☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۱۶۵ قسمت اول
(برخى از شارحان نوشتند كه اين خطبه در شهر كوفه ايراد شد)
💠1.شگفتى آفرينش انواع پرندگان
خداوند پديده هاى شگفتى از جانداران حركت كننده، و بى جان، برخى ساكن و آرام ، بعضى حركت كننده و بى قرار، آفريده است، و شواهد و نمونه هايى از لطافت صنعت گرى و قدرت عظيم خويش بپاداشته، چندان كه تمام انديشه ها را به اعتراف واداشته، و سر به فرمان او نهاده اند، و در گوش هاى ما بانگ براهين يكتايى او پيچيده است . آنگونه كه پرندگان گوناگون را بيافريد،
و آنان را در شكاف هاى زمين، و رخنه درّه ها و فراز كوه ها مسكن داد، با بال هاى متفاوت و شكل و هيأتهاى گوناگون، كه زمام آنها به دست اوست، پرندگانى كه با بالهاى خود در لابلاى جوّ گسترده و فضاى پهناور پرواز مى كنند.
آنها را از ديار نيستى در شكل و ظاهرى شگفت آور بيافريد، و استخوان هاشان را از درون در مفصل هاى پوشيده از گوشت به هم پيوند داد . برخى از پرندگان را كه جثّه سنگين داشتند از بالا رفتن و پروازهاى بلند و دور بازداشت، آنگونه كه آرام و سنگين در نزديكى زمين بال مى زنند. پرندگان را با لطافت قدرتش و دقّت صنعتش، در رنگ هاى گوناگون با زيبايى خاصّى رنگ آميزى كرد، گروهى از آنها را تنها با يك رنگ بياراست كه رنگ ديگرى در آن راه ندارد، دسته اى ديگر را در رنگ مخالف آن فرو برد، جز اطراف گردنشان كه چونان طوقى آويخته، مخالف رنگ اندامشان است.
💠2- شگفتى هاى آفرينش طاووس
و از شگفت انگيزترين پرندگان در آفرينش، طاووس است، كه آن را در استوارترين شكل موزون بيافريد، و رنگ هاى پر و بالش را به نيكوترين رنگ ها بياراست، با بال هاى زيبا كه پرهاى آن به روى يكديگر انباشته و دم كشيده اش كه چون به سوى مادّه پيش مى رود آن را چونان چترى گشوده و بر سر خود سايبان مى سازد، گويا بادبان كشتى است كه نا خدا آن را بر افراشته است.
طاووس به رنگهاى زيباى خود مى نازد، و خوشحال و خرامان دم زيبايش را به اين سو و آن سو مى چرخاند، و سوى مادّه مى تازد، چون خروس مى پرد، و چون حيوان نر مست شهوت با جفت خويش مى آميزد، اين حقيقت را از روى مشاهده مى گويم، نه چون كسى كه بر اساس نقل ضعيفى سخن بگويد: اگر كسى خيال كند: «بار دار شدن طاووس به وسيله قطرات اشكى است كه در اطراف چشم نر حلقه زده و طاووس مادّه آن را مى نوشد آنگاه بدون آميزش با همين اشك ها تخمگذارى مى كند»
افسانه بى اساس است ولى شگفت تر از آن نيست كه مى گويند: «زاغ نر طعمه به منقار ماده مى گذارد كه همين عامل بار دار شدن زاغ است». گويا نى هاى پر طاووس چونان شانه هايى است كه از نقره ساخته، و گردى هاى شگفت انگيز آفتاب گونه كه به پرهاى اوست از زر ناب و پاره هاى زبرجد بافته شده است.
اگر رنگ هاى پرهاى طاووس را به روييدنى هاى زمين تشبيه كنى، خواهى گفت: دسته گلى است كه از شكوفه هاى رنگارنگ گلهاى بهارى فراهم آمده است، و اگر آن را با پارچه هاى پوشيدنى همانند سازى، پس چون پارچه هاى زيباى پر نقش و نگار يا پرده هاى رنگارنگ يمن است، و اگر آن را با زيور آلات مقايسه كنى چون نگين هاى رنگارنگى است كه در نوارى از نقره با جواهرات زينت شده است.
🌴🌴🌴
🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
🥀قسمت هفتم🥀
دوران عقدمان یک سال و هشت ماه طول کشید. بعد از چند دفعه بالاپایین کردن زمان مراسم، بالاخره جدی جدی افتادیم دنبال برگزاری عروسی. نزدیک خانه ی پدرم، خانه ای اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم. سرِ جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم. مدام با پدر و مادرم کل کل داشت که چرا این قدر پول خرج می کنید و ما اصلا به این لوازم نیاز نداریم. گیر داده بود که مبل نمی خواهیم. نگران بود:《شاید یکی که نداره بیاد ببینه و دلش بخواد!》
شب عروسی و بعد از آرایشگاه ، تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس کشان، با اینکه ماشین را گل نزده بودیم. شب از خانه ی پدرم تا خانه ی خودمان پیاده می رفتیم. آمده بودند برای جبران مافات. دل محسن به این کار رضا نمی داد. وقتی دید خیلی جیغ جیغ می کنند و بوق می زنند، گفت:《پایه ای همه شون رو بپیچونیم؟》 گفتم :《گناه دارن!》 گفت:《نه، با حاله.》 لای ماشین ها پیچید تو یک فرعی. دو تا از ماشین ها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پا را گذاشت روی گاز. با سرعت وسط شلوغی ها قالشان گذاشت. تا اذان مغرب پخش شد، کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعا کنیم!
زرنگی کرد. گفت من دعا می کنم تو آمین بگو. همان اول آرزوی شهادت و روسفید شدن کرد. توی《اشهد انّ علیا ولی الله》 طلب شهادت کرد. اشکم جاری شد. دستمال از جیبش بیرون آورد و با شوخی گفت:《این همه پول آرایشگاه دادم تو داری همه رو خراب می کنی!》 گفتم:《ان شا الله چیزی که می خوای برات رقم بخوره، ولی شرط داره.》 گفت:《یعنی چی؟》 ردیف کردم:《اگه دعا کردم شهید بشی باید بیای ببینمت... باید بتونم حست کنم... باید دستام رو بگیری...》 سرش را خاراند و کمی فکر کرد:《اگه شد، چشم...》 گفتم:《تازه هنوزم هست... باید بعدِ شهادت سالم برگردی ، باید صورتت رو ببینم.》 بعد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش :《حوری موری هم ممنوع! نیام بهشت ببینم دور هم گرم گرفتین و بگو بخند راه انداختین! نیای تو خوابم ببینم با لباس سفید دست تو دست حوری قدم می زنی!》 غش غش می خندید. گفتم:《می خندی؟ دارم جدی میگم!》 صدایش را نازک کرد:《دلم میخواد تو بهشت هم عروس خودم باشی. اونجام مال من باشی.》
دعا کردیم خدا بهمان یک پسر بدهد. نهیب زدم بر سرش:《ببین اگه بچه مون دختر بشه نمی ذارم بری شهید بشی ها! باید یه مرد برام بذاری و بری.》 دعا کرد پسرمان صالح و سالم باشد که آخر و عاقبت با یاری امام زمان علیه السلام شهید شود. سرِ اینکه قیافه و رنگ و رخسارش به کداممان برود، کلی مسخره بازی درآوردیم..
ادامه دارد..
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
طفل بوَد، در نظر پیر عشق
هرکه نگردد سپر تیر عشق
🌷معرفی شهید #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_مهدی_نریمی
🎂زمینی شدن : آذر ۴۲، امیدیه
🕊آسمانی شدن : ۶۷.۰۴.۰۴
🍃🌸رجعت پیکر : ۸۹.۰۷.۰۱
💠ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆پنجشنبه ۹۸.۱۱.۱۷
⏰ساعت ۲۱:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۱۶۶
(بر أساس نقل مرحوم كلينى در روضه كافى، چون اين خطبه دنباله خطبه 288، آورده شده، پس امام آن را در شهر مدينه ايراد كرده است)
💠1.احترام متقابل اجتماعى
بايد خردسالان شما از بزرگان شما پيروى كنند، و بزرگ سالان شما نسبت به خردسالان مهربان باشند، و چونان ستم پيشگان جاهليّت نباشيد، كه نه از دين آگاهى داشتند و نه در خدا انديشه مى كردند، همانند تخم افعى در لانه پرندگان نباشيد كه شكستن آن گناه و نگهداشتن آن شر و زيانبار است. (بجاى جوجه، مارى از آن بيرون مى آيد)
💠2.آينده بنى اميّه
مسلمانان، پس از وحدت و برادرى به جدايى و تفرقه رسيدند، و از ريشه و اصل خويش پراكنده شدند.
تنها گروهى شاخه درخت توحيد را گرفتند، و به هر طرف كه روى آورد همسو شدند. امّا خداوند مسلمانان را به زودى براى بدترين روزى كه بنى اميّه در پيش دارند جمع خواهد كرد، آن چنانكه قطعات پراكنده ابرها را در فصل پاييز جمع مى كند.
خدا ميان مسلمانان ألفت ايجاد مى كند، و بصورت ابرهاى فشرده در مى آورد، آنگاه درهاى پيروزى به رويشان مى گشايد، كه مانند سيلى خروشان از جايگاه خود بيرون مى ريزند.
«چونان «سيل عرم» كه در باغستان «شهر سبا» را در هم كوبيد، و در برابر آن سيل هيچ بلندى و تپّه اى بر جاى نماند، نه كوههاى بلند و محكم، و نه بر آمدگيهاى بزرگ، توانستند برابر آن مقاومت كنند». خداوند بنى اميّه را مانند آب در درون درّه ها و رودخانه ها پراكنده و پنهان مى كند، سپس چون چشمه سارها بر روى زمين جارى مى سازد، تا حق برخى از مردم را از بعضى ديگر بستاند، و گروهى را توانايى بخشيده در خانه هاى ديگران سكونت دهد. به خدا سوگند بنى اميّه پس از پيروزى و سلطه گرى، همه آنچه را كه به دست آوردند از كفشان مى رود، چنانكه چربى بر روى آتش آب شود
💠3.علل پيروزى و شكست ملّت ها
اى مردم اگر دست از يارى حق بر نمى داشتيد، و در خوار ساختن باطل سستى نمى كرديد، هيچ گاه آنان كه به پايه شما نيستند در نابودى شما طمع نمى كردند، و هيچ قدرتمندى بر شما پيروز نمى گشت، امّا چونان امّت بنى اسراييل در حيرت و سرگردانى فرو رفتيد، به جانم سوگند سرگردانى شما پس از من بيشتر خواهد شد.
چرا كه به حق پشت كرديد، و با نزديكان پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بريده به بيگانه ها نزديك شديد. آگاه باشيد اگر از امام خود پيروى مى كرديد، شما را به راهى هدايت مى كرد كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رفته بود، و از اندوه بيراهه رفتن در امان بوديد، و بار سنگين مشكلات را از دوش خود بر مى داشتيد.
🌴🌴🌴
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
🥀قسمت هشتم🥀
یک روز خاله ها و دایی هایم را برای ناهار دعوت کردیم. دم دمای رسیدن مهمان ها آمد پیشم:《پیام دادن علیرضا رو دارن میارن لشکر》 علیرضا نوری یکی از پاسدار های لشکر بود. چهارپنج روزی می شد خبر شهادتش در سوریه پیچیده بود. گفتم:《حالا چکار کنیم؟》 حسابی رفت توی هم. همه ی هم و غمش رفتن و رسیدن به مراسم وداع بود. گفتم:《پس زود سفره رو می ندازم که بتونی خودت رو برسونی!》
مهمان ها یکی یکی رسیدند. گوشی از دستش نمی افتاد. مدام نگاهش به ساعت بود. زود سفره ی ناهار را پهن کردم. خاله هایم آمدند توی آشپزخانه و می پرسیدند:《آقا محسن پکره! چیزی شده؟》 مرد ها هم بو برده بودند.
همه که غذایشان را خوردند، پا شد و معذرت خواهی کرد که یکی از بچه های لشکر شهید شده است و باید برود برای وداع. رفت توی اتاق و پیراهن مشکی را از تنش درآورد و یک لباس آبی تیره پوشید. پرسیدم:《چرا پیرهن مشکی ت رو درآوردی؟》 گفت:《نمی خوام تو مجلس شهید مشکی بپوشم!》
محسن که رفت، فامیل هم وسوسه شدند و ما هم راهی شدیم. رفتیم لشکر. هنوز شهید را نیاورده بودند. خودم را می گذاشتم جای همسر شهید و می باریدم. اگر برای محسن چنین اتفاقی بیفتد؟! اگر قرار باشد روزی او را بیاورند اینجا برای وداع؟ من بایدچه کار کنم؟ زنش را نگاه می کردم ، گریه می کردم. بچه اش را می دیدم ، گریه می کردم. از فاصله ی دور محسن را می دیدم و گریه می کردم.
پیام داد:《ببین چه افتخاریه... چه لیاقتیه... دعا کن منم شهید شم》 نوشتم:《تو رو خدا حرفشم نزن، قلبم داره وایمیسته... تو نباشی من میمیرم.》
آمبولانس آمد. دیگر پیام ندادم. گذاشتم در حال خودش باشد. گروه موزیک شروع کرد به مارش زدن. مرد ها تابوت را روی دست بالا آوردند و بردند در نمازخانه. دورش جمع شدند و سینه زدند. نوبت رسید به خانم ها. همراه همسر شهید رفتم کنار تابوت. حس می کردم محسن آن تو خوابیده. حالم بد شد. هیچ جوری نمی توانستم آرام شوم..
ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه ولایت نداشتم.....
مداحی آنلاین - بجای اشک میچکه خون از چشام - محمود کریمی.mp3
3.35M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
بجای اشک میچکه خون از چشام
میرسه تا آسمونا لاله هام
🎤 #محمودکریمی
👌فوق زیبا
♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️
هدایت شده از •••{ݪَبخَندِشُہَدا}•••
حمله به اتوبوس کارکنان سپاه در سیستان و بلوچستان یک حمله انتحاری در غروب روز ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ بود که توسط یک خودروی بمبگذاری شده در جاده خاش-زاهدان منطقه چانعلی رخ داد. در این حمله خودروی انتحاری با اتوبوس حامل کارکنان قرارگاه قدس سپاه سیستان و بلوچستان برخورد کرده و منجر به انفجار اتوبوس شد. به گفته روابط عمومی این قرارگاه طی این حمله ۲۷ نفر کشته و ۱۳ نفر نیز زخمی شدهاند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان هم در راهپیمایی ها شرکت میکند
صحبت های آیت الله ناصری از شاگردان سلسله عرفانی آیت الله قاضی و استاد اخلاق و سیروسلوک درباره راهپیمایی ۲۲ بهمن
#می_آیم_چون
#ایران_قوی
#دهه_فجر
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
عزیزان من، حواستان باشد که این انقلاب اسلامی را به امانت به ما سپردند و نکند در امانت خیانت کنیم؛ این امانت، امانت الهیست، وظیفه همه ماست که از این انقلاب و دستاوردهای آن پاسداری کنیم.
دست از این ماه تابان برندارید، چرا که این ماه از خورشید عالم تاب نور گرفته و بازتاب مینماید...
همانطور که امام خمینی (ره) فرمودند: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد»، پشتیبان واقعی باشید و نکند روزی به خود آیید و خود را تواب معرفی کنید که آن روز هم پایان جهل نیست.
#کلام_شهید
💐معرفی پاسدار ولایت مدار #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدالصالح_زارع
🌏 زمینی شدن : ۶۴.۰۱.۲۱، بابلسر - مازندران
💫 آسمانی شدن : ۹۴.۱۱.۱۶، سوریه
🌷مزار شهید : گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم
💠 ارائه : جناب میثاق
📆 جمعه ۹۸.۱۱.۱۸
⏰ ساعت ۲۰:۰۰
🎁همزمان با ۴۱ سالگی انقلاب و #دهه_فجر؛ و ایام شهادت شهید معزز
#لبیک_یازینب (س)
❤️گروه مدافعان حرم✌️
http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا و همینطور جانبازان عزیزی که در گروه حاضر هستند
🎊🎈ایام #دهه_فجر و ۴۱ سالگی پیروزی انقلاب اسلامی رو خدمت شما عزیزان تبریک میگم.
امشب در خدمت پاسدار ولایت مدار #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدالصالح_زارع
ایام سالروز شهادت این شهید معزز هست.
🍃🌷معرفی از زبان همسر معزز شهید هست.
برداشت مطالب از سایت های خبرگزاری دفاع مقدس، مشرق، فارس، دانشنامه فرهنگ ایثار, جهاد و شهادت
💌نامه به #امام_زمان (عج)
🕊کبوتر بچه
پسربچه بود و شیطنتهایش #دردسر درست میکرد. اما در همان زمان هم روحی بزرگ و ارادهای پاک و خدایی داشت. پنجم ابتدایی بود که نامهای به #امام_زمان (عج) نوشت :
باسمهتعالی
من آدمی هستم بیاختیار که برای پدر و مادرم دردسرهای بزرگی درست میکنم. خواهش میکنم هرچه زودتر یا مرا انسانی پاک و مخلص در پناه دین قرار بده یا این کار را به عهده #عزرائیل بگذارید.
😔من از شما خواهش میکنم از شما خواهش میکنم. من مانند کبوتر بچهای هستم که در قفس و اسارت #شیطان قرار دارم. خواهش میکنم بهحق فاطمه زهرا و بهحق تشنهلبان و تشنهلب کربلا آزادم کن.
💔اگر حاضر به این کار نیستی مرا هرچه زودتر از دنیا آزادم کن. بهحق جدّت رسولالله قسمت میدهم.
✍نویسنده: #شهید_عبدالصالح_زارع در سن ۱۱ سالگی
✍راوی: حجتالاسلام سید حر کاظمزاده، دوست شهید
#تولد
۶۴.۰۱.۲۱، متولد بابلسر
همسرم اصالتاً بابلسری بود و من اصفهانی. پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو هستند. پدر و مادر همسرم به دلیل شغل پدرشوهرم در قم زندگی میکنند، اما اصالتاً بابلسریاند، شهر بهنمیر. من یک برادر کوچکتر دارم و آقا صالح ۲ برادر و یک خواهر.
همسرم در دانشگاه بابل در رشته حقوق تحصیل کرده بود و من دانشجوی حسابداری دانشگاه الزهرا بودم که بعد از ازدواج به بابلسر انتقالی گرفتم. همسرم پاسدار بود و در بخش آموزش پادگان المهدی بابل خدمت میکرد. از محل کار او تا خانهمان که در بابلسر بود، حدوداً یک ربع، بیست دقیقه فاصله بود.
#آشنایی
قبل از ازدواج هیچ آشنایی با هم نداشتیم. خاله آقا صالح که همسر شهید است، ساکن شهرک ما بود. پسرخالهاش عضو هیأت مدیره شهرک است که پدرم با آنها همکاری داشت. او به مادرش گفته بود تصور میکنم آقای کمالی دختر دارد... آنها از این موضوع هم مطمئن نبودند، چه اینکه من چند سالهام!
مادر آقا صالح با مادرم تماس گرفت و در مورد من اطلاعاتی گرفت. بعد خالهاش به خانه ما آمد، با مادرم صحبت کرد و بعد از آن به خواستگاری رسمی آمدند.
#امر امام خامنهای...
در جلسه خواستگاری بیشتر او حرف میزد. برای من هم مادیات مهم نبود، در این موارد زیاد حرف نزدیم. روی به حجاب خیلی تأکید میکرد و به ولایت علاقه عجیبی داشت. بسیار بسیار فرمایشات امام خامنهای برایش مهم بود. در مورد شغلش حرف زد و حتی سختیهای آن. اینکه ممکن است به مأموریت برود یا از لحاظ زمانی گاهی دیر به خانه بیاید و...
#دعای_ضمن_عقد
فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد. قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم. آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟ حتماً او هم نمیتوانست با صدای بلند خواستهاش را بگوید. تا لحظاتی دیگر خطبه عقد جاری میشد و من از خواسته صالح بیخبر بودم! نمیدانستم چه کنم.
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من #شهید شوم...» یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود... من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم... فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد....
#عشق_حضرت_زهرا_س
با اینکه نام شناسنامهای من «سمیرا» است، اما بعد از جاری شدن عقد، آقا صالح گفت که دوست دارد مرا زهرا صدا بزند! علاقه عجیبی به حضرت زهرا (س) داشت آنقدر که تمام مدت فاطمیه و حتی دهه بین 2 فاطمیه اول و دوم را هم پیراهن سیاه به تن میکرد.
بعد از ازدواج، حتی خود من هم باورم شد که نامم زهراست. انگار با این اسم خیلی زود انس گرفته بودم. همین قدر که صالح این اسم را دوست داشت کافی بود تا من هم شیفته نام جدیدم شوم. آنقدر که وقتی کسی نام زهرا را صدا میزد، ناخودآگاه برای جوابدادن برمیگشتم. انگار اسم خودم را فراموش کرده بودم.
صالح در خانه پدر و مادرم به احترام آنها، مرا «سمیرا» صدا میزد و در بقیه مکانها «زهرا». هنوز هم وقتی نامم را میپرسند، میگویم «زهرا کمالی».
همسرم بجز نام «زهرا»، گاهی هم «خانم» خطابم میکرد. من خیلی کم «صالح» میگفتم و اغلب «آقا صالح» صدایش میزدم. احساس میکردم خودش هم دوست دارد اینطور صدازدن را. البته از حق نگذریم شاید دلم نمیآمد کمتر از «آقا» خطابش کنم. مرد زندگی من یک «آقای» به تمام معنا بود؛ «آقا صالح».
#لبریز_محبت
محبتش خیلی زیاد بود ومهربانیاش مثالزدنی. حتی اگر در اوج عصبانیت هم خواستهای از او داشتم، به سرعت آن را برآورده میکرد. یادم نمیآید با هم قهر کرده باشیم، اما اگر اختلاف نظری هم داشتیم، صالح به سرعت برای رفع کدورت پیشقدم میشد. مثلاً چون میدانست من گلدانهایی که گل دارند را خیلی دوست دارم، برایم از آن گلدانها میخرید تا از دلم درآید. مخصوصاً که عاشق گلدان گل یاس بودم...
تولدم 14 آذر ماه 69 است. ماهی که گل یاس در آن به بار مینشیند. یادم هست سال اول بعد از ازدواج، اصلاً روز تولدم را به خاطر نداشتم که صالح با یک گلدان گل یاس به خانه آمد و برایم تولد گرفت. جشن تولد دو نفره من و صالح... خیلی ذوقزده شدم. مخصوصاً اینکه خودم هم یادم نبود که روز تولدم است. بعد هم با اصرار از من خواست که باهم به بازار برویم تا هدیه تولدم را بخرم. تنها به بازار رفتن را دوست نداشت، میگفت دلم میخواهد هدیهات با سلیقه خودت انتخاب شود.
اما گلدان گلهایی که صالح میخرید، چیز دیگری بود.... هدیه گلدانهای گل، خیلی خوشحالم میکرد... اختصاصی به آن گلدانهایم رسیدگی میکردم تا کمترین آسیبی نبیند. خب، هدیه صالح من بود...
#فکه
#سرزمین_عشق
همسرم از قبل از ازدواج، محرمها را به فکه میرفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه میرفتند تا مقدمات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند.
فکه یکی از مناطق عملیاتی دوران 8 سال دفع مقدس است که با 2 عملیات والفجر مقدماتی و والفجر 1 شناخته شدهتر است. نوع شهادت شهدای آنجا، مظلومیت دوچندانشان و اینکه هنوز جز مناطق بکرتر بوده و حتی همچنان تفحص شهدا در آنجا انجام میشود جایگاه خاصی به فکه بخشیده است. خاک فکه رملی است و حتی راه رفتن عادی روی خاکهای آن مشکل است. حال در آن بیابان باید تمام امکانات رفاهی برای افرادی که میخواهد برای عزاداری آنجا بیایند فراهم شود.
کار سخت و دشواری بود. علمکردن خیمهها، آبرسانی، غذا، برنامههای فرهنگی، سخنران، مداح و... همه و همه هماهنگی زیادی نیاز داشت.
#لذت_خدمت_به_شهدا
همیشه همینطور بود که از کارهای سختی که به نظرش انجامش لازم بود فرار نمیکرد و حتی خودش را به سختی میانداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا میبرد. بعد ازدواج ما، 2 سال تا شهادتش فاصله بود که متأسفانه نتوانستم با او به فکه بروم. آقاصالح با دیگر دوستانش به خدمت مشغول بودند و امکان اینکه حتی در مسیر هم باهم باشیم وجود نداشت. من باید با کاروان دیگری میرفتم و تنها از مراسم استفاده می کردم و برمیگشتم.
یادم هست هر دو سال بین کاروانهای مختلف جستوجو کرد تا من با بهترین آنها بروم، اما قسمت نشد و صالح تنها میرفت. سال اول محمدحسین را باردار بودم و سال بعد محمدحسین خیلی کوچک بود و ضعیف. نمیتوانستم تنهایی از پس رسیدگی به او بربیایم. وقتی برمیگشت با ذوق و شوق فیلمهای مراسم را به من نشان میداد. حتی یکبار در روزهای برگزاری مراسم چند شهید تفحصشده را بین جمعیت آورده بودند. واقعاًً عاشورای فکه را خیلی دوست داشت.
#خصوصیات
بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. میگفت مثل این است که یک معلم، دانشآموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده میشدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم میرفتیم و برمیگشتیم. سفرهایمان اغلب دیدار با خانوادهها بود؛ اصفهان، تهران، قم.
صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار میماند، برای آن زمان برگه حق مأموریت امضاء نمیکرد! با اینکه آن لحظات کارهایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام میداد، ترجیح میداد آن ساعت داوطلبی باشد و هیچ پاداشی برای آن قبول نمیکرد.
#خصوصیات
#خدمت_به_همه
وقتی به خانه پدرم میآمدیم، در عین سادگی و بیآلایشی بسیار شوخطبع بود. لحظاتی که صالح میآمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته میشد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمککار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک میکرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند.
یادم هست وقتی از محل کار برمیگشت، در اوج خستگی به خانه آنها میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت. چیدن میوهها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام میداد.
حتی اگر آنها میخواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل میگرفت و به راننده سفارش میکرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند.
پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکردهاند...
#خواب_زیبا
#طعم_میوه_بهشتی
بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگیها انجام شد و انشاءالله 28 آبان عازمام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکانپذیر نبود.
نمیتوانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمیخواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس میکنم نمیتوانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...»
گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوقالعاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود.
#روز_اعزام_به_کربلا...
#سوریه
ظهر پنجشنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» منومن کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!»
جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟»
با اینکه گویا مدتها بود رایزنیهایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...