eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : 🔶 کتابخانه زینبیه گلشهر: ◇ دارای بیش از سه هزار جلد کتاب جذاب و موضوعات متنوع ◇محلی مناسب برای درسی و غیر درسی 🕰 همه روزه ساعت ۱۰ صبح الی ۱۷ عصر ⚜جهت هماهنگی و یا هرگونه سوال با آیدی زیر در تماس باشید: 🆔@yamahdi1214 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳_1.mp3
2.94M
🔖: 🔶 لازمه‌ی معنادار شدن زندگی است. ◀️ این اصل مهم را هیچ‌گاه فراموش نکنید‼️ 🎙برگزیده کلاس نمونه‌شو 📚سرکار خانم نظری 🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت اول. سشوار رو که خاموش کردم یه نگاهی تو آینه کردم موهای کرده به زیبایی دور صورتم ریخته بود. مش هایی که سفیدی سرم رو کمتر به رخم می کشید! دستم رو لای بردم و یه تکانی دادم. روی هم غلتید و رو شانه هایم پخش شد. تقویت کننده پوستم رو زدم و دوباره نگاهی به آینه کردم. انگار تمام عمر گذشته جلو‌چشم هام رژه رفت! چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا پرنده خیال دستم رو بگیره و ببره به سرزمین ... یهو یه صحنه من رو متوقف کرد اون روز هم موهام رو کشیده بودم و کلی و ... البته موهایی که چند برابر حالا بود! مانتو کوتاه چند رنگم رو پوشیدم و شلوار لی کوتاه و های ساق بلند ... روسری رو روی سرم انداختم و با دستم جلوی موهام رو بیشتر کشیدم بیرون.. مامانم اومد و گفت کجا.... گفتم با و بهار میریم بازار شام دوربزنیم. گفت زود برگرد و رفت ... منم راه افتادم بیرون ... از در که اومدم بیرون سر کوچه و بقیه پسرها ایستاده بودند مثل همیشه ... زیر چشمی نگاه کردم مهدی نبود ... بی به بقیه اومدم از جلوشون رد شم که چند تا تیکه و سلام و ... نثارم شد. برگشتم یه جواب سلام دادم و رد شدم ... چند تاشون رو میشناختم و چندتا هم نه.... بخاطر مهدی جرات ندارند به من حرف بزنند. یه بار یکی اومد بندازه که پیام گفت حواست باشه دوست مهدی هست. بعد از آن کلی با مهدی کردم که من کی با تو دوست بودم که بین پسرها چو انداختی؟! گفت من نگفتم و ... ولی همه محل میدونستن که من و مهدی بواسطه که از ۷ سالگی داریم و رقابت درسی که مامان هامون برامون درست کردند یه جورایی به هم ربط داریم! زنگ خانه بهار رو زدم باباش گفت امروز نیست و با خواهرش رفته بیرون. منم خودم راه افتادم طرف بازار شام. سرپایینی رو همیشه پیاده میرم؛ سر بازار شام تینا ایستاده بود. دختر که وقتی بود دیگه زیبایی من به چشم نمی‌ اومد... یه دوری زدیم و کلی هر و کر، بعد هم رفتیم کافه گلاسه خوردیم و با نزدیکی به تاریکی هوا تصمیم گرفتم برگردم خونه. غر غر نداشتم... کنار میدان اسبی ایستادم تا بیاد سوار شم. همینطور که ایستاده بودم یه لحظه به خودم اومدم که ماشین جلوم ایستاد! وای دیگه راه فرار و ... هم نداشتم. تا اومدم به خودم بیام که دوتاشون پیاده شدند. و یکی گفت: این چه وضعیه ... گفتم چطور؟ ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 💠وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ 💠و (خداوند) از هر آنچه كه از او خواستيد (و نياز داشتيد) به شما داده است، و اگر (بخواهيد) خدا را بشماريد، نمى‌توانيد آنها را به دقت شماره كنيد همانا انسان بسيار ستمگر و است. ابراهیم _۳۴ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : 🔰 لازمه یک رشد مناسب فراهم کردن زمینه رشد در خودمان است... 🎙 برگزیده کلاس تفسیر قرآن 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت دوم. گفت این مانتو و آستین تا زده و موهای ... گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر میگیرید؟ گفت چند سالته؟ گفتم ۱۵ سال. گفت خوب به هم رسیدی. ظاهراً که خیلی هم به خودت هست!! راه بیفت برو تو ماشین. دیدم شد. شروع کردم معذرت خواهی، حسابی بودم. اما فایده نداشت!! اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش! گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم. تو ماشین زدم زیر و التماس که من رو نبرند! آنقدر التماس کردم که شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه. گفتم نه توروخدا. بابام منو می‌کشه. اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه محل ببینند ناراحت بودم. حالا دیگه برام دست میگرفتند!! آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که ها وپدرت نفهمند... منم تشکرکردم و آدرس دادم. سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد. گفتم شما کجا؟ گفت می‌خوام باهات بیام ببینم گفتی! چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه. کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض مردها قرار بدی و ... منم تند تند میگفتم که فقط بره زودتر. تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد. گفتم باز کن ... خیالش که راحت شد رفت ...‌ منم رفتم تو. رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا. 💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم. چند روزی بود از خبری نبود تو کوچه ... تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش کرد و خنده ای ... سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ... همین طور که به سمت خانه قدم می‌زدیم گفت که باید این چند سال حسابی بخونیم تا هردومون قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ... گفتم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه .. گفت با هم که قبول شیم می‌زاره! گفتم تهران فقط..‌ گفت سخته ... گفتم تلاش میکنیم ... گفت معدلت چند شد ؟ گفتم اول تو بگو ... کارنامه اش رو از جیبش درآورد ... اصلا اومده بود که پز بده. یه نگاه کردم و خندیدم ... با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ .. کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود... خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ... دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا... همیشه بالاتری ... گفتم اینه دیگه...😉 رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای.... گفت صبر کن کارت دارم ... گفتم بگو ... نگاهی کرد که دلم لرزید ... من من کرد و گفت هیچی.... خودت باش... گفتم چرا؟ گفت بخاطر من ... باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ... مامانم گفت کیه... گفتم منم .. گفت برو شیر بگیر. گفتم چشم. مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜 گفتم چرا با تو؟ گفت چون با هم میریم. گفتم چرا با هم؟ گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم! گفتم اخی ... تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟ گفت بسه.. همش من رو مسخره میکنی! آخه کی میخوای بفهمی که ... و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت می‌بردم 🙈 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 🔷️ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ 🔷️[مردم را] با و اندرز نیكو به راه پروردگارت دعوت كن، و با آنان به شیوه به بحث [و مجادله‌] بپرداز، یقیناً پروردگارت به كسانی كه از راه او گمراه شده‌اند و نیز به راه یافتگان داناتر است. نحل_۱۲۵ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔰 فکر میکنی زندگیت تکراری شده؟ میخوای یکی یه دونه ی آقاتون باشی؟ دلبری کردن مهارت میخواد... 🔶 😍 کلاسی جذاب ویژه ...🔞 ⚜کلاسی که تا حالا تجربه اش نکردی... ❗️پس اگر متاهل هستی، همین حالا ثبت نام کن... برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه بفرمایید: 🆔@zeynabiye_amuzesh 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکارم الاخلاق، قسمت اول.mp3
3.79M
🔖 : 🔰 چطوری امام سجاد علیه السلام در کمترین زمان ممکن ی واقعی تربیت می کردند؟؟! 🎙 برگزیده کلاس مکارم الاخلاق 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f‌
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت سوم. روزهای تابستان با سرعت می‌گذشت و چند بار دیگه گشت من رو تو خیابان دید و هر بار در رفتم. هر روز غروب کارمون شده بود والیبال و استپ هوایی تو کوچه! دوستهام میامدن و بازی میکردیم .. بعضی شبها هم پدر و مادر هامون تو کوچه صندلی میزاشتن و میوه و چای با هم میخوردن. هوا که گرم بود تو خانه میخزیدیم و کتاب می‌خوندم ... کلی رمان و ... تقریبا هیچ کتابی تو خونه نمانده بود که نخونم ... بعضی از روزها هم تولد و دورهمی می‌گرفتیم و خوش میگذروندیم... تا اینکه یه روز مامانم گفت میخواهیم بریم تهران خانه خانم اعظم... خانم اعظم حکم مادربزرگ مامانم رو داشت. یه خانم پیر خوش زبان و گرد و قلمبه... با یه خانه بزرگ استخر دار تو تجریش... کلی با فامیل خوش می‌گذشت خانه خانم اعظم ... خوشحال آماده شدم که بریم غافل از اینکه تقدیر برای من چی طراحی کرده! 💠 با صدای زنگ موبایلم یهو به خودم آمدم ... قبل از اینکه تلفن همراهم رو جواب بدم یه نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت بود که روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم ... بلند شدم و تلفن رو جواب دادم ... چند تا کار عقب افتاده هفته بود که باید انجام میدادم ... مشغول کار شدم ... بخار اطو که بلند شد دوباره من رو به خاطراتم فرو برد ... شبیه بخاری که از قابلمه خانم اعظم بلند بود و خانمهای فامیل که به رسم زنهای تهرانی دور قابلمه جمع شده بودند و هم میزدن و دعا میکردن و بقیه امین میگفتند. نوبت من شد .. ناهید خانم با یه نگاه خاصی گفت بیا عزیزم تو هم یه دعایی بکن. بعد هم خودش خندید و گفت عروس بشی انشاالله... همه خندیدند و امین گفتند ... چند تا از زنها سر تو گوش هم کردند ... یاد پسر قد بلندش افتادم که وقتی من می‌خوام نگاهش کنم باید سرم را بالا بگیرم و اون هم دولا بشه ... یه چپ چپ نگاهش کردم که با سقلمه مامانم توپهلو متوجه شدم همه دارن نگاهم میکنند نفهمیدم چی شد که یکی گفت بریم امامزاده داود ... مامانم گفت آره موافقم... چند نفر دیگه هم موافقت کردن ... من تا حالا نرفته بودم و نمیدونستم کجاست ؟ فکر کردم همین امام زاده سرمیدون تجریش هست. گفتم ما پیاده میریم تا شما بیایید. همه با تعجب نگاه کردن و گفتند پیاده!!!!! بعد هم خندیدن ... فهمیدم سوتی دادم ... چند تا ماشین روشن شد و سوار شدیم و راه افتادیم ... به سر بالایی که رسیدیم پیاده شدیم... نمیدونم چرا قلبم می‌لرزید ... یه حس عجیب ... نمی‌فهمیدم چی شده ... اما یه استرس خاصی وجودم رو گرفته بود. نمی‌فهمیدم چرا ... وارد محوطه امام زاده که شدیم یه چادر از تو کیفم در آوردم و سرم کردم تپش قلبم رو حس میکردم ... از جمع فاصله گرفتم ... رفتم پشت ضریح یه گوشه که هیچکس منو نبینه ... صورتم رو که روی ضریح گذاشتم ... انگار وارد یه دنیای دیگه شدم حس میکردم یه چیزی تو وجودم تکان میخوره ... انگار دلم برای کسی تنگ شده بود و حالا بهش رسیدم یه وقت به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود... دلم تنگ شده بود برای خدا.... حس عجیبی که تا آن روز برام غریبه بود... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 🔺️الَّذينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَ الْعافينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ. 🔺️همان‌ها كه در راحت و رنج انفاق مى‌كنند و خود را فرو مى‌خورند و از مردم در مى‌گذرند، و خدا را دوست دارد. آل عمران-۱۳۴ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : ⏹ قرائت نماز آیات واجب؛ روز سه شنبه ۱۴۰۱/۸/۳ از ساعت ۱۳/۲۳ لغایت ۱۶/۲۸ در ایران کسوف (خورشید گرفتگی) رخ میدهد. 🔰خواندن نماز آیات در این ۳ ساعت و ۵ دقیقه واجب و ادا می باشد و پس از آن قضا خواهد بود. لطفا اطلاع رسانی فرمایید تا همه مومنین در وقت یاد شده در سراسر کشورمان، نماز آیات بخوانند. من الله التوفیق 🙏 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : ❇️ ثبت نام کلاس های کودک همراه با : 🎈توسعه توانایی های جسمی حرکتی 🎈شناخت و ابراز صحیح عواطف در زمان و مکان مناسب 🎈افزایش دقت و تمرکز 🎈آشنایی با برخی آموزه های قرآنی 🎈توجه به زیبایی های آفرینش و لذت بردن از آنها 🎈آشنایی و تقویت علاقه به مناسبت های دینی و ملی 🎈تقویت گوش دادن و سخن گفتن 🎈آشنایی با نعمت های خدا و مراقبت از آنها و تشکر از خداوند 🎈ارتقای سطح مهارت تشخیص با بهره گیری از حواس پنج گانه و.... جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر در ایتا مراجعه فرمایید: 🆔@fhm_gh401 کانال غنچه های زینبی👇: http://eitaa.com/ghoncheha_zeynabiyeh_karaj 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای هفتم.mp3
4.73M
🔖 🔰 چند ساله دارید دعای هفتم صحیفه رو میخونید؟! 💠 تا حالا فکر کردید چرا خوندن این دعا توصیه شده؟ 📍کلاس صحیفه سجادیه 🎙استاد سرکارخانم نظری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت چهارم. نمی‌فهمیدم چیه ... ولی من یه چیز دیگه تو وجودم متولد شده بود ... حالم از خودم به هم میخورد ... تصویر خودم مثل فیلم با سرعت از جلوی چشمم عبور میکرد. انگار خودم رو تو قبر از لای پنجره های ضریح می‌دیدم و نمیدونستم که چی باید تو آن لحظه جواب بدم ... ترس خاصی وجودم رو گرفته بود. پشیمانی و عشق توام شده بود... حال عجیبی که هنوز بعد سالها برام قابل وصف نیست. هر گز نفهمیدم از آن ضریح چی تو وجود من ریخته شد ... ولی صورتی که جدا شد از ضریح با قبل خیلی فرق داشت... برگشتیم درحالیکه دیگه تو این دنیا نبودم انگار وارد یک خلا شده بودم. صدای قهقهه فامیل می‌ اومد و من کنار استخر روی صندلی نشسته بودم و به نور ماه که تو استخر افتاده بود نگاه میکردم ... دلم میخواست سکوت بود و من با صدای جیر جیرکها و نور مهتاب تنها میشدم.... سرم رو بالا گرفتم و بعد سالها گفتم خداااااا سالها بود فراموشش کرده بودم... نسیم خنکی که به صورتم میخورد اشکهای داغم رو خشک میکرد ومن حتی نمیدونستم این اشکها یعنی چی؟ فقط حس میکردم دلم تنگ شده... تمام لذتهای قبلم رو که فکر میکردم بی اهمیت بود... حتی صدای دست زدن زنها ... چند بار تصمیم گرفتم بلند بشم و برم بینشون ... ولی نمیشد هیچ میلی دیگه به این جمع نداشتم. حس میکردم چقدرباهاشون غریبه شدم . و نمیدونستم این آغاز یک غربت بزرگ است..... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜