eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
437 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌55✨🌹 رفته‌رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعه‌ي آثار و زندگي اين اشخاص، روزبه‌روز
✨🌹 :دوستان‌شهید هادے يك انسان بسيار عادي بود. مثل بقيه تنها تفاوت او عمل دقيق به دستورات دين بود. براي همين در مسير خودسازي و عرفان قرارگرفت. اما مسير عرفاني زندگي او در نجف به چند بخش تقسيم ميشود. مانند آنچه كه بزرگان فلسفه و عرفان گفته‌اند، مسير من الخلق الي الحق و ... به خوبي طي نمود. هادي زماني ڪه در نجف در محضر بزرگان تحصيل ميكرد، نيمي از روز را مشغول تحصيل و بقيه را مشغول كار بود. در ابتدا براي انجام كار حقوق ميگرفت، اما بعدها كارش را فقط براي رضاي خدا انجام ميداد. شهريه نميگرفت براي كاري كه انجام ميداد مزد نميگرفت. اگر كسي ميخواست به او مزد بدهد ناراحت ميشد. منزل بسياري از طلبه‌ها و برخي مساجد نجف را لوله‌كشي كرد اما مزد نگرفت! توكل و اعتماد عجيبي به خدا داشت. يك بار به هادي گفتم: تو كه شهريه نميگيري براي كار هم پول نميگيري پس هزينه‌هاي خودت را چطور تأمين ميكني؟ 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌56✨🌹 #راوے:دوستان‌شهید هادے يك انسان بسيار عادي بود. مثل بقيه تنها تفاوت او عمل دقيق به دستور
✨🌹 :دوستان‌شهید هادي : بايد براي خدا كار كرد، خدا خودش هواي ما را دارد. گفتم: اين درست، اما ... يادم هست آن روز منزل يكي ازدوستانش بوديم. هادےبعد از صحبت من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صالح ميداني مصرف كن! به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد. ٭٭٭ خانهاي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهدارے کند. او در يکي از اتاق‌هاي کوچک و محقر آن سکونت داشت. بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحبخانه اجازه گرفته بود تا زائران تهي‌دستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آنها اسڪان دهد. براے زائران غذا درست ميکرد. در بيشتر کارها کمک‌ حالشان بود. اگر زائرے هم نبود، به تهي‌دستان اطراف خانه سکونت ميداد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نميکرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نميکرد در آن زندگي کند. بعد از شهادت هادے آن را به طلبه‌ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد! اربعين که نزديک ميشد هادے اتاق‌ها را به زائران و مهمانان ميداد و خودش يک گوشه ميخوابيد. گاهي پتوي خودش را هم به آنها ميبخشيد. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد. 🌿 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#دوسݓ✨ اين اولين ديدار ما بود. شايد خيلي برخورد جالبي نبود اما بعدها آنقدر رابطه‌ي ما نزديك شد كه
:حاج‌باقر‌شیرازے دوستي من با هادے ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار ميكرد او را بهتر شناختم. بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد. چند بار خانم من، كه جاے مادر هادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط زمين را نگاه ميكرد و سرش را بالانميگرفت. من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان خودم اطمينان دارم. بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه‌ها را لوله‌كشي كرد. كار لوله‌كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد. من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من ميزد. يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي. آنجا خواسته بود كه همسر آينده‌اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع جواب رد شنيده بود. جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد. اين اواخر ديگر در مغازهي ما چاي هم ميخورد! اين يعني خيلي به ما اطمينان پيدا كرده بود. يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله‌كشي پول نمي ُ گيري؟ خب نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داري و... هادي خنديد و گفت: خدا خودش ميرسونه. 🌿 🌹
🌹 ساعت دہ یازدہ بود ،ڪہ آمد . حتے لاے موهایش پر بود از شن سفرہ را انداختم گفتم "تا تو شروع ڪنے من لیلا رو بخوابونم" گفت "صبر مے ڪنم با هم بخوریم" وقتے برگشتم دیدم ڪنار سفرہ خوابش بردہ .داشتم پوتین هایش را در مے آوردم ڪہ بیدار شد. گفت "مے خواے شرمندہ ام ڪنی" گفتم آخہ خستہ اے گفت" تازہ مے خواهم با هم شام بخوریم" :_همسرشهید✨🌹 @abdozahra_69 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
قطعه‌ای از بهشت
#توفیق‌شهادت🌹 من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و
🌹 :مادروبرادر‌شهید سه‌شنبه بود. من به جلسه‌ي قرآن رفته بودم. در جلسه‌ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه‌اي؟ گفتم: نه. بعد : برويد خانه کارتان داريم. فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره‌ي هادي است، اما نگفتند چه کاري دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه‌هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل ع و امام حسين عکمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه‌ها آمدند و مادر دو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادي به شهادت رسيده. ٭٭٭ ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا دوستانم ميدانند. آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. عصر وقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي‌پاسخ داشتم! تماسها از سوي يکي دو تا از بچه‌هاي مسجد و دوست هادي بود. سريع زنگ زدم و گفتم: سلام چي شده؟ گفت: هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم. گوشي قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم. شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله‌اي فقط براي شهادت ميتواند باشد و... به محض اينکه به ميدان آيت‌الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه‌هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسي، خيلي بي‌مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي شهيد شده و... ديگه چيزي از حرف‌هاي آنها يادم نيست! انگار همه‌ي دنيا روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام‌آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم. نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم. هادي در سفر آخري که داشت خيلي تالش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و... 🌹