eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
734 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
206 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ آمنه امان زاده تشنگیِ شیرین. همچون کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته با دنیایی از ترس و شور و هیجان و اضطراب قدم در خانه ی مادر گذاشتم بله...آرزوی چندساله ام تحقق پیدا کرده و بود من طلبه شده بودم ...با گذشت یک هفته از درسها و دیدن فضای مدرسه و اساتید که همچون فرشته ای در دنیای تاریک و بسته ی من نازل میشدند آه و افسوس من فزونی یافت و یک علامت سوال بزرگ اذیتم میکرد چرا زودتر نیامدم ؟؟؟ همچنان مات و مبهوت و سردرگم روزها را سپری میکردم که همان اوایل از دهان مبارک اساتید جواب سوالم را گرفتم هر وقت وقتش بشود دعوت میشوی شک نکن که الان وقتش بوده... کلمات قرآن را با استاد رمزعلی در کلاس صرف شناختم لابلای آیه های قرآن در صورت کلمات آشنا صدای او را می‌شنوم لبخندش را میبینم که اول صبح حال ما را تک تک میپرسد. جرعه ای از حدود و احکام الهی را ریز به ریز در بین نوشته های مرتب و طبقه بندی شده ی استادی فیروز یزدی روی تخته ی کلاس چشیدم، سختی و سنگینی مطالب احکام با حدیث ها و روایت های ناب و شیرین معصومین که اول هر کلاس استاد می‌خواند آسان میشد. من پشت لبخند و حرف زدن های تند تند استاد ایوبی آموختم درست و غلط را بشناسم هر چند که کاذب لباس صادق پوشیده باشد من باید منطقی برخورد کنم و استدلال کنم و تا توانمند نشدم وارد جدل نشوم .در کوچه پس کوچه های مکّه با استاد اعتمادی قدم زدیم و شیرینی وحی را چشیدیم ما دیدم که علی «علیه السلام» چگونه در بستر پیغمبر خوابید و با او در خیبر شمشیر زد ما هل هله ی شادی فرشتگان را در مراسم ازدواج حضرت زهرای مادر و امیرالمومنین پای درس تاریخ اسلام شنیدیم و یاد گرفتیم که در بحبوحه ی سختی ها تنگه ی احد را رها نکنیم...من یاد گرفتم در آشپزخانه ام درسهای اخلاق استاد حیدری مجد را مرور کنم، سجاده ی زن آشپزخانه ی اوست من در هر بار سر زدن به غذایم حضور ملائکه را احساس میکنم که برای قدردانی از من به خانمان سر میزنند . من آگاهم که تازه قطره ای از دریای علم دین را چشیدم و شاید هم اصلا به قطره نرسیده هنوز...اما یک شیرینی خاصی زیر زبانم حس میکنم شعف خاصی دارم توان فهمیدنش را ندارم شاید بعدها بفهمم این چه حسی است فقط دوست دارم جلوتر بروم بیشتر بشنوم و زیاد یاد بگیرم. خدایا از تو میخواهم اکنون که مرا در این مسیر قرار دادی روح مرا تشنه تر از این کنی تشنه ی علم خودت،تشنه ی کنیزی درِ خانه ی مادر، تشنه ی سربازی امام زمانم.این تشنگی لذت بخش و شیرین است من این تشنگی را دوست دارم، سعی خواهم کرد و خسته و ناامید نخواهم شد . از کنار گلزار شهدا رد میشوم صدای دعای عهد کل فضا را گرفته و من همان طور که زیر لب ذکر میگویم به طرف ساختمان بهشتی، میروم همان ذکری که استاد حیدری یادمان داد هر روز صبح هفتاد مرتبه با خود تکرار کنید یا فتاح یا فتاح یا فتاح... @AFKAREHOWZAVI
. *أنعام و افترا* ✍زهرا نجاتی ان قدر معنای آیه روشن است که جایی برای تردید باقی نمی ماند جز اینکه ما به حرفهای خداوند به قدر یک رییس جمهور ناتوان، اعتماد نداریم. خداوند با قد واژه رساندن قطعیت و فعل ماضی نقلی دارد از زیان قطعی کسانی پرده برمی دارد که فرزندانشان را میکشند. البته ساده لوحی است اگر قتل فرزند را منحصر در زنده به گوری دختران بدانیم و انواع سقط را، به هرطریقی و حتی از آغاز نطفگی طبق نظر مراجع تقلید را جزوش ندانیم. آن را نوعی دیوانگی و سفاهت می نامدد. به چه کسی سفیه میگویند؟ به کسی که توان تشخیص نفع و ضرر و مصلحت خودش را ندارد. چرا بعدش میفرماید انوه خداوند روزیشان کرده؟ به دلیل اینکه هم خود فرزند رزقی است که خداوند قرار میدهد و براساس مصلحت روزی میکند، هم فرزند رزق می آورد و قتل فرزند و جلوگیری از آن که عموما همراه با نوعی قتل است؛ مانع رزق میشود. بعد میفرماید این کارشان به سب تهمت به خداست؟ چه شد؟ چه تهمت است؟ اینکه فرزند رزق نیست! اینکه خداوند رزق نمی دهد؟! بدگمانی نسبت به اینکه حالا ازکجا بیاورم شکمش را سیر کنم! فردا روزی بزرگ میشود و دیگر ندارم جوابش را بدهم. همه اینها را خداوند، تهمت به خودش تلقی میکند. بعد دوباره با همان قطعیت ماضی نقلی و قد میفرماید«کسانی که این توهم و افترا را دارند، قطعا گمراهند و هدایت نشده‌اند». به نظرم نیاز به شرح بیشتر نیستـ. کمی عمق تفکرمان را، اگر تفکر باشد نه تقلید، واکاوی کنیم. نکند با ژست روشنفکری، رفتار سفیهانه انجام دهیم! پ.ن: آمار سقط جنین درسال. ایران 50000تاست، سکوت و دیگرهیچ. @AFKAREHOWZAVI
نیلوفرهای آبی‌اروند ✍صدیقه طهماسبی نژاد انسان‌های با اخلاص به خداوند متعال مقرب‌ترند از مخلص‌ترین افرادی که یاد آن‌ها را باید زنده نگه داریم،کسانی هستند که در "کربلای ۴" در آن شب سخت عملیات، خودشان را به آب‌های سرد استخوان سوز اروند زدند. جان‌هایشان را بر کف دست گرفته و در میان آب‌های اروند جای گرفتند. حمله آغاز شد اما در میان راه، آسمان تاریک مانند صبح سپید، نورافشانی شد و غواصان عزیز همچو مرواریدهایی که از دل دریا پیدا می‌شوند در تیررس دشمن قرار گرفتند. نیروهای دشمن غواصان دریا دل جوان ما را به شهادت رساندند. شهدا به آرزویشان رسیدند و در آغوش پروردگار آرمیدند. آن شب پرده دیگری هم داشت. پرده دوم صحنه نمایش "کربلای۴" خانواده‌های آن شیرمردان دلیر بود که چشم انتظار پیامی از سلامتی فرزندانشان بودند. سختی‌ها ودلهره‌ها تمام شدنی نبود،آن شب در بی‌خبری جانفرسایی گذشت. سپید دمی دیگر آغاز شد اما دل‌ها همچون اروند که خروشان می‌شد ،طوفانی و بی‌تاب بودند. بعضی خانواده‌ها به‌هرکس و هرجا که می‌توانستند سر ‌زدند تا شاید خبری از جگرگوشه‌هایشان به دست بیاورند. پیگیری‌ها و تلاش‌ها تا نیمه شب ادامه داشت، نام چندتن از جوانان عزیزی که در بحبوبه شب عملیات،سلامتی رزقشان بود بر روی تکه کاغذی نوشته شد. آن کاغذ نیکو سرنوشت، قاصدک خوش خبری شد برای خانواده‌های چشم به راه. آن زمان خانه‌ها این طور نبود که همه تلفن ثابت داشته باشند. کسی باید این خبر را به خانواده‌ها می‌رساند. "مرضیه خانم" سفیر خوش آواز این خبرها شد،چون او با خانواده‌ها آشنایی داشت و نشانی آن‌ها را می‌دانست. آسمان چادرمشکی ستاره‌دارش را بر بالای شهر پهن کرده بود. ساعت دوازه بعد از نیمه شب را نشان می‌داد. مرضیه خانم قرص صورت ماهش را درمیان چادرپوشاند. هم‌قدم با پدر‌همسرش روانه خیابان شدند، ضربان قلبش چنان سریع شده بودکه حس می‌کرد الان قلبش از سینه بیرون می‌زند. پدرهمسرش گام‌هایش راتند برمی‌داشت و مرضیه بانو سعی‌می‌کرد از او عقب نماند. به هرخانه‌ای که می‌رسیدند در می‌زدند، پدر و مادرها شتابان خودشان را به دم‌در می‌رساندند، باشنیدن خبرخوش اشک شوق از دیدگانشان جاری می‌شد و دست‌های دعایشان به سوی آسمان بلند. آسمان چشم‌های مرضیه بانو هم بارانی می‌شد و با شادی آن‌ها شاد. در دلش سپاسگزار پروردگار مهربان بود که او را مامور این کار کرد. در پرده سوم واقعه‌ "کربلای۴ " پدرو مادرهای دیگری بودند که شبها و روز‌های زیادی را به چشم انتظاری گذراندند. باهرضربه‌ای که به در حیاط زده می‌شد، آرزو می‌کردند از نیلوفرهای آبی اروند خبری آورده باشند. یازده سال سپری شد. دوباره یاد و خاطره عملیت "کربلا ۴" مثل فیلم از جلوی چشمانش گذشت.شب عملیات هوا خیلی سرد بود. سرمای آب تا مغز استخوان‌ می‌رسید. قبل از عملیات تمرین کرده وخودشان را برای چنین شبی آماده کرده بودند.آن شب از اروند عبورکرد ولی صبح خبر دادند که باید برگردند. بچه‌ها خودشان را به آب انداخته و شناکنان حرکت کردند . هلی‌کوپتر دشمن بالای سرشان‌ شروع به تیراندازی کرده بود. خیلی از بچه‌ها تیر خوردند. او و احمد باهم بودندو مراقب همدیگر. مدت زیادی در آب مانده‌بودند، سرما بدنشان را سست و کرخت کرده بود. یک لحظه دید احمد تیر خورد، تلاش کرد تا احمد را روی آب نگه دارد ولی نتوانست. دستانش نای گرفتن دوستش را نداشت، برای احمد هم رمقی باقی نمانده بود ناگهان دستان احمد از دستش رها شده و به زیرآب رفته‌بود. پس از یازده سال دوری و چشم انتظاری قراربود استخوان‌ها ‌و پلاک شهید را برای مادر و پدرش بیاورند. تردید و دودلی دوباره به جانش چنگ انداخته بود با خود کلنجار رفت که پا پیش بگذارد و نحوه شهادت دوستش را بازگو کندیا نه؟ سرانجام دودلی را کنار گذاشت ورفت نزدیک برادر شهید ایستاد، آرام و سربه زیر خاطره‌‌اش را تعریف کرد.پس از آن انگار بار سنگینی را از دوشش به زمین گذاشته باشد، احساس سبکبالی می‌کرد. پ.ن۱. باسپاس فراوان از استاد بزرگوارخانم مرضیه سراج پور پ.ن۲. به مناسبت سالگرد شهادت شهید احمد قطبی زاده و همه شهدا کربلا ۴ و پدرو مادرهای آن‌ها فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. https://eitaa.com/loh_ghalam @AFKAREHOWZAVI
. ویلچر شماره شصت و هشت نبود. نبود که نبود. همه جا را گشتم بیرونِ درِ حسینیه، آشپزخانه ، ورودی حسینیه حتی از زائرین طبقه پایین هم سراغش را گرفتم. "ببخشید خانم، شما این ویلچر که اینجا تو ورودی حسینیه بود رو ندیدین ؟" رفتم دم دراتاق مسئول. آقایی در را باز کرد. وقتی اضطرارم را دید گفت" نه منم ندیدم صبر کن زنگ بزنم از خانمم بپرسم." تا او با همسرش صحبت کند پله ها را یکی دوتا تا طبقه بالا رفتم تا سراغش را از بقیه زائرها بگیرم. فرصت زیادی نداشتم. برای لحظات پایانی حضورم در کربلا برنامه ریزی کرده بودم. شب جمعه شلوغی کربلا قطعی بود. وقتم داشت می‌رفت. باید تا نه شب ویلچر را پیدا می‌کردم و به امانات حرم حضرت ابالفضل علیه‌السلام تحویل می‌دادم که به اتوبوس برگشت برسم. خانم مسئول از پشت گوشی برایم گفت "مگه اون ویلچر مال کاروان شما بود؟ یه پیرمردی از کاروان اهواز خانمش رو سوار کرد و برد حرم." برایش توضیح دادم که امروز بعدازظهر موقع برگشت از حرم ویلچر را برای یکی از همسفرانم از حرم امانت گرفته بودم. پیرزن هن و هن کنان پله ها را بالا آمده بود.فارسی را خوب بلد نبود. کاروانشان از اهواز تازه رسیده بودند . وضو که گرفت عازم حرم رفتن شد. اصلا خودم کفشهایش را به دستش دادم . فکرش را هم نمیکردم بخواهند با ویلچر بروند حرم. حتما گمان کرده بودند که ویلچر مال حسینیه است. کمی خاطرم جمع شد اما همچنان دلشوره داشتم، نکند تا صبح بخواهند در حرم بمانند؟ گوشی ام را گرو گذاشته بودم و ویلچر را گرفته بودم. هماهنگی کلاسهای پردیسان، نوبت دکتر و یک عالمه کار دیگر که برای هماهنگیش به گوشی نیاز داشتم. کاش پرسیده بودند آنوقت خودم پیرزن را تا حرم همراهی میکردم. پرسان پرسان راه افتادم تا مسئول کاروانشان را پیدا کنم. اوهم نبود . گاهی کائنات عجیب دست به دست هم می دهند تا.... راه افتادم سمت حرم. هر ویلچری که میدیدم به شماره اش نگاه میکردم. ویلچر شصت و هفت را دیدم اما شصت و هشت نبود . آرام آرام بین الحرمین را طی کردم. روبروی ضریح امام حسین علیه السلام که ایستادم نفهمیدم موج جمعیت چطور مرا تا کنار ضریح برد. انقدر همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد که حتی فرصت نکردم دستهایم را بالا بگیرم. جلوی ضریح صدای ناله پیرزنی می آمد : "کمکم کنید مُردم. " رنگ چشمهایش برگشته بود . قد کوتاهی داشت و نفسش بالا نمی آمد. دستهایم را به زحمت آزاد کردم و دست پیرزن را گرفتم و باهم از جمعیت خارج شدیم. موقع برگشت ویلچر شماره شصت و نه را هم دیدم. خنده ام گرفته بود. "خدایا حضرت عباسی نمیشد جور دیگری به زوارت حال بدهی که نه سیخ بسوزد نه کباب؟ منکه ادعایی نداشتم. اصلا یادت هست نیت کرده بودم حالا که بچه ها همراهم نیستند به زوار امام حسینت خدمت کنم؟" زیارت آرامم کرده بود؛ انقدر که در مسیر برگشت سری به بازار زدم . به حسینیه که رسیدم حالم خوب بود فقط کمی خسته بودم . بعد از شام دوباره سراغ مدیر کاروان اهواز را گرفتم و خوشبختانه این بار پیدایش کردم. ماجرا را که تعریف کردم قول همکاری داد و رفت حرم تا پیرمرد را پیدا کند. ساعت حوالی نه و نیم را نشان میداد. دیگر ناامید شده بودم. نه خبری از پیرمرد بود نه مدیر کاروان . رفتم پایین تا شماره ویلچر را به مسئول حسینه تحویل بدهم که هروقت ویلچر را آوردند ببرد تحویل بدهد و گوشی‌ام را برایم بفرستد ایران. باورم نمیشد.. ویلچر در آشپزخانه بود. انگار اصلا تکان نخورده بود. رفتم بالا و با هیجان به یکی از همراهانم گفتم که دارم می‌روم ویلچر را تحویل بدهم. کل مسیر اشک ریختم. لحظات پایانی حضور در کربلا دوباره یک زیارت دلچسب نصیبم شد. ✍س.غلامرضاپور ‌ @AFKAREHOWZAVI
چشم خود را باز کردم بین باغ لاله ها نوجوانی شاد بودم عاشق آلاله ها رشد کردم در هوای پاک و دلچسب بهشت صرف کردم زندگی را پای درس سرنوشت بذر عقلم را روایت های تازه آب داد معرفت را ذره ذره گوشه ی محراب داد خشت خشت هرکلاسش از ازل مأمور بود علم آنجا نور بود نور بود و نور بود مشق ما هر روز بوده زهد و اخلاق و ادب شستشو میداد گریه روح ما را در رجب بحث میشد در کلاس از علت هستی مدام درس می دادند حق را با صفاتش در کلام سیره ی معصوم گشته اصل شیعه در عمل فتنه ها دیدیم در تاریخ و در جنگ جمل حکم دین را شیر مردی با خدا، تحریر کرد نور را پروانه ای با عاشقی تفسیر کرد قلب های عاشقان بی تابِ عهد نوکری جامعه مانند اسمش بوده بیت مادری... 😍🎉 https://eitaa.com/khalvatevesal
. 🔥دردِ بدون تیتر! «این طلبه‌های دست‌به‌قلم جوان، خیلی قیمت دارند.» این را رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان مجله‌ی حوزه‌ فرمودند. از آن دیدار بیش از 30 سال می‌گذرد؛ در تاریخ "۱۳۷۰/۱۱/۲۸" آیا در این سی سال طلبه‌های جوان در نگاه مدیران و سیاستگذاران قیمت پیدا کرده‌اند؟ در شورای عالی حوزه، در مرکز مدیریت، در دفتر تبلیغات؟! طلاب جوان دهه هفتاد امروز کجا هستند؛ پیر شدند. خیلی‌ها آمدند و پیر شدند، دست به قلم شدند و در برنامه‌های حوزه‌های علمیه و مدارس و توابع عریض و طویل‌اش، ارج و قیمت پیدا نکردند. 🔅@howzavian | نویسندگان حوزوی
اظهارنظرهای بدون تخصص ✍🏻 زهرا کبیری پور در تدریس درس شیعه‌شناسی بخشی را برای بحث درباره‌ی موانع گسترش تشیع قرار دادم. در این دوره و در کلاسی که الحمدلله ملاک سِنی ندارد، من فقط تیتر درس را نوشتم و مشغول به گفتگو شدیم. باید دل پُر دردشان را از تذکرهای نا به جا و وجود آدم‌های اشتباهی در جایی اشتباهی‌تر می‌شنیدید. پیچیدگی‌هایی که ما در مذهب تشیع آن‌ هم در فروعات آن قرار دادیم مانع دیده‌ شدن جاذبه‌های مذهبمان شده است. اینکه هر غیرمتخصصی به خودش اجازه می‌دهد در اموری که تخصصی ندارد نظر داده و دخالت کند، گاهی به کارها آنچنان گره‌ای می‌اندازد که با دست که نه، با دندان هم باز نمی‌شود. به عنوان مثال در بحث امر به معروف، باید این را بپذیریم که این فرع، کاری تخصصی است. همان‌طور که حج را متخصص آن به ما می‌آموزد، مقدمات جهاد را از متخصص می‌آموزیم، نماز را، روزه را یادمان داده‌‌اند. باید نحوه‌ی امر به معروف و نهی از منکر را یادبگیریم. باید برویم رو به روی متخصص آن بنشینیم و زیر و بم کار را از او بی‌آموزیم. به‌ویژه در بحث چالشیِ حجاب که این روزها نُقلِ محافل تمام متدینین شده است، باید آموزش ببینیم که چگونه یک جوان را از این خواب بیدار کنیم، نه اینکه خدای نکرده به جای بیدار کردن آن جوان، آن را به کُما ببریم و کار را خیلی سخت‌تر کنیم. باید مذهب را به یک لقمه‌ی لذیذ تبدیل کنیم. باید نه آنچنان پیرایه به او بدهیم که کار را دشوار و تحملش را سخت کنیم و نه آنقدر شاخ و برگ‌هایی اضافی به او داده و آن را آنچنان پیچیده کنیم که فهمش آسان نباشد. ‌ @AFKAREHOWZAVI
«عیسای مبارز» ✍طاهره قادری گروهی منکر ثوابُ عقابُ قیامت، گروهی بنده ی زرق و برق دنیا و گروهی بنده ی خواهش های نفسانی. مردمی متکبر و مغرور و جاه طلب که در پنهان مشغول منکرات اما ریاکار و متظاهر و عوام فریب! درین هنگام جبرئیل رسالت را برعیسی علیه السلام ابلاغ میکند؛ او اکنون صاحب انجیل و تصدیق کننده ی تورات است . پیامبری خستگی ناپذیر که همواره در حال مبارزه با ستمگران و عیاشان یهود است. پیامبری است با شهامت و معترض به فساد و اخاذی یهودیان منحرفِ زمان ؛ پیامبری با جنبه ی رحمانی و صلح آمیز، مظهر جمال و کمال؛ و پیامبری مهربانُ متواضع با مومنان ! شجاعت عیسی در ابلاغ رسالت مانند تیری بر قلب یهودیان منحرف اصابت کرد. توجه مردم به عیسی و گسترش دعوت او، یهود را وحشت زده می کرد که مبادا عیسی انقلابی به پا کند، استدلالهای عقلی او عقاید انحرافی یهود را باطل میکرد. و این حضرت عیسی علیه السلام بود که مفهوم همسایگی را درجامعه احیا کرد تا برادری و برابری را به همراهانش بیاموزد، آن زمان که فقیهان از او پرسیدند آیا بزرگترین حکم شریعت کدام است؟ فرمود: حکم اول، خدارا به تمام دل و ذهن دوست بدار و حکم دوم، همسایه خود را چون خویشتن دوست بدار که تمام شریعت و کتب پیامبران وابسته به این دو حکم است. طبق آموزه های مسیح مفهوم همسایگی در شریعت شان بسیار حساس است، تفکری کاملا دینی بهمراهی جنبه روحانی مسیح که مردم را علیه ظلم و جورستمگران بر می انگیخت. آتش خشم و غضب یهود شعله ور میشد ترس از انقلاب عیسی علیه السلام، یهود را برآن داشت تا جنگ رسانه ای را علیه پیامبر سر بگیرند، آنان چهره ی عیسی را در میان سیاستمداران یهودی مخل نظم اجتماعی و برهم زننده ی آسایش مردم و آشوب طلب معرفی کردند تا رجال سیاست و خواص جامعه را در دشمنی با حضرت عیسی باخود همراه کنند. تبلیغات مخرب رسانه ای یهود، عیسی علیه السلام را تا مرز شهادت کشاند و این دستان مهربان خدا بود که نَفَس مسیحای اورا برای کمک به قیامی بزرگترحفظ کرد ! ناصره یا بیت الحم زادگاه عیسی همسایه ی غزه شاهد خون های به ناحق ریخته مظلوم ترین مظلومان است واینک زمان آن رسیده تا آن دسته از پیروان عیسی علیه السلام که معترض به سکوت کاهنان اعظم یهودی در خشونت وحشیانیه ی صهیونیست اند، مانند نفَسِ مسیحایی عیسی جامعه خویش را احیا کنند و آن دسته از مسیحیت پروتستان را که زمین حاصلخیز یهوداند را ازین غفلت بیدار کنند تا هر چه سریعتر زمینه ی ظهور مجدد عیسی مسیح را برای تکمیل قیامش در کنار منجی خاتم فراهم سازند. جامعه ی بیدار مسیحیت علیه یهود صهیون بزودی شاهد آن لحظه ای خواهند بود که یکی از ارکان خاص حکومت حضرت مهدی، پیامبرشان حضرت عیسی است که با اقتدا به مهدی موعود عج، نفس مسیحایی خود را برای احیای جامعه مرده میدمد تا مبارزه خویش را برعلیه ظالمان کامل کند. میلاد حضرت عیسی علیه السلام بر تمام پیروان و منتظرانش مبارک باد. بیست و پنجم دسامبر 2024 میلادی برابر با پنجم دی 1403 شمسی @beheshteh_8487 @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. انسان و انتخاب ✍️آمنه خالقی فرد چند دهه قبل اسباب بازی ها زیاد ، متنوع و رنگارنگ نبودند .وقتی مادران می خواستند بچه های کوچک که تازه توانایی گرفتن وسیله در دست را پیدا می کردند سر گرم کنند ؛جغجغه یا یک وسیله پر سر و صدا مثل طبل های منگوله دار یا قوطی فلزی حاوی چند سکه به دستشان می دادند تا با تکان دادن آن ها کودک سرگرم شده و مادر برای دقایقی به کارهای خانه برسد .هر چه تعداد مهره ، منگوله ،سکه ها بیشتر بود سر و صدا هم بیشتر می شد‌. بعضی آدم ها هم حکایت همین مهره و منگوله ها ودر اندازه بزرگتر حکم سکه های درون قلک را دارند .پر از مدعا و سر و صدا هستند. در هر جایی اظهار نظر می کنند چه تخصص داشته باشند چه نداشته باشند، می خواهند بگویند ما هستیم .اما چه بودنی؟گاهی نبودشان بهتر از بودنشان است. در عوض انسان های دانا و صبور مصداق اسکناس را دارند که بی سر و صدا و بی ادعا کار خودشان را می کنند و سودشان زیاد است ؛ به جا حرف می زنند و به جا سکوت می کنند.و در یک کلام عالم و آگاهند. ما آدم ها خودمان انتخاب می کنیم سکه باشیم یا اسکناس ،اهل عمل باشیم یا تنها حرف بزنیم . آدم هایی که عمل می کنند بیشتر فکر می کنند و کمتر حرف می زنند. برعکس، آدم های پر حرف که همین صفتشان فرصتی برای فکر کردن برایشان باقی نمی گذارد ؛بعضی از آنها با پر حرفی به دنبال اثبات خود به دیگران هستند به دنبال رقابت با افراد آگاه و متفکر هستند و اگر در رقابت شکست بخورند به جای فکر کردن به نقاط ضعفش خود درصدد تخریب چهره های آگاه و موفق بر می آیند تا نقطه ضعف خود را بپوشانند. اما برای کسب آگاهی باید بیشتر فکر کرد، تلاش کرد و به جا حرف زد و عمل کرد. تفاوت انسان آگاه و ناآگاه در همین انتخاب‌های اوست. @AFKAREHOWZAVI
یابصیر ✍طاهره قادری بصیرت، آن قوّه نفسانی که به لطف پرودگار عالمیان عنایت می شود و موجب می شود تا صاحب آن قوّه، حقیقت و باطن امور را دریابد. انسان با بصیرت می تواند حق و حقیقت را از باطل به درستی تشخیص دهد، صحیح بشنود صحیح اندیشه کند و صحیح انتخاب کند. و خدا بصیرت را فقط از طریق واسطه ی حق و خلق به انسان و یا جامعه عطا میکند. و این بخشش در حالی است که خود فرد نیز قابلیت دریافت آن را داشته باشد و آن جز با توجه به ولیّ خدا ممکن نیست. و اطاعت از ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام اولین و آخرین راه برای دریافت بصیرت است. @beheshteh_8487 @AFKAREHOWZAVI