هدایت شده از بی همگان...
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
این نامه رو برای سید نوشته بود،
سیدمهدی،
از هم خدمتیا،
بچه ی تهران،
بچه ی سرسبز،
سید مهدی و موتورش،
موتورش و هیئت الرضا.
این نامه رو از سر دلتنگی نوشته بود، نه از رو زبون بازی.
همونی که بود نوشت،
ساده... صادق... زلال.
محمودرضا، همینقدر ساده حرف دلش رو میزد،
به شوخی میزد که لو نره، ولی صادقانه حرف میزد.
این آخریا که بزرگتر شده بود،
تو دار تر هم شده بود... اما همچنان ساده گانه و صادقانه حرف دلش رو میگفت.
به شوخی میزد که لو نره ولی... به روش نمی آوردیم که لو رفته.
.
.
راستی محمودرضاجون عزیز و مهربان، بامعرفتِ، باصفایِ باحالِ گل،
کِی به ات زنگ بزنم...؟
کی به خانه میروی...؟
زودباش بگو که دلم برات تِپ تِپ می کنه.
ولی کلی ازت گله دارم،
رفتی کربلا... بی معرفت تنها...؟
رفتی.... من اینجا دِق کنم... . .
. هر لحظه بی تو بودنِ من سالها گذشت
من از تمامِ مردم دنیا مسن ترم..!
.
.
خوش به حالت.
الحق که دل به دل لوله پولیکاست...
.
.
.
(این یادداشت کوچک خودش به اندازه یک نامه شد...)
.
.
محمودرضا،
بخاطر تو،
پیشِ خلقی،
لو رفتم...
.
.
.
والسلام
۷:۵۰ صبح
۹۷/۵/۲۶
یاعلی مددی
#رفیق
#محمود
#نامه
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی
نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله
سرش رو از رو کتاب برداشت
از صبح کلافه بود،
هوایِ بیرون رو داشت،
هوای دور زدن،
روی زیلو نشستن،
هوای چای ریختن
براش میوه پوست کندن،
از صبح که از خواب پا شده بود هوای خونه، یه چیزی کم داشت
هوای خونه، بدجور خفه بود.
کلافه بود که هواش،
که عطرش،
که صدای نفساش،
که تصویرش تو آینه اتاق خواب،
که حتی بوی پاش
تو خونه هست و
خودش نیست...
.
.
با خودش گفت:
پوووووف
یعنی اونم این روز جمعه ای مث من کلافه است؟
یعنی حواسش بهم هست؟
هست....ولی پس چرا از صبح زنگ نزده؟
بعد دست گذاشت رو قلبش و آروم زیر لب، جوری که صدا فقط،تو کاسه سرش بپیچه گفت:
اون حواسش به منه، که من حواسم بهشه...
.
ریز لبخندی زد و گوشی تلفن رو برداشت،
وارد اپلیکیشن شد
قسمت صدقه
مبلغ رو وارد کرد
انتخاب شماره حساب...بانک انصار...رمز دوم.... چشماش رو بست
گفت:
به نیت سلامتی امام زمان(عج)
به نیت سلامتیش... بسم الله الرحمن الرحیم
و کلید پرداخت رو زد...
.
.
.
.
.
کمرش رو به پشتی صندلی ماشین فشار داد و یه کم جابه جا شد.
داشت با خودش مرور میکرد اتفاقات صبح رو...: اگه یه کم پایینتر خورده بود تو سرم بوداااا!
چشماش رو بست،
با انگشت جای تیری که باید به سرش مینشست و ننشسته بود رو دست زد،
لبخندی زد و الحمداللهی گفت،
زیر لب، جوری که صداش فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت:
اینبارم نشد...ایندفعه هم نذاشتی...بازم دعات گرفت.
تصویر چشماش و لبخند زیبای همیشگیش، گوشه ذهنش داشت میرقصید،
وسط بوی باروت و دود و خاک و بنزین و روغن ماشین،
عطر پیراهنش،
مشامش رو پر کرد.
نفسش رو عمیقتر کشید که همه وجودش از عطر پیراهنش پر بشه،
که یکدفعه....دینگ
گوشی رو باز کرد
پیامک داشت
بانک انصار
برداشت از شماره حساب.... به مبلغ....در تاریخِ...
.
.
بلند خندید و گفت
القلب یهدی الی القلب....چقدر دل به دل راه داره دختر...
.
.
#دارم_از_تو_مینویسم
#مذهبی_ها_عاشقترند
کاش
پیامم
بهت
برسه
رفیق...
.
.
.
ﻣﺮﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺑﺨﺸﯽ
ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﻦ ﺩﻟﺨﺴﺘﻪ ﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ
#رفیق
#محمود
#دل_تنگ
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضایی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
💠 در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه میانداختند گردنشان الّا #محمود
یک #شال_سیاه داشت که همیشه گردنش بود ،نه #محرم و #صفر .
◾️یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید. گفت: مادرجان ،ما عزادار #امام_حسین علیه السلام هستیم!
گفتم: الان که محرم وصفرنیست !
گفت:مادرم، عزادار امام حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد!
ما همیشه #عزادار حسینیم ...
📚کتاب "شهید عزیز "خاطرات شهید رادمهر به روایت مادر شهید.
کلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا...
🆔 @Agamahmoodreza
🍃🌸امسال خیلی از رفقا و همسنگرای #محمود کمر همت بستن برا #تولدش سنگ تموم بذارن.
چه چیزی بهتر از
#هدیه_ای_که_محمود_رو_خوشحال کنه؟!
چه چیزی بهتر از #روزه و چه چیزی زیباتر از خوندن #قرآن!؟؟
هرچی خدارو بیشتر یاد کنیم محمود بیشتر خوشحال میشه مگه نه؟!
هرچی بیشتر به خدا نزدیکتر بشیم به محمود نزدیکتر شدیم...مگه نه؟!
🍃🌸قشنگ نیست اینطوری جشن تولد گرفتن؟ من که تصمیم گرفتم سر سفره افطار جشن تولد بگیرم براش و بگم رفیق ؛ قول میدم مثل سال قبل تلاشمو بکنم و یه عادت بد و گناهمو ترک کنم...
اینطوری بیشتر خوشحالت میکنم رفیق درسته داداش؟...
♻️هجدهم آذر ماه ،سی و هشتمین سالروز تولد شهید محمودرضا بیضائی
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
🔴گوهر شجاعت درصدف ولایت اعتراف میکنم حتی تماشای قیافه ی کریه المنظر داعشیها درتلویزیون هم برایم بدو
برای ما نوشتی:
باید به خودمان بقبولانیم
که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست
و جز با فداشدن محقق نمیشود. !!
🍃🌸حکایت شهادت تو مثل معجزات حضرت موسی است که مهیا میکند مردم را برای ویرانکردن حکومت فرعونیان زمان!
صورت کبودت "بَیضاءُ للناظرين " است، برای بينندگان، سپيد وبَیضاءَي در حکم درخشان...
آری! به واسطه ی تهجداتت #محمود شدی و هم بَیضاء #رضا بودی به رضای ذات اقدس اله...
و هم نورانی و برای بینندگان...
چه زیبا شهیدی؛ محمودرضا بیضائی... عکسی دیدم که حاج قاسم دخترت کوثر را در آغوش گرفته بود...
به راستی که فرزندان مدافعان حرم دوباره یتیم شدند بعد از حاج قاسم...
آری! عموقاسم بچه ها دیگر نیست...
سردار هم مثل تو و مثل همه ی شهدا ارادت عجیبی به حضرت صدیقه ی طاهره داشت و شگفتا!
او هم در آتش سوخت اما بگذار دستش را نگویم...
نمیدانم چه رازی است در اسم و بلکه اسم رمز »یا زهرا«؟
که هر شهیدی را میبینم یا صورت یا پهلو یا بازو، بلاخره نشانی از حضرت مادر با
خود دارد...
برادرم!
برای ما دعا کن، دعایی شبیه دعای رهبرمان بر پیکر حاج قاسمش؛
اللهم ارزقنا الشهادة فی سبیلک یا موالی..
#حق۴
🆔 @Agamahmoodreza
💠نوشته های محمد جواد ؛
🍃🌸سلام مرتضی.
خوبی؟
میگم مرتضی میدونی یکی از بهترین سفرای عمرم کدوم بود؟
خب یه کم فکر کن جای اینکه اینهمه زبون بریزی.
ول کن خودم میگم.
اون سفری که با محمودرضا و تو رفتیم جنوب.
یادش بخیر
چقدر خوش گذشت
چه سفری شد
دیگه مثل اون سفر، سفر نکردم.
ای بابا...چه روزایی بود.
🍃🌸مرتضی یادته توی سفر چند دفعه خواستم صدات کنم بهت گفتم محمد؟؟
محمد داداش بزرگترم بود و من ناخودآگاه وقتی میدیدمت یاد اون میافتادم.
نمیدونم چرا حس میکردم برادر بزرگترمی.
مرتضی میدونی که از این لوس بازیا خوشم نمیاد ولی خب این حس واقعیم بود بهت.
و روزها گذشت و تو یه روز سرد زمستونی #محمودِ خوش انصاف پرکشید.
با خودم گفتم محمود رفت ولی مرتضی که هست...
پُشتمه... برادرمه...
خاطرات محمود رو باهاش زنده میکنم.
میدونم تو هم همین حس رو بهم داشتی.
این رو از اون پیامی فهمیدم که بهم دادی. همونکه گفتی وقتی منو یاد میکنی یاد #محمودرضا واسه ات زنده میشه.
ولی
تو یه روز گرم، آخرای فصل بهار
خبر اومد که...
مرتضی هم پرکشید.
دیگه وقتش بود تکیه بدم به دیوارِ غریبی.
مرتضی...
داداشم...
کسی که بوی محمود رو میداد...
رفت...
بی خبر... بی خداحافظی...
بی من...
رفت
حالا دیگه من موندم و تنهایی
عیبی نداره
نوش جونتون
جای بدی که نرفتید
رفتید سر سفره #اباعبدالله
فقط حرفم اینه چرا تنها
چرا بی خبر
چرا غریبونه
چرا بی من...
چرا بچه ها...
🆔 @Agamahmoodreza
💠نوشته های محمد جواد : پنجاه و سه
🍃🌸زیر پل، از تاکسی پیاده میشدم،
چندلحظه بعد محمود هم رسیده بود
دستی میدادیم و خوش و بشی و آغوشی...
بعد پله های پل رو یکی یکی میرفتیم بالا، #باهم
صدمتری که شونه به شونه هم میرفتیم میرسیدیم به پارچه های عزای جلو درِ هیئت،
کفشها رو میکندیم و راهروی کوتاه و باریک رو رد میکردیم و وارد پارکینگ میشدیم که حالا به حرمت #اباعبدالله لباس سیاه تن کرده بود و شده بود بیت الله،
امید با اون قد رعناش لبخندی حواله مون میکرد و میومد سمتمون، محمودهم به رسم ادب لگدی سمتش ول میداد یا مُشتی میزد به بازو یا شکمش و همدیگه رو بغل میکردن،
بچه های هیئت با خوشحالی محمود رو دوره میکردن و سلام و احوالپرسیا شروع میشد ، صدقه سری محمود منو هم تحویل میگرفتن...
🍃🌸نوبتی هم که باشه نوبت #اکبر(شهید اکبر شهریاری) بود .
آروم و باصلابت مثل همیشه، با لب خندون و اون حیای همیشگیش میومد جلو و...
.
صدای مخملی و نازی داشت اکبر
با تلاوت قرآن اکبر، مجلس شروع میشد.
.
#محمود از روضه به بعد اخم به ابروهای مردونه اش مینشست و میرفت تو حال خودش...
گاهی شونه هاش از هق هقی که داشت تکون میخورد و گاهی اشکاش رو با شال مشکیش پاک میکرد.
هیئت بلند میشد، نوبت واحد خونیِ اکبر بود.
اگه بگم هیئتِ "لثارات الحسین" رو به عشق و شوق صدای گرم اکبر میرفتم دروغ نگفتم.
حلقه ماتم با صدای اکبر دور هیئت میچرخید و به سینه میزد و من...
و من گاه و بیگاه و ناخودآگاه همه حواسم پیِ سینه زدن محمود میرفت...
پیِ محمود می رفت...
پیِ اشکای سید علی...
دنبال صدایِ اکبر...
و شورِ لثاراتی...
چراغا یکی یکی روشن میشد و همزمان با اون سفره های اکرام حسین پهن میشد.
آخرین نفرها ما از هیئت خارج میشدیم،با بدرقه ی بچه های هیئتِ"لثارات الحسین".
با دلخوشی میرفتیم؛
با محمود....
.
.
اما
محمود میدونی چند ساله که دیگه نرفتم لثارات ؟؟؟
میدونی داداش؟؟؟؟
ولی دیگه دلخوشی ندارم ...
دیگه صدای گرم و قشنگ و خداییِ اکبر رو ندارم...
دیگه تورو ندارم
از اون روزی که تو و اکبر پرکشیدید،گرمیِ جونم هم پرکشید
سردِ سردم
مثل همون روز سرد که تو تبریز بدرقه ات کردیم تا بهشت ...
🆔 @Agamahmoodreza
💠بخشی از نوشته های محمد جواد
🍃🌸می گفت:
با عجله وارد حرم #حضرت_زینب"س" که شدم یه صورت آشنا رو دیدم... حسین بود.
بعد از مدتها دیده بودمش، اونهم اینجا.
فرصت نداشتم.
بغلش کردم. گفتم از کی اینجایی؟
گفت یک ساعتی میشه. الان هم بچه ها بیرون متتظرم هستن.
گفتم برو داداش، وقتت رو نمیگیرم،
گفت راستی اومدنی تو حرم #محمود رو دیدم.
گفتم جدی؟ الان داخله؟
گفت نه، رفت..... رفت..... رفت.
گفت:
با عجله میرفتم و تو دلم میگفتم،
کاش به کم زودتر اومده بودم. کاش محمود رو میدیدم.
زیارت کردم و برگشتم....
🍃🌸می گفت: به اندازه یکساعت دیر کردم،
به اندازهی شش سال ندیدمش..... .
چرا هر چی که میگذره، ندیدنها کِش میاد؟
میگم:
اصلا تو رو باید همیشه دید
اصلا تو رو باید همیشه تو #لباس_رزم دید
اصلا تو رو باید تو حرم حضرت زینب دید...
🆔 @Agamahmoodreza
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
شده یکهو دلت زنگ بخوره؟
نوتیفیکیشن داشته باشه؟
امروز پیام داشت قلبم، زنگ خورد، یکهو یک جاییش داغ شد...
.
.
وقتی پیام رو باز کردم،
دیدم مثل همیشه، پیام از توئه.
به تاریخ قمری، داره هفتمین سال هم تموم میشه.
امروز قلبم یادآوری کرد که، مثل همچین روزهایی، همچین ساعتایی، آخرین پیامت رو دادی... آخرین پیامهام رو دادم و نفهمیدم... نفهمیدم که میخواستی بگی.... کر بودم محمود... نه، شاید هم... گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
نامحرم بودم... نامحرم بودم محمود؟
.
.
کاش مثل همیشه حرفت رو گوش میدادم،
کاش کار رو بهونه نمیکردم،
کاش خودم رو بهت میرسوندم،
اینجوری شاید
فرصت میکردم
برای آخرین بار
مهمون آغوش گرمت باشم،
شاید
میتونستم برای آخرین بار
روی ماهت رو ببوسم.
ولی
#نشد
.
عیبی نداره داداش
بمونه طلبم
یه جای خوب
یه جایی که سینه م رو به سینه ت بچسبونم و
داغ دلم رو سرد کنم
بمونه یه جایی که
با دست خودت
زخم دلم خوب بشه.
خیلی منتظرم
منتظر اون یه روز
منتظرِ اون یه جا.
🙂🙃
بگو باشه...
.
مثلا
همین حالا که فکرش را هم نمیکنم
دلت تنگ شود..
دلت خیلی تنگ شود...
و یادت برود که از من دلخوری!
اصلاً یادت بیاید ،
اما آن قدر دلت تنگ شده باشد که تاب نیاوری
چشم هایت را ببندی یک نفس عمیق بکشی
و برایم بنویسی
-دوستت دارم...
.
#رفیق
#محمود
#خوش_خیالی
#منتظرم
#عزیز
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضائی
گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان قَدت ، بگذر و بگذار بمیرم...
#شهریار
@bi_to_be_sar_nemishavadd
هدایت شده از بی همگان...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
گرم است
بازارِ پوشاکِ زمستانی!
در شهر گویی قحطِ #آغوش است
_
تازه پای کوه بودیم و هنوز یکی دوتا پیچ بالاتر نرفته بودیم که برف شروع به باریدن کرد،
و ما هر دو دیوانهیِ برف بودیم...
تا خود مقصد برف بارید و
تا خودِ مقصد برفهایی که چون پرافشانِ پریهایِ هزار افسانه از یادها رفته باریده بود و تو مسیر نشسته بود، روشون قدم گذاشتیم و به جای پاهایی که ازمون روی برفا میموند نگاه کردیم و سرخوشانه میرفتیم.
برف میبارید...
و کفش من که عمرش به سر رسیده بود تو مسیر دهان واکرد و داشت نفسهای آخرش رو میکشید و مثل غریقی که توی دریا گرفتار شده باشه، با هر باز کردن دهانی، برف و آب و گل و شل، گلوی کفش رو پر میکرد و داشت از نفس میانداختش.
پام خیسِ خیس بود و سرما نشسته بود به جونم اما از لذت کوه و شب و برف و #تو، دل و جونم گرمِ گرم بود.
وقتی رسیدیم به مقصد، به زحمت تیکه زمین خشکی پیدا کردیم و چادر رو برپا، و با چند قطعه چوبی که با خودمون آورده بودیم، چایی درست کردیم بلکه از سرمای رخنه کرده تو جونمون کم بشه.
حسابی خسته بودیم
رفتیم داخل چادر
یه پتوی نازک داشتیم که انداختیم زیرمون و دوتکه پتوی مسافرتی که کشیدیم رومون.
سرد بود... اینقدر سرد که فکم به شدت و با صدا بهم میخورد،
هر چی سعی میکردم جلوی لرزم رو بگیرم، نمیشد. دندونهام بی اختیار و پر قدرت و پر صدا بهم میخورد.
حریف سرما نشدم،
پشتم رو مالونده بود به خاک رو سینه ام نشسته بود.
زورم بهش نمیرسید،
خودت رو بهم نزدیک کردی
دستت رو انداختی دور گردنم
و من رو کشیدی تو آغوشت... تا خودِ صبح به گرمای وجودت پناه بردم. با کمکت و تو آغوشت، تونستم پشت سرما رو به خاک بمالم، محمود...
.
.
نزدیک به بیست ساله که وقتی آذرماه میرسه، ساعت قلبم زنگ میخوره و بهم هشدار میده که: هی! حواست رو جمع کن، چند شب دیگه تولدشه!
و وقتی که به امشب میرسم، با قلبم برات جشن میگیرم،
جشن تولد تورو محمودرضا. و تو ذوق چشمات غرق میشم وقتیکه با اون غرور لعنتیت میخوای ذوق چشمات رو نشون ندی.
.
.
محمودرضا!
میدونی که دلم میخواست، امشب هم غافلگیرت کنم و بشونمت پایِ جشنِ تولدت و با بچه ها تا خود صبح بگیم و بخندیم و با تو خوش باشیم،
اما،
دستم کوتاهه داداش... شرمنده.
.
میدونی محمودرضا،
ما
بعد تو
پیر شدیم.
امشب بعد مدتها با موری تماس گرفتم، تصویری.
وقتی دیدمش، جا خوردم،
خیلی شکسته شده بود.
تو این سرمای استخون سوز رفته بود پشت بوم. نمیدونم میدونست امشب تولدته یا نه، ولی... پشت دودِ سینهش، صورت شکسته ش رو ازم قایم میکرد... اما... کلی خندیدیم.
خندیدیم محمودرضا!!
ما بعد تو
خندیدیم...
.
.
تولدت مبارک پسر.
خوش اومدی عزیز.
ببخشید که دستمون خالیه.
آخه
تو سرمایِ روزگار گیر افتادیم و
زمین گیرمون کرد.
نشسته روی سینه هامون و پشتمون رو به خاک مالیده.
کاش
ما رو
بکشی تو امن آغوشت.
کاش
سینه مون رو بچسبونی به سینهت
قلبمون رو گرم کنی
زنده مون کنی.
محمودرضا!
این همه سال شبِ تولدت من غافلگیرت کردم،
امشب تو غافلگیرم کن.
بغلم کن... من رو از زمستون وجودم نجات بده... من، سردمه
.
.
تولدت مبارک داداش
امشب اولین شب از آخرین سالِ دههی سوم زندگیته
ای
زنده ترین...
.
.
مادرم همیشه می گفت
هر چیز ی باید سر جای خودش باشد؛
پس
لطفا
مرا #بغل کن...
.
.
#رفیق
#محمود
#بغلم_کن
#هجدهم_آذر
#تولدت_مبارک
#اینجا_بس_هوا_سرد_است
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضائی
به اشتیاق تو جمعیّتیست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچۀ خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
@bi_to_be_sar_nemishavadd
هدایت شده از بی همگان...
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
دلم تنگ شده محمود...
تنگ اون روزا که فاصله مون یک تماس یا یک پیامک بود،
و بعد هم سر قرار
من و تو
من پیاده
تو سواره..
محمود حتی دلتنگِ موتورتم
من و تو و موتورت و خیابونا،
آخ که دلم داره میترکه...
دلم تنگتِ محمود...
.
.
.
.
چه ميشود كه دوتايي ، من و تو تنهايي
غروب خسته يك ظهر گرم رويايي
پيامكم برسد كه ، قرارمان آنجا
كنار سرو قديمي ، همان كه ميداني...
.
.
.
#رفیق
#محمود
#شب_جمعه
#دی_ماه
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمودرضابیضائی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
آقامحمودرضا
🍃🌸نُهِ دَه" نوشته های حسین قدیانی از وقایع سال ۸۸ تو وبلاگش. 🆔 @Agamahmoodreza
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
تعریف کرد که:
ماه رمضون سال ۸۹ بود.
هنوز از اتفاقات سال قبل داغ بودیم.
محمودرضا یه روز زنگ زد و گفت فلان شب افطار خونه ی ما.
با خوشحالی قبول کردم. اولین بار بود که میرفتم خونش.
به قول محمود داشت پاگشا مون میکرد.
تعریف کرد:
هر جور بود خونه اش رو پیدا کردیم.
حسین و مراد هم بودن.
وقتی وارد خونه اش شدم به دلم نشست.
یه خونه ساده
که با اذکار و تابلوهایی از کربلا و حضرت آقا چیده شده بود.
سفره زنانه و مردانه رو جدا انداخت.
الله اکبر... افطار کردیم.
تعریف کرد که:
بعد از افطار بلندمون کرد یالا بریم مسجد. نماز رو به جماعت خوندیم و گپی با بچه های مسجد زدیم و برگشتیم خونه اش.
تعریف کرد که:
شب خوبی بود. بی غیبت ، بی تهمت، ولی خندیدیم و خوش بودیم. محمود از اوضاع میگفت و از اتفاقاتی که افتاده و خواهد افتاد. محمود از دغدغه هاش میگفت، از نگرانی هاش، از امیدهاش.
محمود میگفت...
.
تعریف کرد که:
شام رو خوردیم و کم کم آماده رفتن شدیم. دمِ رفتن، دیدم محمود چندتا بسته اورد و داد بهمون. به من گفت این هم کادوی پاگُشات.
از پله ها اومدیم پایین و خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
دل تو دلم نبود ببینم محمود چی داده بهم. بسته رو باز کردم دیدم یه کتاب با جلدی قرمز که روش نوشته "نُهِ دَه"
نوشته های حسین قدیانی از وقایع سال ۸۸ تو وبلاگش.
روی جلد نوشته شده بود: چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی، همان اتوبوسی بود که پدرم را برد جبهه، من با همین اتوبوس رفتم راهی سرزمین نور شدم و بوسه زدم بر خاک کرخه نور... لبخندی زدم و تو دلم گفتم: از تو غیر این انتظار نیست محمود. به تو نمیاد پیرکس و شکلات خوری و فنجون و جام و دیس و ازین قرتی بازیا کادو بدی. محمودرضا یی دیگه...
. الغرض؛
کادو هم که میدین، هدفمند بدین،
مثل محمود... . .
این پست رو دو سال پیش نوشتم، به یاد محمود و به مناسبت نهم دی ماه. اما الان اتفاقی افتاد که دوباره برم سراغش. اون اتفاق هم حذف پیج حسین آقایِ قدیانی بود.
پیش خودم گفتم مثل محمود منم یادآوری کنم که اگه دلتون خواست میتونید ایشون رو دنبال کنید.
قلمشون آلِ احمدی و انقلابیه.
سووشونی داره تو حکایتاش.
بویِ خونِ پدر رو میده.
تندِ، شاید یه جاهایی بسوزونه اما حالتون رو خوب میکنه.
خلاصه اینکه اگه حوصله جنگ رو دارید، حرفاشون رو بشنوید، با همه مزه هاش.
یاعلی.
#محمود
#بصیر
#نه_ده
#شهیدمحمودرضابیضائی
🆔 @Agamahmoodreza