یکی از چهرههای معروف مذهبی معاصر و البته فقید آیتالله «محیالدین حائری» است. عالمی که ابایی نداشت فیلم و عکسهایش از کار در خانه منتشر شود و دیگران ببینند. از پاک کردن سبزی گرفته تا جارو زدن خانه و بازی با نوهها.🌸 رابطه خیلی خوبی با همسرش داشت و وقتی دست اجل بین آنها جدایی انداخت غمش را پنهان نکرد. در یک نشست رسمی و بزرگ خبرنگارها برای پوشش برنامه آمدند. برنامه به پایان رسید و قرار شد با بستههای خوراکی از آنها پذیرایی کنند به هرکدام یک بسته داده شد اما آیتالله حائری آمد، جلو و گفت: «نفری دو بسته به آنها بدهید. یکی برای خودشان یکی هم برای اهلبیتشان. من میدانم بدون اهلبیت به آدم چه میگذرد.» خبرنگارها کمی که پرسوجو کردند، متوجه شدند همسر آیتالله مدتی قبل به رحمت خدا رفته است. همیشه به شاگردانش و در منبرهای سخنرانی به آقایان تأکید میکرد: « *مرد باید سختیهای کار همسرش را در خانه ببیند باید خودش را جای او بگذارد.* زن که خدمتکار نیست به قول مولایمان امام علی(ع) زن گل است. مرد وقتی در خانه کار کند مثل جهاد است. کمک زنش باشد ظرفها را بشوید، خیاطی کند، بچهداری کند.
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/472
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۵)
ساعت ۲:۱۵ شب بود که کار تانکها تمام شد
دور و بر من فقط دو شهید بود با هفت هشت مجروح.
به سمت کانال گرمدشت ادامه مسیر دادیم.
اما گم شدن دو گروهان از گردان ما در صحنه درگیری با تانک ها مشکل تازه ما بود.
شهبازی پشت بیسیم گفت: "حبیب سریع برو به گرمدشت"
حبیب پاسخ داد: "همه انگشتهام جمع نیستند"
پاسخ شنید: "هرچقدر داری جمع کن و سریع برو به گرمدشت"
چارهای نبود.
مجروحان رو داخل برانکارد گذاشتیم و سه نفر کنارشان ماندند. شهدا هم همانجا میماندند. اسیر هم نگرفته بودیم.
باید تا قبل از طلوع آفتاب به پشت کانال گرمدشت میرسیدیم .
حبیب گفت : "به همه یادآوری کنید که نمازهای صبحشان قضا نشود."
راه میرفتیم بلکه میدویدیم و نماز میخواندیم.
گرگ و میش بود که رسیدیم به کانال.
کانال از سمت راست به مرز متصل بود و از سمت چپ به جاده اهواز خرمشهر .
ما در کانال گرمدشت به سمت بالا یعنی به سوی مرز میرفتیم تا با بقیه گردانها الحاق کنیم.
یک پل خاکی روی کانال بود که ما را به آن سو میرساند.
عراقی ها این قسمت را خالی کرده بودند و نمیدانستیم چرا؟
سنگرها پر بود از مهمات.
معطل نکردیم هرچه توان داشتیم مهمات برداشتیم و از این طرف کانال یعنی سمت خودی ادامه مسیر دادیم.
پل دوم و سوم را هم رد کردیم که هیچ خبری نبود.
ناگهان چند نفر را روی پل چهارم کانال گرمدشت دیدیم.
نزدیک شدیم.
آنها هم ما را دیدند.
جالب این که آنها فکر میکردند ما عراقی هستیم و ما فکر میکردیم آنها ایرانیاند .
حبیب گفت: "خوشلفظ! برو جلو ببین اینها کی هستند و از کدام گردانند؟"
کلاش را به حالت هجومی دستم گرفتم و رفتم.
نزدیک که شدم یکی از آنها فریاد زد: "ایرانی! ایرانی!"
و خیز برداشت و رگباری به سمتم گرفت و من جوابش را دادم.
در این معرکه دوطرفه فرصتی پیدا شد و هرکدام به نیروهای خودمان ملحق شدیم.
اول فکر کردیم همین ۵-۶ نفر هستند که برای کمین و خبر آوردن به نیروهای عقب روی پل چهارم مانده اند.
یک باره دیدیم کله عراقی است که از پشت خاکریز لب کانال بالا می آید.
با همه چیز میزدند.
از خمپاره ۶۰ گرفته تا کلاش و دوشیکا و آرپی جی.
با فاصله خیلی کم از عراقیها، پشت خاکریز پناه گرفتیم.
حبیب کمی عقب رفت.
من با یک آرپیجی زن رفتم جلو.
بچه هایی که عقبتر بودند، فقط از سمت مقابل یعنی از آن سوی کانال تهدید میشدند.
من هم مثل آنها به فکر درگیری با سمت مقابلم بودم که دیدم یک تانک از پل خاکی چهارم روی کانال وارد شد و آمد پشت سر من.
به بغل دستیام گفتم: "بزنش"
زد
اما نخورد.
حالا تانک که با تیربارش به سمت ما میزد و آرپیجیزن که دیگر موشک ندارم.
تانکها یکی یکی اضافه میشدند و مهمات ما هم ته کشیده بود.
از سویی آفتاب هم بالا آمده بود و هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی هم همه جا را بمباران و موشک باران میکردند.
یک آن خودم را در محاصره عراقیها دیدم. فکر اسارت آزارم میداد اما امکان مقاومت هم نبود ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
recording-20220123-182344.mp3
5.26M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۴
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۳ بهمن
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
هدایت شده از اینستای انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخن گفتن به زبان شیطان
حرف زدن بلدنیستی،حرف نزدن هم بلدنیستی؟!
💬 #khiabani74
@insta_enghelabi
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
اهل خیر هستی؟
🖌 حضرت #امام_باقر (ع) فرمود: هر گاه خواستى بدانى در تو خوبی هست یا نه، به دلت توجه کن، اگر اهل طاعت خدا را دوست دارد و با اهل معصیت خدا دشمنی دارد، در تو خوبی هست و خدا هم تو را دوست دارد... .
🖌 عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّ فِیكَ خَيْراً فَانْظُرْإِلَى قَلْبِكَ فَإِنْ كَانَ يُحِبُّ أَهْلَ طَاعَةِ اللَّهِ وَ يُبْغِضُ أَهْلَ مَعْصِيَتِهِ فَفِیكَ خَيْرٌ وَ اللَّهُ يُحِبُّك... .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۲ روایة: ۱۱
#حدیث #دوستی
@hadith_daily
هدایت شده از اینستای انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شک کنی نمازت باطله!
💬 #ahkam_tv3
@insta_enghelabi
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/474
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۶)
دشمن از پشت با تانک و نیروی پیاده ما را دور زده بود.
یعنی همان بلایی که ما نیمه شب گذشته بر سر تانکهایشان آورده بودیم.
حالا دژ داشت به دست آنها میافتاد که رگبار یک تیربار سبک یکی از تانکها پهلویم را شکافت و از کتفم بیرون آمد.
فکر کردم دارم شهید میشوم.
چشمانم سیاهی رفت.
همه جا تیره و تار شد.
یکی بالای سرم آمد .
فکر کردم عراقی است که آمده تا تیر خلاص بزند، اما فرشته نجاتم، مثل همیشه، حبیب بود.
همان که همه بچههای گردان را مثل بچه خودش تر و خشک میکرد.
با آن پای مجروح تا به خودم بیایم دستش را دور مچ پایم پیچید و با سختی روی زمین کشید و جایی پشت دژ خواباند .
تمام کمرم و پیراهنم یک تکه خیس بود و داغ.
حبیب مرا به امدادگر سپرد.
امدادگر چشمش به زخم باز شده پهلویم افتاد.
شر شر خون از آن سرازیر بود.
یک باند سفید با دست رد کرد داخل زخم، اما فشار زخم و شدت خونریزی باند را که پر از خون بود پس زد.
عراقیها از سه طرف ما را محاصره کرده بودند.
مثل نقل و نبات از آن طرف دیگر نارنجک به این طرف پرتاب میکردند.
جز آن تا چند تانک به پشت سر ما بودند بقیه جرئت نمیکردند به این سوی کانال بیایند که دیدم چیزی مثل سنگ سیاه میان آسمان چرخید و پایین آمد و بالای سرم افتاد و قل خورد و افتاد پایین.
متوجه شدم نارنجک است که درست نرسیده به روی به سرم روی یک بلندی خاکریز منفجر شد و ترکش ها زوزه کشان بالای سرم حرکت کردند.
حبیب آن تحرک قبل را نداشت.
کنار من نشسته بود و با بی سیم ور میرفت تا آخرش موفق شد با شهبازی تماس بگیرد.
شهربازی داد می زد: "بیا عقب حبیب! بیا! نمیتوانی مقاومت کنی! بیا عقب!"
حبیب هم میگفت:"ممکن نیست. اصلاً این همه مجروح و شهید را چه کار کنم؟"
دلم برای حبیب سوخت.
سخت ترین حادثهای که ممکن بود برای یک فرمانده گردان اتفاق بیفتد برای او پیش آمده بود.
بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند، به من گفت: "اگر میتوانی برو عقب."
بلند شدم.
دلم میخواست حبیب هم بیاید، اما او میلنگید.
فکر کردم از زخم تیر کالیبر مرحله اول است و نمی دانستم او نیز در این معرکه دوباره از پا تیر خورده است.
با اندوه و غصه رهایش کردم و به عقب برگشتم.
از دور دیدم که عراقیها میرفتند آن سوی دژ و با تانک از روی مجروحان و شهدا رد میشدند...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
کدام برتر است؟
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: دو مسلمان یکدیگر را ملاقات می کنند، برترین آنها همان است که دیگری را بیشتر دوست دارد.
🖌 عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ الْمُسْلِمَيْنِ يَلْتَقِيَانِ فَأَفْضَلُهُمَا أَشَدُّهُمَا حُبّاً لِصَاحِبِهِ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۳ روایة: ۱۴
#حدیث #دوستی
@hadith_daily
هدایت شده از فقه و احکام رهبری (leader.ir)
📚 تاکسی اینترنتی
💠 سؤال: اگر از #تاکسی_تلفنی یا اینترنتی درخواست خودرو کنم ولی به دلیل تأخیر بیش از حدّ (حدوداً نیم ساعت) از انجام کار منصرف شوم و قبل از رسیدن خودرو، محل انتظار را ترک کرده یا درخواست را لغو کنم، آیا دینی به عهده دارم؟
✅ جواب: اگر قرار شما، حضور خودرو در مدت خاصی بوده است یا زمان متعارفی وجود دارد، در صورتی که از زمان مقرر یا متعارف تأخیر داشته است، ضامن نیستید.
#احکام_حقوق
🆔 @leader_ahkam
هدایت شده از طورسینا🇵🇸مطالبهگری حجاب
💠 دستخط مبارک رهبر معظم انقلاب در موضوع حضور بانوان در ورزشگاه خطاب به رئیس جمهور وقت:
👈«اینجانب عدم رضایت خود را به جنابعالی گوشزد کردم»👉
🔻 جناب آقای رئیسی❗️
حضور بانوان در ورزشگاهها، خلاف نظر رهبر معظم انقلاب و مراجع معظم تقلید است. از شما انتظار میرود در اجرای احکام دین هرگونه ملاحظه کاری را کنار بگذارید.
#گروه_طورسینا
https://eitaa.com/joinchat/911081556C963c6f7595
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | قلکهای درآمدزایی پزشکان!
♨️ مجموعه موشن گرافیک #آمریکای_زیبا ؛ در چند قسمت به بررسی وضعیت زیباییهای آمریکا! میپردازد.
🔶 قسمت اول | این ۳ دقیقه و ۴۷ ثانیه مستند همراه با گرافیک فوقالعاده را ببینید.
_____________
🔷 جهت دریافت نسخه باکیفیت به آپارات سعداء مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/playlist/608684
_____________
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/477
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۷)
تا سه ساعت راه میرفتم.
میان دشت، مجروحان زیادی را دیدم که هر کدام به سمتی میرفتند.
راه را گم کرده بودم.
گاهی سراب میدیدم.
تشنگی سراغم آمد.
دیگر توان حرکت نداشتم.
تانکی را دیدم که یک کلمن آب روی آن بود.
چشمم مبهوت کلمن آب شد.
با خودم گفتم: "حتی اگر تانک عراقی باشد، به قیمت اسارت می ارزد."
نزدیک شدم.
کسی دور و برم نبود.
به سختی از تانک بالا رفتم.
در کلمن را باز کردم.
تا نصف آب داشت.
تمام آن را برگرداندم روی سر و صورتم و مقداری از آن را خوردم.
ناگهان خدمه تانک از داخل برجک بالا آمد و گفت: "اخوی چه کار میکنی؟"
نمیدانم جوابش را دادم یا ندادم.
از هوش رفتم.
خودم را در پست امداد دیدم.
کسی بالای سرم با قلم و کاغذ ایستاده بود و میپرسید:
"کدام تیپ و گردان هستی؟
گفتم: "تیپ ۲۷ محمد رسول الله گردان مسلم بن عقیل"
حتما او سوالهای بیشتری پرسید و من جواب دادم اما چیزی یادم نیست.
صدای بالهای هلیکوپتر بیدارم کرد.
هلیکوپتر شنوک بود و آمده بود برای حمل مجروح.
آنها که دست و پا داشتند گوشه و کنار هلیکوپتر نشسته بودند و عدهای که وضعشان وخیم بود روی برانکارد.
هلیکوپتر یک دفعه بلند شد، اما به کجا؟من که نمیدانستم.
طوری بلند شد که از ۵۰ مجروح داخل آن عدهای بالا آوردند.
خلبان هلیکوپتر را معلق نزدیک زمین نگه داشت نه بالا می رفت و بر زمین نشست.
فقط بالا و پایین میشد.
هواپیماهای عراقی بالای سرش میچرخیدند که او را شکار کنند.
بعد از دقیقهای عدهای صلوات فرستادند و هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، جایی نشست.
بندر ماهشهر.
داخل یک سالن پر از تخت بود و سرم و انبوه مجروحانی که تعدادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید میشدند.
کنار تخت من، قیافهای آشنا آمد.
احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر.
او هم مرا شناخت.
تن هر دومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند.
بابایی آهسته گفت: "میای فرار کنیم؟"
گفتم: "کجا؟"
گفت: "خط"
اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم.
او هم مجروح شده بود.
خیلی جدی گفتم: "میآیم. اما چطوری؟"
پشت سر او راه افتادم.
رفتیم داخل یکی از همان هلیکوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه.
ناگهان خدمه هلیکوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: "شما اینجا چه کار میکنید؟"
بابایی جواب داد: "من فرمانده گردان هستم. باید برگردم خط پیش نیروهایم.
گفت: "هر که میخواهی باش! ما وظیفه نداریم شما را ببریم.
دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت اما نتیجه نداشت.
از هلیکوپتر پیاده شدیم... اما به جای رفتن به سولههای بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم."
ناچار همان جا ماندیم.
بعد از نماز صبح، بابایی گفت: "پاشو!" ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
دلیل دوستی و دشمنی شما چیست؟
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: هر که دوستی اش بر اساس دین نیست و دشمنی اش بر اساس دین نیست، اصلا دین ندارد.
🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كُلُّ مَنْ لَمْ يُحِبَّ عَلَى الدِّینِ وَ لَمْ يُبْغِضْ عَلَى الدِّینِ فَلَا دِینَ لَهُ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۳ روایة: ۱۶
#حدیث #دوستی
@hadith_daily
هدایت شده از ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا بازار ما اینطوریه و بازار کفار اونطوری؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو
#استادتقوی
مجروح رو کنار جاده رها میکنی تا از خونریزی بمیره ⁉️😳
به نهضت آمرین بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را منتشر کنید...
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آمریکای_زیبا
📽 #قسمت_دوم| ققنوس وال استریت
♨️ مجموعه موشن گرافیک #آمریکای_زیبا ؛ در چند قسمت به بررسی وضعیت زیباییهای آمریکا! میپردازد.
🔶 قسمت دوم | این ۵ دقیقه و ۱۵ ثانیه مستند همراه با گرافیک فوقالعاده را ببینید.
_______
🔷 جهت دریافت نسخه باکیفیت به آپارات سعداء مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/playlist/608684
__________
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی یک پدر شهید...😔
🔰 #استاد_پناهیان
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/479
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۸)
این بار مثل کسانی که از زندان فرار میکنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم.
من دستهایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت.
بابایی هم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز بالا کشید.
افتادیم آن طرف دیوار.
رفتیم تا جایی که عرب دشداشهپوش و چفیه به سری دلش برای ما سوخت و ما را تا شادگان برد.
از آنجا هم سوار یک مینیبوس شدیم و به دارخوین رسیدیم.
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم: "برادر بابایی! خیلی در فکری!؟"
- آره! از تهران بهم زنگ زدند و گفتند؛ خدا بهت یک دختر داده.
- پس میخواهی از دارخوین بروی تهران!؟
- نه! میروم خط.
- اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچهات!!!؟...
حرفم را برید و گفت: "تکلیف من اینجاست! آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است."
او هم مثل حبیب حرف میزد و مثل او دوستداشتنی بود. فقط لهجه شان فرق میکرد اما ایده و افکارشان کپی هم بود.
از دارخوین با یک تویوتا به انرژی اتمی رفتیم.
اول باقر سیلواری را دیدم.
- خوشلفظ خودتی!؟ مگه تو شهید نشدهای!؟ اسمت توی لیست مفقودالاثرهاست.
- میبینید که سر پایم. از حبیب چه خبر!؟
- حبیب هم زنده است اما مجروح! آوردنش عقب.
- الان کجاست؟ میخواهم ببینمش
- برای ادامه عملیات در گرمدشت دوباره برگشت خط
- آقاباقر! سرنوشت کانال گرمدشت چی شد؟
- خیلی شهید دادیم. آن قدر که وقتی برگشتیم شهدا را با کمپرسی برگرداندیم اما دوباره به شکل معجزه آسایی خط به دست ما افتاد و حالا هم حبیب رفته شناسایی برای ادامه از همانجا با کمک گردان مالک.
حبیب مظاهری و احمد بابایی به خط رفته بودند که بابایی با اصابت یک موشک آرپیجی درجا شهید میشود و حبیب ترکش میخورد.
این بار از سرش.
البته تا مدتها خبری از حبیب نبود.
همه فکر میکردند او هم شهید شده است.
اسم او هم در آمار شهدا آمده بود اما بعد از یک هفته بچهها او را با سر باندپیچی شده دیده بودند و این سومین مجروحیت او طی یک هفته عملیات برای آزادی خرمشهر بود...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308