eitaa logo
🌈 رنگارنگ🌈
7.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8هزار ویدیو
4 فایل
من یاسم نویسنده و کانال دار👩‍💻 دور همیم مثل خواهرا🫂 به دنیای رنگارنگمون خوش اومدین😊 همه جور پستم داریم از روزمرگیام گرفته تا آشپزی سیاست فان...🤌🤌 داستانم داریم🤩😍😍 آیدی من👇 @Yass_malake
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #27 احساس کردم سینی خیلی خلوته و اون شکلات های تلخ کنار فنجان کافی نیست.
در_جستجوی_آرامش _اشتباه برداشت کردید اون فقط یه تزیین بود! شما کافی شاپ میری قهوه هاشون تزیین شده هستن چشم داشتی به شما دارن؟ _اینجا کافی شاپ نیست وتو هم کافه چی نیستی، گفتم که رعایت کنی! بانفرت سینی رو برداشتم که بازم صدای نحس ونکره اش بلند شد.. _ولش کن قهوه نمیخوام! منصرف شدم! خدایا دستمو بگیر سینی رو نکوبونم توی صورتش!! چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم! _پس با اجازه تون من میرم! بدون هیچ حرفی باقدم های بلند اتاقو ترک کردم! کیفمو برداشتم و راه خروجی رو پیش گرفتم! مشتمو توی دستم میکوبیدم وزیر لب فوش میدادم! یعنی کارد میزدن خونم در نمیومد.. چطور میتونه اینقدر احمق باشه؟ اون همه اعتماد به نفس چطوری توی اون عوضی جا شده بود آخه؟؟؟؟ توی تمام مسیر خونه فوش وبد وبیراه دادم تا یه کم دلم آروم شد.. جلوی در خونه ماشین رضا رودیدم.. سرجام وایستادم.. نمیخواستم مزاحم باشم.. حس خوبی نداشتم به این موضوع! به ساعتم نگاه کردم.. 3‌ظهر بود! عقب گرد کردم و به طرف پارک همیشگی حرکت 🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در_جستجوی_آرامش روی نیمکت پارک نشسته بودم ودرحالی که دختر و پسری رو زیر نظر گرفته بودم به ساندویچ فلافلم که عاشقش بودم گاز میزدم!! رفتار اون مرتیکه یک لحظه هم از فکرم بیرون نمیرفت! گاز بزرگی به لقمه ام زدم که دست یه نفر نشست روی شونه ام!! چشمم از ترس گرد شد خشک شده مثل ربات برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم! _اینجا چیکار میکنی؟؟؟ بهار بود.. نفس راحتی کشیدم و لقمه مو تندتند جویدم وهمزمان بلند شد! _به معنای واقعی کلمه قبضه روح شدم! اومدم پارک هوا عوض کنم! راستی سلام! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا دلخوری گفت: _عیلک سلام! ساعت 3ونیم ظهر توی این گرما هوا عوض میکنن؟ صد بار گفتم... صدای رضا باعث شد حرفشو قطع کنه! _سلام! ساندویچمو نامحسوس پشتم قایم کردم وبالبخند مصنوعی سلام کردم! _شما مگه خوابتون نمیومد چرا نرفتین خونه؟ _قبلش گفتم مقصدم مستقیما خونه نیست! یه کم دیگه میرم! روبه بهار کردم وادامه دادم؛ _جایی میری؟ _داشتم بارضا میرفتم آتلیه که اینجا دیدمت! برو خونه منم زود میام! باشه ای گفتم و روبه رضا کردم ادامه دادم: _بعداز شما جناب واحدی تشریف آوردن حسابی سنگ تموم گذاشتن! صدا ونگاهش رنگ تعجب گرفت! _عماد اومد؟ روز تعطیل چطوری اومده؟ تودلم گفتم اومده بود منو بچزونه! _نمیدونم! _اذیت کرد؟ _نه ولی کاش قبلش میگفتن ایشون قهوه ساده دوست دارن! بهار_ ناراحتت کرده؟ اگه اذیت میشی لازم نیست بری! شونه ای بالا انداختم وگفتم: _نه اتفاقا خیلی ازم کارم خوشم اومده میتونم ادامه بدم.. شما برین منم کم کم میرم خونه! بهارخواست حرف بزنه که گفتم؛ _خونه حرف میزنیم آبجی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 رنگارنگ🌈
در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #29 روی نیمکت پارک نشسته بودم ودرحالی که دختر و پسری رو زیر نظر گرفته بود
در_جستجوی_آرامش بعداز رفتن بهار ساندویچمو نصفه توی کیفم انداختم وبه طرف خونه رفتم... میدونستم بهار برگرده بازم معاخذه ام میکنه اما اون هیچوقت جای من نیست، هیچوقت منو نمیتونه درک کنه! نیم ساعت نگذشته بود که زنگ خونه زده شد! بهار کلید داشت.. کی میتونست باشه؟ ترسیده آب دهنمو قورت دادم و نزدیک درشدم! این ترس های لعنتی کی میخواد تموم بشه؟ قلبم مثل گنجشک میزد.. با زنگ دوم ترسیده توی جای خودم تکونی خوردم.. آب دهنمو با صدا قورت دادم وگفتم: _بله؟ _گلا منم باز کن! بهار بود... دستمو روی قلب بی قرارم گذاشتم و نفس کش داری کشیدم! در روباز کردم وگفتم: _ترسیدم! _کلیدم تو ماشین رضا جاموند.. چرا ترسیدی! شونه ای بالا انداختم وگفتم: _بیخیال! چرا اینقدر زودبرگشتی! _حوصله نداشتم.. گفتم بیام باهم باشیم! لبخندی دندون نما زدم وگفتم: _پس بیا بریم بخوابیم! یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت: _چه مدل وقت گذروندنه؟ چه وقت خوابه؟ _وای بهار نگم برات سرکار چشمام آلبالو گیلاس میچید! خیلی خوابم میومد داشتم میمیردم! خندید وگفت: _رضا واسم گفت چه سوتی هایی دادی! _ع؟ چه دهن لقه ها!!! تا وقتی اون هست دیگه خبر دست اول ندارم! _عماد اذیتت کرد؟ درسته؟ _نه! قهوه واسش درست کردم گفت دفتر نقاشی روی قهوه ا‌ش نباشه! از فردا به بعد ساده درست میکنم واسش! _ولش کن اون بی لیاقته، لیاقت سلیقه های تورو نداره سعی کن بی محلش کنی و با سکوتت بهش فرصت بهونه ندی! آهی کشیدم و گفتم؛ _چاره ای هم ندارم عزیزم.. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه ی زیبای در جستجوی آرامش 🍃🍂🍃
🌈 رنگارنگ🌈
در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #30 بعداز رفتن بهار ساندویچمو نصفه توی کیفم انداختم وبه طرف خونه رفتم... م
صبح با صدای غر زدن بهار ازخواب بیدارشدم! _مگه باتو نیستم میگم بیدارشو!!! میخوای بهونه دست اون یارو بدی؟ پاشو بهت میگم!!! _وای چقدر غر میزنی! بیدارم دیگه! _بیدارمو کوفت پاشو برو سرکارت امروز مثلا اولین روز کاریته! مثل ماست خودمو کشون کشون به دستشویی رسوندم و دست وصورتمو شستم.. وای خدایا.. خیلی خوابم میاد.. به توالت فرنگی نگاهی کردم باخودم فکرکردم میتونم یه کم بشینم بخوابم!!!! توهمین فکرهابودم که بازم صدای بهار بلند شد.. _چیکار میکنی اون تو؟ ساعت 7ونیمه!! اوه اوه.. واقعا داره دیرمیشه! چند مشت آب سرد به صورتم زدم و رفتم بیرون! بهاردرحالی که داشت میز صبحونه رو آماده میکرد گفت: _بدوبیا صبحونه بخور برو! _صبح بخیر.. _صبح توهم بخیر خوابالو! به ساعت نگاه کردم وبادیدن ساعت که یک ربع به 7 رو نشون میداد با حرص گفتم: _ساعت که هنوز 7 نشده!!!! _میخوای باچشمای خوابالو بری؟ صبحونه بخوری آرایش کنی همون 7ونیم میشه بدو!! مثل مامان ها بود.. اگه مادرم زنده بود.. اگه یه خواهربزرگتر داشتم اوناهم مثل بهار بودن!! رفتم بوسش کردم وگفتم: _تو مهربون ترین غرغروی دنیایی!! عاشقتم! بدون حرف خندید وبغلم کرد. گونه مو بوسید وگفت: _تا دست به کتک نشدم برو اماده شو! _چشم! بعداز صبحونه مانتوی شیری بلند که سرآستین های آبی آسمانی داشت با شلوار یخی وشال همرنگ سر آستین مانتو پوشیدم همراه با کتانی های سفید آدیداس و کیف ستش! آرایشم ملیح بود اما یه ذره رژلبمو پررنگ تر کردم.. ساعت 5 دقیقه مونده به 8 که جلوی در شرکت پیاده 🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #31 صبح با صدای غر زدن بهار ازخواب بیدارشدم! _مگه باتو نیستم میگم بیدا
بادیدن عماد که داشت ماشینشو پارک میکرد با عجله دویدم توی آسانسور و دکمه طبقه چهارم رو زدم.. تند تند وسایلم رو روی میز چیدم و با اعتماد به نفس کامپیوتر رو روشن کردم و منتظر اومدنش شدم! میخواستم مثلا نشون بدم خیلی زودتر اومدم! با اومدنش نفس عمیقی کشیدم وبه احترام بلندشدم و آروم سلام کردم! مثل گاو سرشو انداخت پایین وبدون اینکه حتی سرشو بلند کنه وارد اتاقش شد!! لجم گرفت... لبمو به دندون گرفتم و پلک هامو با حرص روی هم فشوردم!! چطور میتونه اینقدر بیشعور و بی تربیت باشه؟؟؟؟ باحرص خودکارمو روی میز کوبوندم و چندتا فوش زیرلب به اونی که تربیتش کرده دادم!! یه کم بعد رضاهم اومد و برعکس اون بی فرهنگ بانهایت ادب سلام و احوال پرسی کرد! _گلاویژ خانم امروز با شرکت (...) قرار ملاقات دارم ساعت 3ونیم هماهنگ کنید وبگید تشریف بیارن همینجا! لبخندی اجباری زدم و گفتم: _چشم.. حتما! رضا رفت و من دست از پا دراز تر تو کف حرفش موندم! شرکت جهان چی گفت؟ اونجا دیگه کجاست؟ با کی باید هماهنگ کنم؟ وای خدا به دادم برس!! کم کم 2 نفر دیگه که اتاق های مشترک داشتن هم اومدن وخودشون رو کریمی و وثوق معرفی کردن.. کریمی مردی تقریبا 35 ساله و وثوق مردی تقریبا 40 یا شایدم 38 ساله بودن که هردوتاشون قیافه های معمولی داشتن وبه گفته خودشون 3 روز در هفته میومدن ومنم چون چیزی بلد نبودم سوال زیادی نکردم حتی پرسیدن اسم هاشون!!! 🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #32 بادیدن عماد که داشت ماشینشو پارک میکرد با عجله دویدم توی آسانسور و د
بعدازاون همه مشغول کارهای خودشون شدن ومنم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم وحرف های دیروز رضارو رو به یاد بیارم! آروم باش دختر.. تو میتونی.. باید بتونی.. یاد دفتری که بهم معرفی کرد افتادم.. آهان آره..باید از توی اون دفتر شماره شرکت رو دربیارم و زنگ بزنم! با آرامش دفتر از کمد بیرون کشیدم و مشغول جستوجو شدم که تلفن زنگ خورد! _بله بفرمایید؟ _به آقای قربانی بگید بیاد اتاق من! _شما؟ صدای عصبیش باعث شد بفهمم تلفنی که زنگ خورده بود تلفن داخلی بوده و این اقا کسی نیست جز آقای زرافه! _این رضا چی رو به تو یاد داده دقیقا؟ _عذرمیخوام حواسم نبود! _قهوه ام اماده کن! _بله چشم! گوشی رو قطع کردم و با چندش اداشو درآوردم.. رفتم دراتاق رضا رو زدم وگفتم: _اقای واحدی باشما کار دارن! _اوکی ممنون. لازم نیست بیای همونجا پشت تلفن هم میتونی بگی! امروز چقدر سوتی دادم من!!!! لبخند مسخره ای زدم و چشمی گفتم! رفتم توی آشپزخونه و چندتا زدم توصورت خودم! چته مثل خنگ های دیونه رفتار میکنی؟ اگه موقع توضیحات رضا به خواب فکر نمیکردی الان اینجوری نمیشد! اوووف!!! نفس عمیقی کشیدم و مشغول درست کردن زهرماری شدم! درد بی درمون بخوری اینقدر منو هُل میکنی!! 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #33 بعدازاون همه مشغول کارهای خودشون شدن ومنم سعی کردم آرامش خودمو حفظ ک
منتظر شدم رضا بیاد بیرون بعد برم قهوه رو بهش بدم چون ترسیدم جلوی رضا یه چیزی بگه اونوقت آبروم بره وغرورم بشکنه! رضاکه رفت قهوه ی ساده توی سینی گذاشتم و تیکه ای کیک کنارش گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم! تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم! پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود! قهوه رو روی میز گذاشتم و متوجه فنجان و خالی دیروز شدم! ع؟؟؟ چطور شده خالیه؟ آقا که قهوه ساده کوفت میکردن! پوزخندی زدم و سینی قدیمی رو برداشتم وگفتم؛ _چیز دیگه ای لازم ندارید؟ _نه! میتونی بری! با تعنه تشکر کردم تا تشکر کردن رو یاد بگیره اما انگار گاوترازاین حرفا بود! اومدم برم که گفت: _من عادت ندارم از یه نوع قهوه استفاده کنم ! درطول روز تنوع بده مارک و اصالت قهوه هات! _بله حتما! سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم! سینی رو برداشتم و باگفتن با اجازه اتاق رو ترک کردم! برگشتم سمت در زبونمو درآوردم اداشو درآوردم که دراتاق باز شد و من همونطوری با قیافه خاک برسری خشکم زد!!! 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #34 منتظر شدم رضا بیاد بیرون بعد برم قهوه رو بهش بدم چون ترسیدم جلوی رض
وای.. وای.. رگ گردنم گرفت.. خدایا منو توی همین حالت خشکم کن! خاک برسرم شد! آبروم رفت! با تعجب به من نگاه میکرد که سریع خودمو جمع کردم و تندوپشت سرهم گفتم؛ _اومدم در روباز کنم شما در رو بازکردید! یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت: _مطمئنی؟ گردنمو کج کردم و چشمامو توواسه خرچوندم.. _بله! انگار میخواست بخنده اما جلوی خودشو گرفته بود! اشک توی چشم های من جمع شده بود! الان میگه اخراجی! دیدی چیکار کردم! ای خاک برسرت کنن گلاویژ! _چی میخواستین بگین حالا؟ تند تند پلک زدم وخودمو عقب کشیدم _من؟ اهان.. من!!! میخواستم بگم.. وای وای.. فکرکن گلاویژ! یه چیزی بگو! _آهان.. میخواستم بگم چه ساعت هایی قهوه تون رو آماده کنم! خندید.. ای جانم!! چقدر قشنگ میخنده! وقتی میخنده گونه اش چال میوفته! یه وری میخنده.. آدم دلش ضعف میره‌! _هروقت خواستم خبرتون میکنم خانم خرسند! لبخند اجباری زدم و با دست وپاهای لرزون ببخشید گفتم و وارد آشپزخونه شدم! چه خاکی بر سرم شد! آبرو و شرفم رفت! الان میگه دختره دیونه اس! آخه چه وقت ادا در آوردن بود! بهار میگه این کارهاتو بذار کنارا.... من دیونه دست از این خنگ بازی ها برنمیدارم! 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ٧ و ٨ سوره مبارکه نساء. 🔎 جستجوی سوره: 🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ١٧ و ١٨ سوره مبارکه نساء. 🔎 جستجوی سوره: 🕊🕊🕊🕊🕊