eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم. دوباره باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد. باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته. ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم. همین که دگمه‌ی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت. –رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده. باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟ ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق می‌گفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم می‌فهمد که بینمان شکر آب است. سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند. حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده. کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبهه‌ی او می جنگم. با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کارایی‌اش را از دست بدهد. اسرا هم زمان با من رسید. همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت: –توام پیاده امدی؟ انتهای چادرم رانشانش دادم. –به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟ –اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟ بی حوصله گفتم: –شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم: –دانشگاه چه خبر؟ مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت: –خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه. حرفهایش لبخند به لبم آورد. –شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی. فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعه‌ی دنیاست. اسرا چشمکی زد. –قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکه‌ها، سرت بی‌کلاه میمونه. سرم را تکان دادم. سرسفره‌ی شام که نشسته بودیم مادر گفت: –امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، می‌خواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. می‌گفت ریحانه مدام سراغت رو می‌گیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان. –فکرخوبیه. اسرا صورتش را جمع کرد و گفت: –وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که... مادر ادامه‌ی حرف اسرا را گرفت: – اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن. ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن. باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود. اسرا پرسید: –چرا گفته دست نگه دارن؟ –درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی... احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود. مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید: –تو یهو چت شد؟ خوبی؟ –خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد. مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد. قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف می‌کرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند. با خوردن ضربه‌ایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم. –واسه کی دارم حرف میزنم؟ بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت. خواهرم حق داشت. مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت. –آرامش بخشه، بخورش. به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند. روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم. مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد. –مامان. –جانم. –یه سوال بپرسم بهم نمی‌خندید؟ –سوال می‌خوای بپرسی یا جوک بگی؟ –آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟ مادر با چشم‌های گرد شده                    @Aksneveshteheitaa      
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری می‌کنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه. بعد لبخند زد. –زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحه‌ی گوشیت. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون. می‌خواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمی‌شود و پرونده قبلی‌اش هم باعث شده جرمش سنگین‌تر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم. –بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم. –برو عزیزم. وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم. –اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود. –به یه شرط می‌بخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟ –تو دعا کن حل بشه اونو... حرفم را برید: –پس نمی‌بخشمت. –خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی... فوری گفت: –قول میدم به کسی نگم. همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. سر در گم نگاهم کرد. –ای بابا این ازدواج توام شده مصیبت‌ها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه. –اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که... –خب اون موقع نمی‌دونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر می‌کنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی. با بغض گفتم: –موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟ – خب، حواست بیشتر بهش باشه. پوفی کردم. –آخه نمی‌دونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد. خندید. –کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد. به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمی‌کند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند. صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم. اسرا پرسید: –همیشه با روسری میری سرکار؟ باسرم جواب مثبت دادم. –آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد می‌پوشه. –نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم: –البته همیشه روسری رنگ تیره می‌پوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب. –چقدرم این برچسبا بهش می‌چسبه! اونم آقا کمیل. تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم. دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت: –یک ربع دیر کردی. نگاهم را به دگمه‌ی پیراهنش دادم. –از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد. دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد: –خب با تاکسی میومدی. کمی مِن ومِن کردم و گفتم: –تاکسی نبود. هنوزم تنهایی می‌ترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه. کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسری‌ام. –به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش می‌خواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد." آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم: –اگه اجازه بدی من به کارم برسم. –بِرس. می‌خواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق می‌کنم. از فردا مغنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود. –ولی آخه مغنعه... دستش را به علامت سکوت بالا برد. –همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن می‌شنیدم که با همکارها صحبت می‌کرد. هر کس سوالی می‌پرسید، با آرامش جواب می‌داد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی می‌خواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید می‌خواهد آنقدر اذیتم کند که بروم. 🦋🌹💖🌻🦋🌹💖🌻 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
خیلی زیباست.... و قابل تامل..... ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
الهی آمین ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
4_5855174480497738999.mp3
3.68M
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
تنها و خسته، ولی سبز و امیدوار :) ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خــدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار خوشم‌چون که باشی مرادر کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌟
دیریست که آواره ی دشتی آقا رفتی و دوباره برنگشتی آقا ... شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم از خیر تماممان گذشتی آقا... شرمندتیم مولا 😔😔 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیه الکرسی التماس دعا 🖤🥀🤲 برای تمام مریضها التماس دعا الخصوص بیماران کرونایی🤲 تقدیم به روح کسانی که نیستن 🖤🥀 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌼 پاییز زیباست ...🍁 وقتی خداوند، دست به قلم می‌شود‌، بهتــــرین و زیبـاترینها را، نقـاشی می کند! .. پس خــــداوند همیـــــشه، قشنـــــگ ترین ها را، برایمان رقــم خواهد زد، امیدوار باشیم ... ♥️ روزتون سرشار شادی ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. " بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش می‌کنم." باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم. با نگرانی نگاهم می‌کرد. کمی خم شد و در صورتم دقیق شد. –اینجا جای خوابه؟ اگر حالت خوب نیست برو خونه. خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم. به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد. سرد و جدی گفت: –کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد. ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. –کارها تا ظهر روی میزم باشه. بعدخیلی زود رفت. لیوان را برداشتم و جرعه‌ایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود. ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت: –بزارشون روی میز. کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم. چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: –کاری داری؟ بامِن ومِن گفتم: –خواستم برای شام خودم دعوتت کنم. روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید. –بله اطلاع دارم. حوصله‌ی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟ –درمورد چی؟ با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمی‌توانستم باورکنم از دستم ناراحت است. –درموردحرفهایی که اون روز زدم. همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم: –من که همون موقع جوابت رو دادم. –چیزی که من شنیدم جواب نبود. بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم. –تو اشتباه می‌کنی. اون روز...اون روز من... دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بی‌تفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمی‌شوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند. جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش می‌خواهد کنارش بنشینم. ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که: –چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که برود. چند خط بیشتر از نامه‌ایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش می‌کنم و بعد می‌روم. همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشوم. در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید: –مگه پیامم رو نخوندی؟ من هم اخم کردم. –خودم میرم. –ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... –تا ایستگاه پیاده میرم. –با این پات؟ –با همین پام امدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم می‌خوای برسونیم. به در شیشه‌ایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد. ✍ 🦋🌹💖🌟🦋🌹💖🌟🦋 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما بازی کردن این بچه فیلو نگاه کن 😍 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
دل ساده داشتن تاوان دارد هر روز باید بدوزی زخم هایی که از صداقتت خورده ای ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
` اعتمـٰاد به‍ نفـس اولیـن گـام به‍ سـویِ موفقیـت اسـت (: ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
زنــدگے، همیــن اســت هر خـاطـرھ‌ اے، غروبۍ دارد هر غروبــے خــاطــره‌اے🍃 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
💚 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️