تنها و خسته، ولی سبز و امیدوار :)
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌟
#سلام_امام_زمانم
دیریست که آواره ی دشتی آقا
رفتی و دوباره برنگشتی آقا ...
شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم
از خیر تماممان گذشتی آقا...
شرمندتیم مولا 😔😔
#این_جمعه_هم_گذشت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیه الکرسی
التماس دعا 🖤🥀🤲
برای تمام مریضها التماس دعا
الخصوص بیماران کرونایی🤲
تقدیم به روح کسانی که نیستن 🖤🥀
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌼
پاییز زیباست ...🍁
وقتی خداوند،
دست به قلم میشود،
بهتــــرین و زیبـاترینها را،
نقـاشی می کند! ..
پس خــــداوند همیـــــشه،
قشنـــــگ ترین ها را،
برایمان رقــم خواهد زد،
امیدوار باشیم ...
♥️
روزتون سرشار شادی
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت343
خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. "
بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را
شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش میکنم."
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم.
با نگرانی نگاهم میکرد.
کمی خم شد و در صورتم دقیق شد.
–اینجا جای خوابه؟
اگر حالت خوب نیست برو خونه.
خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم.
به صفحهی مانیتور اشاره کرد.
سرد و جدی گفت:
–کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
–کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان را برداشتم و جرعهایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود.
ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت:
–بزارشون روی میز.
کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم.
چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید:
–کاری داری؟
بامِن ومِن گفتم:
–خواستم برای شام خودم دعوتت کنم.
روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید.
–بله اطلاع دارم. حوصلهی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟
–درمورد چی؟
با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمیتوانستم باورکنم از دستم ناراحت است.
–درموردحرفهایی که اون روز زدم.
همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم:
–من که همون موقع جوابت رو دادم.
–چیزی که من شنیدم جواب نبود.
بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم.
–تو اشتباه میکنی. اون روز...اون روز من...
دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بیتفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمیشوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود...
کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند.
جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش میخواهد کنارش بنشینم.
ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که:
–چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم.
بیتفاوت به کارم ادامه دادم.
تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم میگفت که برود. چند خط بیشتر از نامهایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش میکنم و بعد میروم.
همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم سوار ماشینش بشوم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید:
–مگه پیامم رو نخوندی؟
من هم اخم کردم.
–خودم میرم.
–ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی میترسی سوار...
–تا ایستگاه پیاده میرم.
–با این پات؟
–با همین پام امدم، بعدشم با همین پام میخواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم.
به در شیشهایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🦋🌹💖🌟🦋🌹💖🌟🦋
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما بازی کردن این بچه فیلو نگاه کن 😍
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
دل ساده داشتن تاوان
دارد
هر روز باید بدوزی
زخم هایی که
از صداقتت خورده ای
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
`
اعتمـٰاد به نفـس اولیـن گـام به سـویِ موفقیـت اسـت (:
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
زنــدگے، همیــن اســت
هر خـاطـرھ اے، غروبۍ دارد
هر غروبــے خــاطــرهاے🍃
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
4_5836864480864112007.mp3
8.27M
ماه کامل🎵🎶🎶
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم خیلی گرفته ...
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهپنجم
روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند...
اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟
او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين(ع) نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين(ع) مى بينند و يك بار در قتل آن حضرت.
عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند.
در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد.
او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: "اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟". عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى".
عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد، امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند.
بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين(ع) را دعوت نكرده باشد؟
همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: "حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟"
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef