eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نيمه گذشته است. امام حسين(ع) با عبّاس و على اكبر و هجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّه اى از فرماندهان خود مى آيند. محلّ ملاقات، نقطه اى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى شوند. امام حسين(ع) دستور مى دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى رود. عمرسعد هم دستور مى دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مى آيد. مذاكره در ظاهر كاملاً مخفيانه است. تو همين جا بمان، من جلو مى روم ببينم چه مى گويند و چه مى شنوند. امام مى فرمايد: "اى عمرسعد، مى خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى دانى من فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى". جانم به فدايت اى حسين (ع)! با اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى كنى تا رستگار شود. دل تو آن قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى خواهى. دل تو به حال دشمن هم مى سوزد. كجاى دنيا مى توان مهربان تر از تو پيدا كرد. عمرسعد حيران مى شود و نمى داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين(ع) نداشت. امام نمى گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن. آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى شود. بين حسينى شدن و حكومت رى، امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى دهد. امان از رياست دنيا! تاريخ پر از صحنه هايى است كه مردم ايمان خود را براى دو روز رياست دنيا فروخته اند. پس عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است. رو به امام مى كند و مى گويد: ــ مى ترسم اگر به سوى تو بيايم خانه ام را ويران كنند. ــ من خودم خانه اى زيباتر و بهتر برايت مى سازم. ــ مى ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند. ــ من بهترين باغ مدينه را به تو مى دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده اى؟ همان مزرعه اى كه معاويه مى خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى دهم. ديگر چه مى خواهى؟ ــ مى ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند. ــ نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى كند. عمرسعد سكوت مى كند و سخنى نمى گويد. او بهانه ديگرى ندارد. هر بهانه اى كه مى آورد امام به آن پاسخى زيبا و به دور از انتظار مى دهد. سكوت است و سکوت‌. او امام حسين(ع) را خوب مى شناسد. حسين(ع) هيچ گاه دروغ نمى گويد. خدا در قرآن سخن از پاكى و عصمت او به ميان آورده است، امّا عشق رياست و حكومت رى را چه كند؟ امام حسين(ع) مى خواست مزرعه بزرگ و باصفايى را كه درختان خرماى زيادى داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حكومت رى شده است و هيچ چيز ديگر را نمى بيند. سكوت عمرسعد طولانى مى شود، به اين معنا كه او دعوت امام حسين(ع) را قبول نكرده است. اكنون امام به او مى فرمايد: "اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوى حرم جدّم باز گردم". باز هم عمرسعد جواب نمى دهد. امام براى آخرين بار به عمرسعد مى فرمايد: "اى عمرسعد، بدان كه با ريختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود كه حكومت رى است نخواهى رسيد". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام...‌‌‌‌.... ان شاءالله برای میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها مسابقه داریم...‌پس رو خوب مطالعه کنید 💖💖 @kamali220
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
اینم 👆👆چندتا عکس نوشته تیکه دار.... تقدیم به دوست عزیزی که درخواست کرده بود🌹🌹🌹 چشم طبق درخواست شما دوباره جاشو تو کانال باز می‌کنیم😊😊😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز جمعه صلوات بر محمد و آل محمد اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم... 💖🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ‌ترین آرزو رو سهراب سپهری کرده اونجا که میگه آرزویم اینست، آنقدَر سیر بخندی. که ندانی غم چیست...🍂 ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
Haftegi14000901[03].mp3
7.72M
🎙تویی إنا أعطینا، ثمر قلب طاها (زمینه) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش جالب یک دختربچه آمریکایی به شنیدن صدای اذان در فروشگاه ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
Afshin-Moghadam-zemestoon-128-[MusicSky.IR].mp3
2.56M
زمستون تن عریون باغچه چون بیابون♫♫♫ ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو ســلام سه شنبه تون پراز لبخند الهی به امید تو💚 🌷🦋☘
ظهور حقّ إِذا أَذِنَ اللّهُ لَنا فِى الْقَوْلِ ظَهَرَ الْحَقُّ وَ اضْمَحَلَّ الْباطِلُ، وَ انْحَسَرَ عَنْكُمْ هرگاه خداوند به ما اجازه دهد كه سخن گوييم، حقّ ظاهر خواهد شد و باطل از ميان خواهد رفت و خفقان از [سرِ] شما برطرف خواهد شد. ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
🔹 🦚 🧸 نمیدونم چرا همش با اون مقایسش میکنم شاید برای اینکه اردشیر و فرهاد تنها پسرای جوونی بودن که میشناختم،اردشیر پسر عمو اتابک بود و مثل خودش جدی و زورگو،خودشو خان بعدی میدونست و همین حسابی مغرورش کرده بود،اما فرهاد اصلا حضورش توی عمارت احساس نمیشد،بیشتر تو خودش بود و کاری به کار کسی نداشت ! به لطف اتابک خان آدمای روستای ما مثل مرده های متحرک بودن،هیچ کس سعی نمیکرد با دیگری باب آشنایی رو باز کنه انگار همه از هم نفرت داشتن! رسیدم پشت در عمارت مثل همیشه باز بود آخه اتابک خان اینقدر جدی و خشن بود که حتی با در و پیکر باز هم غریبه ای جرأت وارد شدن به عمارت رو نداشت،آروم هل خوردم داخل و قدم تند کردم سمت ایوون،همیشه آرزو داشتم تو یکی از این اتاقا زندگی کنم خوشبحالشون حتما از دیوار نم زده و هوای سرد داخلشون خبری نبود،با صدای عمه خانوم از جا پریدم:-چته دختر اینجوری زل زدی به اتاق،برو به کارت برس! چشمی گفتم کمی از اتاق فاصله گرفتم و بقچمو باز کردم و مشغول پهن کردن لباسام شدم! صدای گلناز بود مهربون ترین خدمتکار عمارت،مهربون ترین که چه عرض کنم تنها آدم مهربون عمارت:-ممنون گلناز خودم انجامش میدم! صدای زنعمو به گوشم خورد:-ولش کن گلناز اون مثل آناش کلفته برو ببین سحرناز کاری نداره انجام بدی؟ از حرص دندونامو بهم فشردم،سحرناز تنها دختر عموی مجردم بود،خواهر اردشیر،یه دختر پر افاده که درست مثل مادرش رفتار میکرد،نگاهمو از هیکل چاق زنعمو گرفتمو مشغول بقیه کارم شدم! لباس هارو پهن کردمو دستای یخ زدمو بهم مالیدم از سرمای هوا مشخص بود امسال زمستون سردی پیش رو داریم،خواستم از پله ها بیام پایین که چشمم خورد به سحرناز که جلوی آیینه ایستاده بود و موهای بلندشو شونه میزد،تعجب زده چشمام گشادتر شد اگه عزیز یا خان اینجوری میدینش روزگارشو سیاه میکردن،آخه عزیز همیشه میگفت دختری که به خودش میرسه دلش شوهر میخواد،آهی کشیدمو رومو به سمت پله برگردوندم و مستقیم رفتم تو شکم گنده زنعمو و ترسیده گفتم:-سلام! نیشگونی از پهلوی راستم گرفت و گفت:-داشتی چه غلطی میکردی؟نکنه بخوای راجع سحرناز یه چیزایی به خان بگی؟ وحشت زده نالیدم:-نه به خدا! -اگه از این غلطا بکنی روزگار خودتو آناتو از اینم سیاهتر میکنم! پشتشو که بهم کرد نفسمو صدادار دادم بیرون و شکلکی براش در آوردمو از پله های ایوون سر خوردم پایین و با دیدن عزیز پایین پله ها پا تند کردم سمت اتاق کوچیکمون میدونستم الانه که غر غراش شروع بشه! یک...دو...سه:-دختره خیره سر کی میخوای یاد بگیری مثل یه دختر بالغ رفتار کنی من هم سن تو بودم چندتا بچه داشتم! خنده ی ریزی کردمو وارد اتاق شدم:باز چیکار کردی صدای عزیز رو در آوردی آیسن؟ -هیچی به خدا آنا،فقط یکم تند راه اومدم! -مگه نمیدونی دخترا باید چجوری رفتار کنن؟ پفی از سر کلافگی سر دادمو برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:-آنا من گرسنمه،پس کی غذارو میاری؟ -خودت میدونی که اول باید غذای آدمای عمارت رو بدم صبر کن آقات بیاد بعد! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                     @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
💚🍃 ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
. . . 🌼-! 💚🍃 ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
⏳ ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
و سلام بر کسانی که قلب انسان ها را امانت الهی میدانند...♥️🌱 🔮 ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴