#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهشتم
با چشم غره ای که مادرم بهمرفت از بالشت فاصله گرفتم و آروم نشستم،زنعمو خودش غذای اردشیر رو از آشپزخونه آورد و کشید توی کاسه و گذاشت روبه روشو گفت:-بخور پسرم،باید جون بگیری قراره یه روزی خان بشی،باید مثل پدرت قوی بار بیای!
خنده ریزی کردم که از چشم تیزبین زنعمو دور نموند،آخه اردشیر زیادی لاغر بود لاغر و قدبلند حتی سحرناز که دختر بود هیکلی تر از اون به نظر میرسید!
تموم هوش حواسمو دادم بهش اولین قاشق رو بالا برد و کمی مزه مزه کرد و بلافاصله تموم محتویات دهنش رو روی پیراهن ابریشمی سحرناز خالی کرد!
به زور خودمو کنترل کردم که نخندم چون اگه زنعمو میفهمید کاره منه حکم مرگمو امضا میکرد،اردشیر با عصبانیت قاشقش رو پرت کرد وسط سفره و کاسه رو هل داد طرف زنعمو و گفت:-چند دفعه بگم برام تو ظرف گلی غذا درست نکن!
زنعمو وحشت زده نگاهی بهش انداخت و خواست چیزی بگه که قبل از اون عزیز گفت:مادرت بهت یاد نداده وقتی بزرگ تر این جا نشسته صدات رو نندازی رو سرت پسر؟
اردشیر با حرص سرش رو پایین انداخت زنعمو هم رنگ گچ شده بود،دلم خنک شد چیزی نمی تونست بگه،قیافه سحرناز دیدن داشت،کم مونده بود به گریه بیفته
لبخند کجی اومد روی صورتم هر دفعه کارای زنعمو رو اینجوری تلافی میکردم بیشتر از قبل احساس لذت میکردم!
عمو رو بهم گفت:-دختر پاشو استکان چایی منو بیار!
چشمی گفتمو از سر جام بلند شدمو چند دقیقه بعد همراه استکان چای وارد شدم،مامان مشغول پاک کردن غذای اردشیر از روی پیراهن سحرناز و سفره بود،چای رو روبه روی عمو گذاشتم،پوک محکمی به سیگارش زد و دودشو توی صورتم فوت کرد،چند سرفه کردم اشک از چشمام مثل چشمه میجوشید،نگاهم افتاد به زنعمو که راضی از حرکت شوهرش لبخند به لب نشسته بود!
عزیز نفسی تازه کرد و با جدیت رو به عمو اتابک لب زد:
_پسرم باید با هم حرف بزنیم.
پک دیگری به سیگارش زد و گفت:-بگو عزیز گوشم با شماست!
-میخوایم همین روزا بریم خواستگاری،برای فرهاد،مهری میخواد ازت کسب اجازه کنه،بلاخره مرد این خونه تویی!
پوزخندی اومد روی لبام،عزیز انگار اصلا پدرمو آدم حساب نمیکرد!
عمو پک آخر رو به سیگار زد و تهشو فشرد توی جا سیگاری روبه روشو محکم گفت:-دختره کی هست؟
عزیز با اعتماد بنفس عصاش رو توی دست فشرد و گفت:-همین دختره فاطیما فامیل این زنیکه!
با صدای جیغ زن عمو وحشت کرده از جا پریدم، عمو چنان چشم غره ای بهش رفت که اگه من جاش بودم خودم رو خیس می کردم!
-اون دختر به دردش نمی خوره ننه در شان خانواده ما نیست این داداش منم اشتباه کرد الانم داره تاوانش رو پس میده!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 واکنش جالب مردم با دیدن بَدَل حاج قاسم سلیمانی!
🔺گله و شکایت مردم از وضعیت اقتصادی و مواجه شدن با بَدل حاج قاسم...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
💖🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خسته ام از درد یتیمی،
ولی ناامید هرگز…!
یقین دارم که روزی ظهور خواهید کرد
و با نگاه پدرانه تان،
طومار دردهای زمین
درهم میپیچد…
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همراهان همیشگی صبحتون بخیر........
🦋🌹
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴