┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
🦋🌹💖
#سلام_امام_زمانم ✋🏻💖
بی تـو چندیست
ڪهدرکارِزمیـنحیرانـم!
مانـدهامبی تـو
چـراباغچـهامگلدارد..؟🌱
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتیازدهم
حسین با اخمای توی هم رفته خواست چیزی بگه که خاله دستشو گذاشت روی دستاشو با اشاره ازش خواست تا به خاطر فرهاد که چیزی از ادب کم نداشت ساکت بمونه!
عزیز ابرویی بالا انداخت و با دقت نگاهی به خاله و پسرش انداخت و اشاره کرد که فاطیما رو صدا بزنه!
خاله با مهربونی نگام کرد و با محبت گفت:
-خاله جان شیرینی ها رو پخش می کنی؟
چشمی گفتمو زیر نگاه های حسین از جا بلند شدم و مشغول پخش کردن شیرینی ها شدم که فاطیما با یه چادر سفید و سینی چایی به دست وارد شد!
خانواده خاله با این که از مال دنیا چیزی نداشتن و حتی شوهرشم چند سالی میشد که فوت کرده بود بازم برای فاطیما چیزی کم نمیذاشته بودن از لباسای ابریشمی گرفته تا آیینه و شونه دسته نقره، مثل یه شاهزاده و درست بر عکس منی که توی عمارت زندگی میکردم اما حتی برای خوردن یه بشقاب غذا هم سرم منت میگذاشتن!
اون شب با هر سختی که بود گذشت؛زنعمو دیگه تا آخر مجلس حرفی نزد و عمه مشخص بود حسابی ترسیده تا مبادا اشرف باهاش سر لج برداره،از نگاه خاله پیدا بود اصلا نگران فاطیما نیست چون می دونست که فاطیما خوب بلده چجوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه آخه اون از هیچ کس ترسی نداشت حتی از زنعمو و بقیه اهالی عمارت و همیشه حقشو از همه میگرفت!
اون شب سکه خاله رو گرفته بودم توی دستامو باهاش کلی نقشه میکشیدم تا اون موقع کسی پولی به من نداده بود،اولین بار بود که برای خودم پول داشتم،دلم میخواست باهاش یه پیراهن خوشگل برای عروسی فاطیما بخرم تا از شر این لباسای رنگ و رو رفته و گشاد سحرناز که به زور کوک زدنای مادرم کمی اندازم میشدن راحت بشم و یه چکمه خوشگل درست هم رنگ پیراهنم،فردا قرار بود اهالی عمارت برای خرید عروس برن بازار کاش میشد منم همراهشون برم...
صبح با صدای در با وحشت چشمامو باز کردم،سکه توی دستم عرق کرده بود رو گذاشتم زیر بالشتمو با تعجب زل زدم به زنعمو که هل خورده بود توی اتاق و داشت صندوق کوچیک مادرمو زیر و رو میکرد و زیر لب غر میزد:خوابشو ببینی برات لباس نو بخریم باید کهنه های کلفتمونو بپوشی،یه شکم پرورده و عقده ای نشونش بدم!
لباس های عقد و عروسی مادرمو از صندوق کشید بیرون و رو بهم گفت:-چته؟چشمای مثل گربتو دوختی به من؟به اون دختر خالت بگو داغ همه آرزوهاشو که توی این عمارت میخواد بهشون برسه رو میذارم به دلش،مجبورش میکنم این لباسارو بپوشه تا دیگه یادبگیره جلوی زبون خودشو اون ننه اش رو بگیره!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
به احمقانهترین شکل ممکن
دلتنگ کسی هستم
که هیچ خیابانی را با او قدم نزده ام،
اما او در تمام خاطرات من راه میرود...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
سی سالگی به بعد که عاشق شوی،
دیگر اسمش را نمینویسی کفِ دستت
و دورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسیات و هِی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعهی پاییزی
یک لیوان چای میریزی
مینشینی پشت پنجره و تمام شهر را
در بارانی که نمیبارد با خیالش قدم میزنی...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
همهمون یکبار فهمیدیم که نباید از هیچکس انتظار داشت...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
-
کاغذ پارههاۍ ریز ریز میتونھ اینو ثابت
کنھ بـٰا گذاشتنش کنار هـم همیشھ جاۍ
تیکھ تیکھ شدنش میمونھ ؛ درست مثل
قلبـے کھ میشکنید و فکر میکنید با عـذر
خواهـے همہ چیز تموم میشھ :)!
#حـقىقٹ🤍🖇
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توسل شهید حاج قاسم سلیمانی به حضرت زهرا(س) قبل از عملیات
🌹هدیه به روح پاک تمامی شهدای اسلام پنج صلوات
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چقدر زیبا و منطقی زمینه سازی برای ظهور رو توضیح میده
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
کوتاه ترین دعا
برای بزرگترین آرزو
اللهم عجل لولیک الفرج💚🍃
شبتون مهدوی
💫⭐️🌟✨💫
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
خواب دیدم که تو
با فصل بهار آمدهای
باید امسال بیایی
بشوی تعبیرش!
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدوازدهم
وحشت زده از چهره ترسناک زنعمو خزیدم کنج اتاق و وقتی رفت بیرون نفسمو که توی سینه حبس کرده بودم با فشار بیرون دادم!
می دونستم که حرفای دیشب خاله رو عقده کرده، برای همین به جای این که حرص بخورم پوزخندی زدم، از این که فرهاد با ما وصلت کرده و دختر چاق اونو نگرفته آتیش می گرفت!
اما علت اصلی کینه ش از ما رو نمی تونستم درک کنم آخه مامانم آدمی نبود که مثل خاله اون رو سوزن بزنه!
سکمو گذاشتم توی صندوق و رخت خوابمو جمع کردمو گذاشتم سر جاش و رفتم کمک مادرم،چند روز دیگه قرار بود توی عمارت عروسی به پا بشه و خوب میدونستم مسئولیت همه کارها رو دوش مادرمه چون بقیه به هر نحوی از زیر کار در میرفتن!
گلناز مشغول آماده کردن خمیر شیرینی بود،نزدیکش شدمو یه تیکه از خمیر رو برداشتمو مشغول شکل دادن بهش شدم،همیشه از این کار لذت میبردم،بعضی وقتا برای خودم عروسک یا حتی دستبند خمیری درست میکردم:-آیسن نکن دخترم گناهه،ذات خدا رو اینجوری حروم نکن!
-فقط یه تیکه برداشتم آنا!
خواست چیزی بگه که با صدای فریاد فرهاد همه به سمت در آشپزخونه هجوم بردیم تا ببینیم چه خبر شده!
نگاهی به لباسای عقد و عروسی مادرم که وسط حیاط عمارت پهن شده بود انداختم و فرهادی که رو به زنعمو فریاد میکشید:برای عروس من کهنه های مردمو میاری؟خیال کردی فقط اردشیر نوه خان هست؟اگه چیزی نمیگم برای اینه که دنبال مال و مقام نیستم اما خودتم میدونی از اون اردشیر مفت خور بیشتر به در خان بودن میخورم،تو نمیخواد به فکر عروس من باشی مادرم براش همه چیز میخره!
همه چشم ها خیره به زنعمویی مونده بود که هر لحظه امکان منفجر شدنش میرفت،با رفتن فرهاد از عمارت بی سر و صدا برگشتیم سر کارامون،که عمه وارد شد و با استرس و نکرانی رو بهم گفت:-داریم میریم بازار برای خرید عروسی اگه میخوای تو هم بیا!
از خوشحالی چشمام برقی زد و نگاهی به مادرم انداختم و سرشو به نشونه مثبت تکون داد:-چشم عمه جان الان حاضر میشم!
زود باش،پسره خیره سر زده به سرش کم مونده با اشرف در بیفتم!
دوییدم سمت چارقدمو انداختمو سکه پولمو برداشتمو رفتم داخل حیاط و همراه زنعمو و سحرناز و عزیز که از قیافه هاشون مشخص بود به زور فرهاد راضی شدن راه افتادم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
من فکرهایم را کرده ام
و به گمانم این بهترین راه است؛
اینکه مثل تو زندگی خودم را داشته باشم
و از راه دور دوستت داشته باشم،
نمیخواهم منتظر تماس هایت بمانم،
نمیخواهم جلوی خودم را بگیرم که مبادا عاشقت شوم...
#آنا_گاوالدا|
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
وقتی گلی را دوست دارید آن را میچینید
اما وقتی عاشق گلی هستید
آن را هر روز آبیاری میکنید
فرق بین عشق و دوست داشتن این است
#چارلی_چاپلین
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
آرزو میکنم یکی تو زندگیتون بیاد که
باهم اینجوری باشید:
-به هم شبیه،به هم محتاج،به هم مبتلا :)
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#بعضیا خاطرشون
یهجورِعجیبےدوستداشتنیھ؛
گرم،دلنشینوبهیادموندنے!
دقیقامثلیهآهنگقدیمے
کهوقتےبهآخرمیرسهدوبارھ
میزنےعقبتاازاولگوشکنے...
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴