چرا خورم غم دنیا
به این دو روز اقامت؟
چو بازگشت به این منزل خراب ندارم...
👤 صائب تبریزی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
من ادعا نميکنم
که هميشه به ياد کساني
هستم که دوستشان دارم...
اما ادعا ميکنم
حتي در لحظاتي هم که به
يادشان نيستم دوستشان دارم...
🌸تقدیم به شما عزیزان
🌸که بی نهایت دوستتان دارم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
@madahi_۲۰۲۱_۱۱_۰۳_۱۷_۰۶_۵۰_۸۰۲.mp3
20.56M
🔊 | #واحد
آمدم ای شاه پناهم بده
#کربلایی_مجتبی_رمضانی
♦️ #چهارشنبه_های_امام_رضایی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#بهوقتعاشقی
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
1_409332082.mp3
2.49M
🍃🌴🌼🎼 آوای شبانه
🍃🌴🌺زیبا و آرامبخش
شبتون بخیر 🌻💖
🌹💖🌟🌙✨💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دعا یعنی سراپا در هوایت منتظر ماندن
فرج یعنی فقط در انتظار منتظر بودن…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
38.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼آرام شدهاممثل درختی
درپاییز
🍂🌼وقتی که تمام برگهایش راباد برده باشد
🍂🌼و درختان سبکبار ؛ آماده خوابمیشوند😍
🍂💐🍁 هدیه اختصاصی؛ تقدیم به همه شما عزیزان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتنوزدهم
-این کارا به تو نیومده،هوش و حواس برای آدم نمیذارین فراموش کردم لباس سحرناز رو از خدیجه بی بی بگیرم،الانم هیچ مردی توی عمارت نیست فقط مراد مونده که باید مراقب باشه یه وقت آدم مستی چیزی وارد عمارت با این همه زن نشه،مجبور شدم تورو بفرستم!
-اما زنعمو خونه خدیجه بی بی که روستای بالاست من اجازه ندارم تنهایی تا اونجا برم تازه چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه من میترسم!
گوشم رو گرفت و با اخم کشید از دستش رو گرفتم تا دردش کمتر شه:
-رو حرف من دیگه حرف نیاریا آدم مگه به بزرگ ترش نه میگه هان؟ آنات یاد نداده هر چی گفتم بگی چشم؟
-آخ ببخشید زنعمو باشه میرم فقط بذار اول به آنام خبر بدم!
گوشم رو ول کرد و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:-لازم نکرده خودم بهش میگم تو برو تا هوا تاریک نشده برگرد، این پولم بده بهش!چارقدمو از دستای زخمتش گرفتمو انداختم سرم و راه افتادم سمت در خروجی:-لباس رو نگرفته بر نمی گردیا!
زیر لب نالیدم:پیرزن خیکی و با ترس و لرز پامو از در عمارت بیرون گذاشتم!
میدونستم ده بالا یک ساعتی پیاده از ما فاصله داره و برای همین چادرمو بستم دور کمرمو تا اون جایی که می تونستم سعی کردم بدوئم تا به شب نخورم!
با چیزایی که راجع به خان بالا و پسراش شنیده بودم حتی از مردمش هم میترسیدم،عمو اتابک همیشه میگفت خان اونجا آدم زورگوتر و خشن تری نسبت به خودشه و اینقدر عصبیه که برای کوچکترین اشتباهی رعیتاشو شکنجه میده، میگفت پسراش آدم های لاابالی هستن که هیچکودوم از زنای روستا از دستشون در امان نیستن چند باری شنیده بودم که خان ده بالا برای دیدن عمو اتابک اومده اما هیچوقت به چشم ندیده بودمش آخه هر وقت غریبه ای وارد عمارت میشد دخترای عمارت باید میرفتن توی اتاقاشونو در و پشت سرشون میبستن وگرنه کلی مواخذه میشدن،فرقی نداشت من باشم یا سحرناز، بالاخره بعد یه ساعت در حالی که نفس نفس میزدمو پاهام از درد تیر میکشید و چکمه های پلاستیکی سبز رنگم کامل گِلی شده بود رسیدم،خونه خدیجه بی بی رو نمیشناختم،باید از یکی میپرسیدم از دور مردی رو دیدم که پشت به من سر زمینش ایستاده بود و داشت بیل میزد،پا تند کردم سمتش...
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa