┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دعا یعنی سراپا در هوایت منتظر ماندن
فرج یعنی فقط در انتظار منتظر بودن…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
38.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼آرام شدهاممثل درختی
درپاییز
🍂🌼وقتی که تمام برگهایش راباد برده باشد
🍂🌼و درختان سبکبار ؛ آماده خوابمیشوند😍
🍂💐🍁 هدیه اختصاصی؛ تقدیم به همه شما عزیزان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتنوزدهم
-این کارا به تو نیومده،هوش و حواس برای آدم نمیذارین فراموش کردم لباس سحرناز رو از خدیجه بی بی بگیرم،الانم هیچ مردی توی عمارت نیست فقط مراد مونده که باید مراقب باشه یه وقت آدم مستی چیزی وارد عمارت با این همه زن نشه،مجبور شدم تورو بفرستم!
-اما زنعمو خونه خدیجه بی بی که روستای بالاست من اجازه ندارم تنهایی تا اونجا برم تازه چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه من میترسم!
گوشم رو گرفت و با اخم کشید از دستش رو گرفتم تا دردش کمتر شه:
-رو حرف من دیگه حرف نیاریا آدم مگه به بزرگ ترش نه میگه هان؟ آنات یاد نداده هر چی گفتم بگی چشم؟
-آخ ببخشید زنعمو باشه میرم فقط بذار اول به آنام خبر بدم!
گوشم رو ول کرد و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:-لازم نکرده خودم بهش میگم تو برو تا هوا تاریک نشده برگرد، این پولم بده بهش!چارقدمو از دستای زخمتش گرفتمو انداختم سرم و راه افتادم سمت در خروجی:-لباس رو نگرفته بر نمی گردیا!
زیر لب نالیدم:پیرزن خیکی و با ترس و لرز پامو از در عمارت بیرون گذاشتم!
میدونستم ده بالا یک ساعتی پیاده از ما فاصله داره و برای همین چادرمو بستم دور کمرمو تا اون جایی که می تونستم سعی کردم بدوئم تا به شب نخورم!
با چیزایی که راجع به خان بالا و پسراش شنیده بودم حتی از مردمش هم میترسیدم،عمو اتابک همیشه میگفت خان اونجا آدم زورگوتر و خشن تری نسبت به خودشه و اینقدر عصبیه که برای کوچکترین اشتباهی رعیتاشو شکنجه میده، میگفت پسراش آدم های لاابالی هستن که هیچکودوم از زنای روستا از دستشون در امان نیستن چند باری شنیده بودم که خان ده بالا برای دیدن عمو اتابک اومده اما هیچوقت به چشم ندیده بودمش آخه هر وقت غریبه ای وارد عمارت میشد دخترای عمارت باید میرفتن توی اتاقاشونو در و پشت سرشون میبستن وگرنه کلی مواخذه میشدن،فرقی نداشت من باشم یا سحرناز، بالاخره بعد یه ساعت در حالی که نفس نفس میزدمو پاهام از درد تیر میکشید و چکمه های پلاستیکی سبز رنگم کامل گِلی شده بود رسیدم،خونه خدیجه بی بی رو نمیشناختم،باید از یکی میپرسیدم از دور مردی رو دیدم که پشت به من سر زمینش ایستاده بود و داشت بیل میزد،پا تند کردم سمتش...
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههشتادششم
فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است.
عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".
ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود. امام نيز، آرام آرام گريه مى كند و در حق برادر دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد.
فرزندان عقيل از جا برخاستند و گفتند: "پناه به خدا مى بريم، از اينكه تو را تنها گذاريم".
مسلم بن عَوْسجه نيز، مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: "به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم، امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم".
زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان فرياد مى زند: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم".
هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، امّا سخن همه آنها يكى است: به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم.
همسفر خوبم! بيا ما هم به گونه اى وفادارى خود را به مولايمان حسين(ع) بيان كنيم و قول بدهيم كه تا پاى جان در راه هدف مولايمان بايستيم.
امام نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آنها دعا مى كند.
اكنون امام مى فرمايد: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند".
همه خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است".
تاريخ با تعجّب به اين راد مردان نگاه مى كند. به راستى، اينان كيستند كه با آگاهى از مرگ، خدا را شكر مى كنند؟!
آرى! وفا، از شما درس آموخت. اين كشته شدن نيست، شهادت است و زندگى واقعى!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5823302430137256348.mp3
3.1M
🍃🌻🎼آوای زیبای راز_چشم
🍃🌸با نوای استادعلیرضا_افتخاری
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دعا یعنی سراپا در هوایت منتظر ماندن
فرج یعنی فقط در انتظار منتظر بودن…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌾هنرماییِ یه طوطیِ قشنگ با آهنگِ بندری😁👌😍.
🍃🍎حالِ دلتون خوبِ خوووب.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستم
پا تند کردم سمتش و خواستم چیزی بگم که حرفای عمو اومد توی سرم،با خودم گفتم نکنه بلایی سرم بیاره،کمی فاصله گرفتم،اخمی آوردم روی پیشونیمو دستمو زدم کمرم و با صدایی بم تر از حالت معمولی داد زدم:-هی آقا،میدونی خونه خدیجه بی بی کجاس؟
بیل رو گرفت توی یه دستشو با دستش دیگش سعی کرد عرق روی پیشونیش رو خشک کنه و همزمان برگشت سمت من و دستش توی همون حالت ثابت موند،منم خشکم زده بود،چند ثانیه ای گذشت تا با لبخند بزرگی که اومد روی لباش دستام شل شدن و از خجالت سرمو پایین انداختم با خنده گفت:-نه اونجوریام که فکر میکردم ترسو نیستی،شایدم فقط از قورباغه ها میترسی!
نفسمو صدا دار بیرون دادمو زیر لب با صدایی که خودم به زور شنیدمش غریدم:-خدایا این اینجا چیکار میکنه!
-فکر میکنم اینجا روستای ماس،خودت اینجا چیکار میکنی؟مگه مال روستای پایین نیستی؟
از اینکه صدامو شنیده بود جا خوردم،با دهنی که از تعجب باز مونده بود نگاهی بهش انداختمو ساکت موندم،بیل رو انداخت زمین و رو به پیرمردی که کمی اونطرف تر مشغول کار بود داد زد:-مش شعبون بیا اینجا!
پیرمرد با سرعت خودشو رسوند و گفت:-بله آقا؟
-تا من برمیگردم کار اینجا رو تموم کن!
نگاه کنجکاوانه ای به من انداخت و گفت:-چشم آقا!
خاک روی جلیقشو با دست تکوند وجلوتر از من راه افتاد داشتم باتعجب بهش نگاه میکردم که روشو دوباره کرد سمتمو گفت:-مگه نمیخواستی بری خونه خدیجه بی بی؟فک بازموندمو جمع کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم!
-خیلی خب پس راه بیفت!
با خودم گفتم من که تو این روستا جایی رو نمیشناسم،نکنه به جای خونه خدیجه بی بی منو جای دیگه ای ببره؟دوباره نگاهی بهش انداختمو سرمو به طرفین تکون دادم تا فکرای منفی رو از سرم دور کنم و دنبالش راه افتادم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋🌻🦋
『♥️』
به قول چاوشی:
دنیا که دنیا نیست
زندونه....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
حال یک دل را اگر کردی خراب، آماده باش
اشک چشم دلشکسته، خانه ویران میکند :)
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
و عشق
مرگِ رهایی بخشِ مرا
از تمام تلخیها
میآکند ...
🔻احمد_شاملو
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟
#فاضل_نظری
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههشتادهفتم
اكنون تو فقط نگاه مى كنى!
مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است، امّا هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است.
سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد.
و اينك از جا برمى خيزى و مى گويى: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى.
و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟ چشم ها گاه به امام حسين(ع) نگاه مى كند و گاه به تو.
چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد.
اما نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها سيزده سال سن دارى. امام، قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد:
ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است.
چه زيبا و شيرين پاسخ دادى!
همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو اين شيوايى سخن را از پدرت، امام حسن(ع) به ارث برده اى.
امام با تو سخن مى گويد: "عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد".
با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد. آرى! تو عزيز دل امام حسن(ع) هستى! تو قاسم هستى! قاسم سيزده ساله اى كه مايه افتخار جهان شيعه است.
به راستى كه شما از بهترين ياران هستيد. چه استوار مانديد و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمديد. تاريخ همواره به شما آفرين مى گويد.
اكنون امام حسين(ع) نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".
همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست!
امام تك تك ياران خود را نام مى برد و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشانشان مى دهد. بهشت در انتظار شماست. آرى! امشب بهشت، بى قرار شما شده است.
براى لحظاتى سراسر خيمه غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند، بهترين جاى بهشت! آن هم در همسايگى پيامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جايگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمايند. شما مى رويد تا نام خود را در تاريخ زنده كنيد.
به راستى كه دنيا ديگر يارانى به باوفايى شما نخواهد ديد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef