فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یک طرفه
یه تجربه عاشقانه نیست!
یک تنهایی عاجزانه ست✓
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدشانزدهم
ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى.
ــ چشم، مادر! من آماده ام.
زينب (س)، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!
زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد.
گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اگر مرا نمى شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است".
نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبربارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند.
جعفر طيّار پسرى به نام عبدالله دارد كه شوهر حضرت زينب(س) است. او نماينده امام حسين(ع) در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است، امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زينب(س) به كربلا فرستاده است.
عون و محمّد برادر هستند، امّا مادرِ عون، زينب(س) است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است.
ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين(ع) كرد.
اكنون اين عون است كه در ميدان مى جنگد و شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. دستور مى رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه ها پرتاب مى شوند و گرد و غبار به آسمان مى رود.
و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى كند.
آيا زينب(س) كنار پيكر جوان خود مى آيد؟ هر چه صبر مى كنم، زينب(س) را نمى بينم. به راستى، زينب(س) كجاست؟
زينب نمى خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند.
بعد از شهادت عون ، جوانان بنى هاشم به ميدان مى روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛
و باز هم قلبی مالامال دلتنگی …
در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود …
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر و شادی...... روزتون رو با صلوات شروع کنید........
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتسوم
اردشیر و پیش پای زن عمو هل داد و همشون از عمارت رفتن،بعد از رفتنشون آقام مراد رو فرستاد پی عمو اتابک و کمک کرد اردشیر رو ببرن به اتاقش!
اشکای زنعمو برای یه لحظه هم بند نمیومد نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت،با دستمال سعی داشت سرو صورت خونی اردشیر رو پاک کنه و همزمان گریه میکرد:ای خدا ببین پسرمو به چه روزی انداختن تقاصش رو ازشون پس بگیر!
فاطیما پوزخندی زد و در گوشم گفت: تقاص ظلمی که به تو خالم کرد رو کی قراره بگیره؟
آقام با اخمایی که شدید تو هم بود بالا سرش قدم می زد و طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
فاطیما شونه ای بالا انداخت و گفت:
هیچی عزیز جان انگار اردشیر رفته دختر خان بالا رو ببینه که گیرش انداختن گفتن اگه تا شب راهی پیدا نکنن اردشیر و...
زن عمو چنان با چشم غره ای نگاه فاطیما کرد که من از ترس لرزیدم،اما فاطیما با اعتماد بنفس بیشتری توی چشمای زنعمو نگاه کرد و دستش رو چرخوند توی هوا و گفت:
-چیه اشرف جون دروغ میگم بگو دروغ میگی؟!
زنعمو نگاه ترسناکشو از فاطیما گرفت و رو به عزیز گفت:-پسر من از برگ گل پاک تره،بهش بهتون زدن عزیز میخوان اتابک خان و خاندانش رو خراب کنن!
عزیز غرید:-اگه راست بگن چی؟هیچی از این توله تو بعید نیست!
زنعمو اخماشو توی هم کرد و گفت:فوقش دخترشونو میگیریم از خداشونم باشه پسر اتابک خان دامادشون شه،ولی خیالت راحت عزیز اردشیر چه میدونه زن و دختر چیه تازه دختر خان بالا رو از کجا دیده!
اردشیر که تا اون موقع مشغول ناله کردن بود و به زور میتونست چشماش رو باز نگه داره ناله خفیفی کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-من اون دختره رو نمیگیرم اون نمیخوام تازه رفته بودم نامه هامو ازش بگیرم که این اتفاق افتاد من یکی دیگه رو دوست دارم میخوام اون زنم بشه ،اون اهل نامه دادن و گرفتن نیس!💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻