#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتشصتسوم
باید تا نرفته بود داخل اتاق فکری به حال خودم می کردم....
نباید به این دختر رو می دادم والا چند روز دیگه صاحب همه ی این زندگی می شد......
دلم میخواست کاری کنم که خودش از حرفی که زده پشیمون بشه....
با این فکر نیشخندی روی لـ ـبم نشست....
کمی سرجایم نیم خیز شدم تا بهتر ببینمش....
چیز زیادی مشخص نبود فقط سایه اش رو میدیدم که داره به سمت اتاق خواب می ره......
گلویم را صاف کردم تا صدام از داخل آشپزخانه بهتر به گوشش برسه.....
صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:آی خانم مثل اینکه یادت رفته اینجا مهمونی و هروقت اراده کنم می تونم جال و پلاستو جمع کنم و بندازمت بیرون..........
حس کردم که برای لحظه ای سرجایش خشکش زد.....
صدای قدم های ریزش را می شنیدم که به سمت آشپزخانه نزدیک و نزدیکتر می شدند.....
وقتی وارد آشپزخانه شد اولین چیزی که توجهم را جلب کرد چهره ی متعجبش بود.....
نیم تنه اش را به دیوارتکیه داد.....
مات نگاهم کرد ...
دهان باز کرد چیزی بگوید اما به جز اصوات نامعلوم چیزی از دهانش خارج نشد.....
جدی نگاهش کردم و با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم.......
به نظر می رسید حرفم ضربه ی اساسی بهش وارد کرده و به نحوی دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم.......
چون با دهانی نیمه باز به سمت یخچال رفت .....
در یخچال را باز کرد مشغول وارسی محتویات درونش شد.....
از اینکه تونسته بودم حرف خودم و به کرسی بنشونم لبخند پیروزمندانه ای زدم
و نگاهم را به دختر که با کلافگی در حال بیرون آوردن چند بسته مرغ از توی جاگوشتی بود دوختم......
بهراد.....بهراد جان برای امروز خوبه شنیسل بذارم؟
آخه باید برم بیرون کلی خرید دارم و برای ارمان هم باید لباس بخرم.....
لبخند گرمی به رویش پاشیدم و گفتم:آره عزیزم هرچی تو درست کنی خوبه و من دوست دارم......
لبخند عمیقی زد و مشغول کارش شد.....
دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و به حرکاتش هنگام کار نگاه می کردم.....
وقتی تکان می خورد یک دسته از موهای بلند و مواج مشکیش روی سرشونه هاش می ریخت و صحنه ی زیبایی رو به وجود می اورد.....
🌻🌻🌻🌻🌺🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتسوم
اردشیر و پیش پای زن عمو هل داد و همشون از عمارت رفتن،بعد از رفتنشون آقام مراد رو فرستاد پی عمو اتابک و کمک کرد اردشیر رو ببرن به اتاقش!
اشکای زنعمو برای یه لحظه هم بند نمیومد نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت،با دستمال سعی داشت سرو صورت خونی اردشیر رو پاک کنه و همزمان گریه میکرد:ای خدا ببین پسرمو به چه روزی انداختن تقاصش رو ازشون پس بگیر!
فاطیما پوزخندی زد و در گوشم گفت: تقاص ظلمی که به تو خالم کرد رو کی قراره بگیره؟
آقام با اخمایی که شدید تو هم بود بالا سرش قدم می زد و طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
فاطیما شونه ای بالا انداخت و گفت:
هیچی عزیز جان انگار اردشیر رفته دختر خان بالا رو ببینه که گیرش انداختن گفتن اگه تا شب راهی پیدا نکنن اردشیر و...
زن عمو چنان با چشم غره ای نگاه فاطیما کرد که من از ترس لرزیدم،اما فاطیما با اعتماد بنفس بیشتری توی چشمای زنعمو نگاه کرد و دستش رو چرخوند توی هوا و گفت:
-چیه اشرف جون دروغ میگم بگو دروغ میگی؟!
زنعمو نگاه ترسناکشو از فاطیما گرفت و رو به عزیز گفت:-پسر من از برگ گل پاک تره،بهش بهتون زدن عزیز میخوان اتابک خان و خاندانش رو خراب کنن!
عزیز غرید:-اگه راست بگن چی؟هیچی از این توله تو بعید نیست!
زنعمو اخماشو توی هم کرد و گفت:فوقش دخترشونو میگیریم از خداشونم باشه پسر اتابک خان دامادشون شه،ولی خیالت راحت عزیز اردشیر چه میدونه زن و دختر چیه تازه دختر خان بالا رو از کجا دیده!
اردشیر که تا اون موقع مشغول ناله کردن بود و به زور میتونست چشماش رو باز نگه داره ناله خفیفی کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-من اون دختره رو نمیگیرم اون نمیخوام تازه رفته بودم نامه هامو ازش بگیرم که این اتفاق افتاد من یکی دیگه رو دوست دارم میخوام اون زنم بشه ،اون اهل نامه دادن و گرفتن نیس!💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻