eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 اےسايہ ات هميشه بيا اے با نگاه خود همہ جا ياورم طوفان معصيت به درون میکشد مرا تا موج آب رد نشده از سرم                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 توی چند ثانیه قیافه زنعمو درهم شد،هم به خاطر ضایع شدن زنعمو خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم،آخه خودم با گوشای خودم شنیدم که توی طویله بهش گفت به زودی میره خواستگاریش، شایدم اون همون دختره توی طویله نباشه،اما اینجور که اردشیر از پاکی اون دختره که مثلا دوسش داره میگفت مشخصه که با اون توی طویله نرفته،نگاهی به چشمای سرخ شده عزیز که با عصبانیت به اردشیر زل زده بود انداختمو ناراحت گوشه لبمو به دندون گرفتم،اگه اردشیر راضی به ازدواج با دختر خان نمیشد عاقبت خوبی در انتظارمون نبود تازه اگه اونا به ازدواج راضی میشدن،با اومدن عمو اتابک از جلوی در کنار رفتیم و راه رو براش باز کردیم، مستقیم و با قیافه جدی و خشنش رفت سمت اردشیر و یقه لباسش رو کشید و گفت:-چه گندی بالا آوردی مردک؟فقط برو دعا کن بهتون باشه وگرنه خودم میکشمت،فکر کردی میذارم تو یه الف بچه آبرومونو ببری؟ زنعمو ترسیده جیغ کشید:-تورو به خدا ولش کن مرد،این پسرته به جای اینکه پشتش باشی تهدیدش میکنی؟  عمو عصبانی تر از قبل فریاد کشید:-تو یکی دهنتو ببند که گناهت کمتر نیس،تو این پدر سوخته رو این جوری تربیتش کردی انقدر بهش رو دادی که بره سراغ دختر مردم الان باید بدمش دست خان بالا وگرنه جنگ راه میافته می فهمی؟ اردشیر نالید:-غلط کردم آقاجون 💩 خوردم تو رو بخدا من رو نده دست اونا! عمو دستشو بالا برد که سیلی بخوابونه در گوشش که عزیز عصاشو کوبید به زمین و گفت: _ولش کن اتابک به اندازه کافی کتک خورده دیگه کار از کار گذشته،بنشین یه فکری به حال خان بالا کن شنیدم گفتن شب میاد میدونی که مردای ترک چقدر روی ناموسشون حساسن! داشتم توی ذهنم مجسم میکردم اگه آقام نامه اورهان به منو ببینه چی میشه که با صدای عزیز از جا پریدم:-آیسن برو پیش مادرت زن حامله رو به زور تو اتاق نگهش داشتم که این چیزارو نبینه روی بچش اثر میذاره! -چشم عزیز!🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
AUD-20220206-WA0024.
8.03M
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
❣تکرار کنیم❤️ من شایستگی لذت بردن از زندگی را دارم. هرچه می‌خواهم می‌طلبم ﻭ با شادی و خوشی، پذیرای آن هستم.🍃🍃 پروردگارا سپاسگزارم🙏🏻 🌟🦋شبتون بخیر 🌟✨🌙🦋🌹💖
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🦋🌹💖☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به یاد تو کران تا بی‌کران دل برایت می‌تپد هفت آسمان دل کدامین جمعه می‌آیی؟ که از شوق کنم تقدیم تو صد جمکران دل 🔸شاعر: غلامرضا میرزایی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 خواستم از اتاق خارج بشم که نگاه اخمی اردشیر رو به خودم دیدم نکنه با خودش فکر کرده باشه من لوش دادم،آخه من که از قرارش با دختره خبر نداشتم! تقریبا موقع ناهار بود و عزیز دستور داده بود ناهار منو مادرمو بیارن توی اتاقش تا شاهد داد و بیدادای عمو و اردشیر سر سفره نباشیم،تا شب همراه مادرم توی اتاق عزیز حبس شده بودیم خیلی دلم میخواست ببینم چه اتفاقی افتاده دیگه خبری از داد و بیداد نبود انگار از دعوا کردن خسته شده بودن و دنبال راه چاره برای خلاص شدن از این وضعیت میگشتن،راستش منم ترسیده بودم اگه میفهمیدن من از جریان خبر داشتمو به کسی نگفتم نعش منو هم می انداختن کنار اردشیر و اون دختره،کاش اورهان بود تا مثل سری قبل جلوی این دعواها رو بگیره،آهی از ته دل کشیدمو بلافاصله در باز شد و هیکل درشت ناهید توی چارچوب در ظاهر شد:-اتابک خان دستور دادن برای شام بیاین مهمونخونه! -اما عزیز گفت منو مادرم تو اتاق بمونیم! پشت چشمی نازک کرد و گفت:-من دیگه نمیدونم آقا گفتن منم رسوندم و قبل از اینکه چیزی بگم رفت! نگاهی به مادرم انداختمو ناچارا راه افتادیم سمت مهمونخونه،همونجور که حدس میزدم دیگه خبری از دعوا نبود انگار همشون فراموش کرده بودن چه اتفاقی افتاده و داشتن نون تلیت میکردن البته چشمای سرخ عمو و آه های ممتد آقام نشون میداد چقدر عصبی هستن! عزیز با دیدن مادرم گفت:-بیا دختر،بیا بشین پیش من! مادرم زیر نگاه چپ چپی زنعمو که داشت قاشق غذا رو توی دهان اردشیر فرو میکرد نشست کنار عزیز و منم همونجا نشستمو مشغول خوردن شدم،چند دقیقه ای توی سکوت گذشت نگاهی به چهره عصبی عمو انداختم نمیدونستم چجور میخواد با این مصیبت کنار بیاد،اگه تنها پسرشو میکشتن چی؟ با صدای فریادی که از حیاط اومد چشم از عمو برداشتمو به در مهمونخونه زل زدم،طولی نکشید چهره وحشت زده مراد توی چهارچوب در ظاهر شد: -خان، بدبخت شدیم اژدرخان با قومش دارن میان این جا! عمو وحشت زده از جا بلند شد و از پله ها پایین رفت ما هم توی چهارچوب در ایستادیم،مشعل های توی دست اهالی ده بالا تو اون هوای سرد و تاریک دل هر کسی رو می لرزوند،چقدر تعدادشون زیاد بود انگار اومده بودن لشکرشونو به رخ بکشن،از همونجا چشم چرخوندم دنبال اورهان میدونستم رفته شهر اما امید داشتم به خاطر این شرایط برگشته باشه،یهو از بین جمعیت چشمم خورد به آتاش،بازم از چشماش خون میبارید،از ترس قدمی به عقب برداشتم و رفتم توی شکم عزیز که زیرلب ذکر میگفت و برای نجاتمون دست به دامان خدا شده بود! -پسرت رو تحویل بده اتابک نذار مردم بیگناه دهت کشته بشن!🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻