ترس از عشق...
ترس از زندگی است...
و آنان که از عشق دوری میکنند
مردگانی بیش نیستند...!
#برتراند_راسل
اگر در قلبت نمیرقصی...
اگر با جانت عشق نمی ورزی...
اگر بانگاهت جانی گرم نمیشود...
اگر با لبخندت دلی نمیتپد...
اگر دستانت حرم انگشتان محبوبی نیست..
اگر سرانگشت عشق بر تار گیسویی
نمی نوازی...
بیهوده به دنبال خدا..
و در انتظار بهشت نباش....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آنقدر شعر مرا خواندی و گفتی احسنت . . .!👀🤍
فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی!؟💌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
امتحان عاشقان دوریست،
اما ♡من
طاقت دوری ندارد،
امتحانش کردهام
#سجاد_سامانی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
❣چند عبارت تاكيدي براي جذب ثروت:
🌇 خداوند مشتاقانه خواهان ثروتمند شدن من است.
🌇 خداوند دوست دارد مرا غرق در ثروت و آرامش ببيند.
🌇 خداوند بسيار رزاق و وهاب است.
🌇 ثروتها و نعمتهاي خداوند بي انتها هستند و من آنها را جذب مي كنم.💰🍃🍃
زندگیتون پر از اتفاقات قشنگ شبتون بخیر 🌟✨🌙
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
💐☘❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سوار سبزپوش آرزوهای ما!
تو میآیی و من خوب میدانم که روزی از همین دریچه که سال هاست بسته مانده است، جوانهای خواهد رویید؛ جوانهای سبز که از خیال همیشه منتظر من به سمت آسمانهای آبی حضور تو سر بر خواهد آورد.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر......
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتاد
دیگه تقریبا بحث و دعوا تموم شده بود،نگاهی به مادرم انداختمو بی تفاوت دستشو کشیدم به سمت اتاق که با صدای عزیز سر جام میخکوب شدم:-آیسن فردا همون لباسه که برای عروسی فرهاد پوشیدی تنت کن!
با تعجب پرسیدم:-مگه ما هم میایم عزیز؟
-مگه شما جز اهالی عمارت نیستین؟لباستو حاضر کن بعد برو کمک گلناز تا فردا صبح باید سینی شیرینی ها و پارچه ها حاضر باشه نباید هیچی کم بذاریم،ساقی تو هم بیا اتاق من دیگه وقتشه این لباس رنگ و رو رفتتو عوض کنی،از الان باید بفهمن خاندان احمد خان دست کمی ازشون ندارن!
مادرم با خجالت سرشو پایین انداخت و نگاهی به لباس تنش کرد و گفت:-اما عزیز...
-اما نداره دختر رو حرف بزرگترت حرف نزن راه بیفت که کلی کار دارم،نمیخوام از الان آتویی دست طلعت بدم تا آخر عمر دستم بندازه دیگه قراره باهم فامیل بشیم!
نمیدونستم طلعت کیه اما هر کی بود ازش خوشم میومد باعث شده بود ما رو هم جز آدم بزرگای این عمارت حساب کنن،با عجله به سمت اتاقمون قدم برداشتمو یه راست رفتم سراغ لباس نقره ای رنگ قشنگمو مشغول دوختن پارگیش شدم،هر چند درست و حسابی بلد نبودم اما بد نشد،کاش میشد گردنبندی که اورهان بهم داده رو هم به گردنم بندازم،نگاهم افتاد به کت رنگ و رو رفته آقام که به میخ روی دیوار آویزون شده بود و آه از ته دلی کشیدم،امروز صبح دیده بودم که با کت و جلیقه ای که توی عروسیا میپوشید رفته بود به ملاقات خان بالا و اونا حتی نذاشته بودن برگرده،یعنی اونجا چی داشت بهش میگذشت؟
لباسمو تا زدمو گذاشتم گوشه صندوق که فردا صبح بپوشمش و مستقیم رفتم به آشپزخونه تا به دستور عزیز عمل کنم!
دستامو با آب یخ شستمو با دستمال نخی خشک کردم و مشغول شدم،گلناز لبخند مهربونی بهم زد:-خودم تا صبح تمومشون میکنم خانوم جان،شما زحمت نکشین!
-زحمتی نیس گلناز،تو که میدونی من از این کار چقدر لذت میبرم!
سری تکون داد و مشغول کارش شد!
-گلناز،طلعت خاتون کیه؟چیکاره ی خان میشه؟عزیز چرا روش اینقدر حساسه!
خندید و گفت:-به کسی نگین خانوم جان اما خانوم بزرگ و طلعت خاتون از قدیم مثل هووی هم بودن!
با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-منظورت چیه گلناز یعنی پدربزرگم دوتا زن داشته؟
خنده ریزی کرد و گفت:-نه خانوم جان از اون نظر نگفتم بلاخره هر دوتاشون زن خان بودن و حسابی با هم چشم و هم چشمی داشتن!
-آهان پس طلعت خاتون مادر اژدر خان میشه،درسته؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-البته الان خیلی شکسته شده،میگن عروساش به این روزش انداختن!
سری تکون دادمو پرسیدم:-تو دختر خان رو تا حالا دیدی؟خوشگله؟
-من که ندیدمش خانوم جان اگه دیده باشمش هم نمیشناسم،اما شنیدم چهره خوبی داره،البته نسبت به سحرناز !
یه تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
-ساره دختر خالم اونجا کلفتی میکنه بعضی وقتا از دعواهای عمارتشون بهم میگه و با هم میخندیم!🦋🌹💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
عشق وجود دارد
فقط بعضی ها مث آيدا میمانند
شاملو میسازند
بعضی ها هم مثل ثريا میروند
شهريار را ميكُشند ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به مَن «صُبح بخیر» نگو ..
فَقط "لبخند بزن"
لبخندَت ،
تمام عُمرم را
"بِخیر" می ڪند...! 🌤
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
باسلام ادمین کانالهای عکس نوشته ایتا و خنده کده و مدیر دوکانال کمال بندگی و دلنوشته و حدیث امروز چشمشون رو عمل کردند و از همه عزیزان میخوام ک برای ایشان دعا کنند ممنونم از محبت و همراهیتون🌸
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🦋❤️☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
او خواهد آمد
و دلهای به غبار نشستهی ما را خواهد تکاند
او خواهد آمد
و ندای فریادرسی از مظلومان جهان را سر خواهد داد
او خواهد آمد
و به یادمان خواهد آورد عدالتی را که سهم گمشده زمین است.
♥≈♥≈♥≈♥
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح جمعه تون بخیر روزتون رو با ذکر صلوات و دعا فرج چرا شروع کنید 💖💖💖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادیکم
نگاه چپ چپی بهش انداختمو گفتم:-پس تو هم از دعواهای عمارت ما بهش میگی!
با ترس سرشو بالا آورد و گفت:-نه به خدا خانوم جان من غلط بکنم!
خندیدمو گفتم:-زود شیرینیات رو درست کن تا مجبور نشدی خاطرات فلک شدنتو برای ساره تعریف کنی!
لبخندی زد و گفت:-چشم خانوم جان،انشالله شیرینی عروسی شمارو بپزم!
با لبخند نگاش کردم اورهان چند روز دیگه بر میگشت و اگه همه این جریانات خوب پیش میرفت دیگه مانعی سر راهمون قرار نداشت!
شیرینی ها رو که حاضر کردیم گلناز مشغول چیدن سینی های عروس شد،کله قند شکلات و شیرینی تازه و شالی که خود عزیز برای عروس کنار گذاشته بود و کلی پارچه های ابریشمی!
نگاهی به سینی انداختمو گفتم:-خیلی خوب شدن، عزیز حتما جلوی طلعت خاتون رو سفید میشه!
دستشو جلوی دهنش گرفت و خنده بامزه ای کرد و همون لحظه صدای داد و بیداد از ساختمون عمارت بلند شد با وحشت نالیدم:-باز چی شده،انگار این عمارت قرار نیست روز خوشی ببینه!
گلناز دستی به پشتم کشید و گفت:-صبور باشین خانوم جان خدا بزرگه!
آهی کشیدمو دویدم توی حیاط عمارت و از پله ها بالا رفتم،صدای اردشیر بود که میگفت:-من با اون دختره هرزه عروسی نمیکنم اون به درد من نمیخوره!
عمو عصبانی جوری که هر لحظه احتمال میدادم سکته کنه فریاد زد:-تو غلط کردی وقتی نمیخواستیش دنبالش راه افتادی و با آبروی ما بازی کردی بی پدر،به عباس قسم یه بار دیگه همچین حرفی از دهنت در بیاد چنان میزنمت که زیر دست خودم مثل سگ بمیری!
-نگران نباش مادر تو اینو بگیر خودم برات زنی که دوس داری رو میگیرم،خیالت راحت!
گوشه لبمو به دندون گزیدم،زنعمو چی داشت میگفت؟گوشمو تیز کردم تا بقیه حرفاشونو بشنوم که با صدای عزیز که درست کنارم ایستاده بود از جا پریدم:-خوشم باشه،دیگه در اتاق خان فالگوش وایمیستی؟
با ترس نگاهی بهش انداختم:-ببخشید عزیز!
-سینی ها رو حاضر کردی؟
-تازه تمومشون کردیم!
-خیلی خب برو به آنات کمک کن لباسی که دادم برای فردا بپوشه رو تنگش کنه!
چشمی گفتمو آروم آروم راه افتادم سمت اتاقمون اما تموم حواسم پیش عزیز بود که بدون در زدن وارد اتاق عمو شد،دوباره گوشامو تیز کردم:-تو این عمارت هیچ مردی حق نداره دو تا زن بگیره اشرف اگه برای پسرت زن دوم بگیری همین فرداش اتابک رو داماد میکنم پسرت خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه،فردا حاضر میشین صبح زود راه میفتیم جون ارسلانم تو دستای اوناس!❤️❤️❤️
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فرا رسیدن ماه ولادت منجی عالم بشریت بر همگان مبارک باد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻