#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهفتاد
صدای باز شدن در فرصت فکر کردن رو ازم گرفت...... شنیدم که مشتی قربون گفت :دستت درد نکنه بابا....چه آشی....چه بوی خوبی هم داره... فکر کنم آقا خوابش برده.... .یه لطفی کن دخترم چند دقیقه دیگه بیدارش کن و کمکش کن یکم از این آش بخوره براش خوبه...... من باید برم بابا والا خودم بهشون می دادم ....اختر تنهاست .... صدایی از دختر در نیامد که مشتی قربون گفت:من رفتم بابا ...شب دوباره برمی گردم ....اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزنم می خرم..... صدای آروم دختر را شنیدم که گفت :چشم خیالت راحت باشه مشتی .... چشمام رو بستم و سرم رو بیشتر توی بالشت فرو بردم..... صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک های کف اتاق اعصابم را بهم می ریخت..... اخم هایم بی اختیار در هم رفت..... حس کردم سینی رو روی شکمم گذاشت.... چشمام رو عصبی باز کردم..... سرش پایین بود و بی خیال داشت قاشق رو توی ظرف آش می زد...... قاشق را به سمت دهانش برد و آروم فوتش کرد..... سرش رو بالا آورد...... نگاهم توی چشماش قفل شد.....
حس کردم خشکش زده و همانطور قاشق به دست مات به من مانده بود..... نگاهم را با اخم از چشماش جدا کردم و به قاشق توی دستش نگاه کردم..... همان لحظه بود که به خودش اومد و با گفتن ببخشیدی قاشق را به سمت دهانم آورد.... نگاه قاشق کردم..... بوی آش بدجوری اشتهام رو تحریک کرده بود...... چشمام رو بستم و بوی خوش آش را با لذت به درون ریه هام فرستادم..... قاشق را به لـ ـبم زد..... با این که خیلی دلم می خواست کمی از ان آش مزه کنم اما چشمام رو باز کردم..... عصبی دستش را پس زدم و گفتم: نمی خورم ....انتظار داری که این غذای پر از میکروب رو با این قلب مریضم بخورم.....؟ یک تای ابروم رو بالا بردم و گفتم: نکنه اینجوری می خوای من و به کشتن بدی و خودت صاحب این خونه بشی؟ یا شایدم نقشه ی دیگه ای توی اون مغز خرابت می گذره؟ توی این غذا هزار تا سم و کوفت و زهرمار ریختی آره؟که منو بکشی؟ ولی کور خوندی خانم.....زیاد دلت رو به موندن توی این خونه و زندگی خوش نکن .... چون همین روزا باید جال و پلاستو جمع کنی و از اینجا بری..... اخمی کردم و با تحکم گفتم:شیرفهم شد؟ حالا هم زود این غذای آلوده رو از جلوی چشمم ببر اونور ..... با حرص نگاهم کرد ..... دسته های سینی رو توی مشتش فشرد و گفت:کسی هم مجبورتون نکرده بخورید..... سینی غذا را محکم روی میز کوبید ...... از شدت ضربه ی سینی یکمی از آش روی پاتخـ ـتی ریخت..... قدم هاش رو به سمت در تند کرد.....اما قبل از اینکه دستش به دستگیره ی در برسه گفتم: کجا؟ بیا این سینی و تشکیلاتت ببر من احتیاجی به این ندارم.. در ضمن داری می ری یه دستمال مرطوبم با خودت بیار این گندی که زدی رو جمع کن...... متوجه خشم توی نگاهش شدم اما برام اهمیتی نداشت..... برعکس حس می کردم که از اذیت کردن و حرص خوردنش بیش از حد لذت می برم..... با صدای قدم های عصبیش که هرلحظه بهم نزدیک تر می شدند به خودم اومدم..... سینی را عصبی از کنارم برداشت و همانطور که به سمت در اتاق می رفت زیر لب با خودش غرغر می کرد...... میکروب داره ....میکروب داره....به درک
که نمی خوری..... والا فکر کرده منم جمال آقا رو خوش دیدم و بیکارم که هردقیقه ساعت براش آشپزی کنم.... ای خدا نسل این جور مردا از روی زمین بردار که حداقل من یکی راحت شم.....الهی آمین.....
💖💖💖💖🌻💖💖💖💖
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتاد
دیگه تقریبا بحث و دعوا تموم شده بود،نگاهی به مادرم انداختمو بی تفاوت دستشو کشیدم به سمت اتاق که با صدای عزیز سر جام میخکوب شدم:-آیسن فردا همون لباسه که برای عروسی فرهاد پوشیدی تنت کن!
با تعجب پرسیدم:-مگه ما هم میایم عزیز؟
-مگه شما جز اهالی عمارت نیستین؟لباستو حاضر کن بعد برو کمک گلناز تا فردا صبح باید سینی شیرینی ها و پارچه ها حاضر باشه نباید هیچی کم بذاریم،ساقی تو هم بیا اتاق من دیگه وقتشه این لباس رنگ و رو رفتتو عوض کنی،از الان باید بفهمن خاندان احمد خان دست کمی ازشون ندارن!
مادرم با خجالت سرشو پایین انداخت و نگاهی به لباس تنش کرد و گفت:-اما عزیز...
-اما نداره دختر رو حرف بزرگترت حرف نزن راه بیفت که کلی کار دارم،نمیخوام از الان آتویی دست طلعت بدم تا آخر عمر دستم بندازه دیگه قراره باهم فامیل بشیم!
نمیدونستم طلعت کیه اما هر کی بود ازش خوشم میومد باعث شده بود ما رو هم جز آدم بزرگای این عمارت حساب کنن،با عجله به سمت اتاقمون قدم برداشتمو یه راست رفتم سراغ لباس نقره ای رنگ قشنگمو مشغول دوختن پارگیش شدم،هر چند درست و حسابی بلد نبودم اما بد نشد،کاش میشد گردنبندی که اورهان بهم داده رو هم به گردنم بندازم،نگاهم افتاد به کت رنگ و رو رفته آقام که به میخ روی دیوار آویزون شده بود و آه از ته دلی کشیدم،امروز صبح دیده بودم که با کت و جلیقه ای که توی عروسیا میپوشید رفته بود به ملاقات خان بالا و اونا حتی نذاشته بودن برگرده،یعنی اونجا چی داشت بهش میگذشت؟
لباسمو تا زدمو گذاشتم گوشه صندوق که فردا صبح بپوشمش و مستقیم رفتم به آشپزخونه تا به دستور عزیز عمل کنم!
دستامو با آب یخ شستمو با دستمال نخی خشک کردم و مشغول شدم،گلناز لبخند مهربونی بهم زد:-خودم تا صبح تمومشون میکنم خانوم جان،شما زحمت نکشین!
-زحمتی نیس گلناز،تو که میدونی من از این کار چقدر لذت میبرم!
سری تکون داد و مشغول کارش شد!
-گلناز،طلعت خاتون کیه؟چیکاره ی خان میشه؟عزیز چرا روش اینقدر حساسه!
خندید و گفت:-به کسی نگین خانوم جان اما خانوم بزرگ و طلعت خاتون از قدیم مثل هووی هم بودن!
با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-منظورت چیه گلناز یعنی پدربزرگم دوتا زن داشته؟
خنده ریزی کرد و گفت:-نه خانوم جان از اون نظر نگفتم بلاخره هر دوتاشون زن خان بودن و حسابی با هم چشم و هم چشمی داشتن!
-آهان پس طلعت خاتون مادر اژدر خان میشه،درسته؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-البته الان خیلی شکسته شده،میگن عروساش به این روزش انداختن!
سری تکون دادمو پرسیدم:-تو دختر خان رو تا حالا دیدی؟خوشگله؟
-من که ندیدمش خانوم جان اگه دیده باشمش هم نمیشناسم،اما شنیدم چهره خوبی داره،البته نسبت به سحرناز !
یه تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
-ساره دختر خالم اونجا کلفتی میکنه بعضی وقتا از دعواهای عمارتشون بهم میگه و با هم میخندیم!🦋🌹💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻