بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
هدیه امروز مون #92 صلوات هدیه به #اماممحمدباقر #علیهاسلام به #نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات همنوائی میکنند
🌹🌹🌹
حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند:
منزلت مردم را به قدر روايتشان از ما بدانيد . (اصول كافى , جلد اول, صفحه 50)
التماس دعا
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🦋💖🌹
🖤🌙✨🌟🖤
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
☘💐🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دعای روز دهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
االلهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین.
خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان.
التماس دعا
🦋🌹💖
@hedye110
آقاجان...
چه میکنی با ما نامردمان؟
چه میکنی با اینهمه پنجره ی بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه ی پنجرههای سنگی، بر ما نااهلان میتابی و گرمیت را دریغ نمیکنی؟
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدیازدهم
نفسی از سر آسودگی کشیدم میدونستم اورهان دیگه مال من نمیشه اما یه حسی توی وجودم نمیخواست اون شوهر کسی دیگه هم بشه،مخصوصا این دختره دلم میخواست پا میشدم و گیسای سیاهشو میکشیدم،نگاهمو ازش گرفتمو بوسه ای به دستای چروکیده ی طلعت خاتون زدمو رو بهش گفتم:-بی بی با اجازتون من دیگه برم پیش آنام!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-کجا دختر؟تو دیگه عروس این عمارتی،دختر آنات نیستی الانم زود همراه دخترا میری حیاط پشتی عمارت با هم صندوقای میوه رو تمیز میکنید،توی این عمارت همه کار میکنن از کوچیک تا بزرگ مگه همین زیور رو نمیبینی عروسیه دخترشه اما پا به پای کلفتا داره کار میکنه!
نورگل نگاهی از سر دلسوزی بهم انداخت و رو به مادرش گفت:-آنا اذیتش نکن طفلی اومده مهمونی بذار بعد از اینکه عروس شد همه چیز این عمارت رو خودم یادش میدم!
طلعت خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:-همین که گفتم از الان باید شروع کنه دیگه کلفتا و نوکرا هم باید بدونن عروس جدیده این عمارته تا ازش حساب ببرن ،عصاشو گرفت طرف سهیلا و ضربه آرومی به پشتش زد و گفت یالا توهم پاشو دختر میخوام تا موقع ناهار تموم میوه ها تمیز شده باشن،سهیلا با چشمای درشت شده از تعجب نگاهی بهش انداخت و طلعت خاتون بی توجه بهش داد کشید و ساره رو صدا کرد و رو بهش گفت:-دخترارو ببر حیاط پشتی تا کمک کنن!
نگاهی به سهیلا انداختم که با حرفی که حوریه خاتون در گوشش گفت با اکراه پشت چشمی نازک کرد و از جا بلند شد و دستی به دامن چین دارش کشید،پیش خودم گفتم همین و کم داشتم یه سحرناز دیگه البته فکر نمیکنم این مثل سحرناز ما پخمه باشه،اصلا دوست نداشتم کنارش بایستم قدش چند سانتی از من بلندتر بود حتی عطری که به پیرهن ابریشمیشم زده بود آدمو جذب میکرد،آهی کشیدمو با فاصله ازش راه افتادم به سمت حیاط پشتی،داشتم با حیرت به دیوارها و ساختمونای عمارت نگاه میکردم چقدر تو در تو بود اگه تنها میومدم حتما بین این همه اتاق گم میشدم البته اگه از راه روی به این خلوتی جون سالم به در میبردم!
ساره دستمالی به دستم داد و آروم در گوشم گفت:-خانوم جان ناراحت نشین فکر کنم خانوم بزرگ از لج این دختره به شما هم کار داد وگرنه من خوب میدونم چقد شمارو دوست داره!
دستمال رو از دستش گرفتمو با لبخندی جوابشو دادم و مشغول پاک کردن میوه ها شدم تقریبا دو صندوق پاک کرد کرده بودم و سهیلا هنوز به تعداد انگشتاشم نتونسته بود میوه ها رو تمیز کنه،هرچند از دستاشم مشخص بود زیاد کار نکرده پوست سبزه دستش برعکس دستای ترک ترک شده من لطیف به نظر میرسید،اخمی کردمو چشم ازش برداشتم خودمم نمیدونستم چرا مدام توی ذهنم خودمو با اون مقایسه میکنم،با صدای یا الله هی که اومد روسریمو جلو کشیدمو نگاهم روی اورهان که به همراه زیور خاتون و چند کارگر دیگه صندوق به دست نزدیک میشدن ثابت موند،ناخودآگاه از جا بلند شدمو سلام دادم،زیور چپ چپ نگاهی بهم انداخت و جواب سلاممو داد و رو به کارگرها گفت:-همینجا بذارینشون برین!🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻