eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 حس کردم قلبم از جا کنده شد،چطوری باید تحمل میکردم اورهان جلوی چشمم عقد یکی دیگه بشه؟ نگاهی به اورهان انداختم تا عکس العملشو ببینم انگار اونم از حرفای مادرش شوکه شده بود،با اخمای توهم رفته زل زده بود به حوریه،اما حوریه که انگار این چیزا براش مهم نبود و میخواست هر جور شده تا مرغ از قفس نپریده قضیه رو تموم کنه بی توجه به اون کیسه مخمل رنگ کوچکی از جیبش در آورد و سهیلا رو صدا کرد! -دختر با توئه حواست کجاس؟ با صدای عمه نورگل نگاه از حوریه گرفتمو به سهیلایی دوختم که سینی به دست جلوی روم ایستاده بود،در حالیکه نفسم بالا نمیومد با دستایی که به زور لرزششو کنترل میکردم استکان چایی از سینی برداشتم و چشم دوختم به دختری که قرار بود تا چند ثانیه دیگه صاحب تموم رویاهای من با اورهان بشه،سینی رو چرخوند و بعد به طرف حوریه رفت هر قدمی که برمیداشت انگار پاشو روی سینه من فشار میداد،حوریه انگشتری از کیسه درآورد و توی انگشتای کشیده و باریک سهیلا فرو برد و صدای کل زدن ها بلند شد! -دخترم بیا کنار اورهان بشین تا صیغتونو بخونم! سهیلا چشمی گفت و کنار اورهان جای گرفت،نگاهی به جای خالی آتاش که دقیقا کنار اورهان نشسته بود انداختم،اینقدر حواسم پرت بود که اصلا متوجه بیرون رفتنش نشده بودم،همین که آقا مظفر شروع کرد به خوندن،با احساس چرخیدن محتویات معدم رو به عمه نورگل نالیدم:-عمه جان مستراح کجاست؟ -کجا میری دختر تازه میخوان عقد کنن حیف نبینی! -یکم دلپیچه دارم! -باشه دختر،همین ته حیاطه برو اگه ندیدیش از آتاش بپرس نشونت میده همین الان دیدمش که رفت بیرون! -سری تکون دادمو از جا بلند شدمو دولا دولا وارد حیاط شدم و چشم ریز کردم و اتاقک کوچکی ته حیاط دیدم حدودا پونزده متری باهام فاصله داشت!  هر جور بود خودمو رسوندم بهش و چندین بار پشت سر هم عق زدمو دوباره فقط آب بود که بالا آوردم دیگه علاوه بر سرم دلدردم اومده بود سراغم،از فکر اینکه اورهان همین الان داشت عقد یکی دیگه میشد حال بدی داشتم چند دقیقه ای میشد که از مجلس بیرون اومده بودم و هیچ تمایلی به برگشتن نداشتم دلم میخواست فرار کنم آخه چطور میتونستم تموم عمرم شاهد زندگی اورهان با دختر دیگه ای باشم،اما چاره ای نبود به خاطر آبروی آقامم شده باید تحمل میکردم،خواستم برگردم که با صدای آشنایی که داشت التماس میکرد سرجام میخکوب شدم:🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اسکار بهترین اتفاق زندگیم هم میرسه به بودنت تو زندگیم رفیق خنگ من 😍😍                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
رفیق باز خدا رو شکر که تنت سالم قیافه حالا زیادم مهم نیست غصه نخوری زشتوی من :))                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بیخیال اخبارِ غمگینِ جهان تو بگو در دنیای کوچکت چند دلیل برای خوشحالی داری ؟ 🤔🤔                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
زمانی پخته میشوید که بفهمید نیازی نیست به هر چیزی واکنش نشان دهید یا به حرفی جواب بدهید 👌👌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود. چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبرو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند. در اين هنگام امام سجّاد(ع) را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند. ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: "چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟". عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام سجّاد(ع) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است. او خطاب به امام سجّاد(ع) مى گويد: ــ مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟ ــ من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند. ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد(ع) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند. جواب امام سجّاد(ع) كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شود و بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: "چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى". در همين حالت دستور قتل امام سجّاد(ع) را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب(س) برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد(ع) را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: "اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟". صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب()مى گويد: "عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم". آن گاه مى گويد: "آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است". نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند. از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5785030161246193791.mp3
8.25M
‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‍‌ ‌ ‌‌ ‌ 🎶 🎻                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
خدایا شکرت 🙏 امروز را هم به لطف تو به شب رساندیم ای خدای مهربانم یاریمان ده، تحملمان را افزون، قولمان را صدق ، و قلبمان را پاک گردان الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش 🌺⭐️شبتون پُـر از مـهر خــدا دوستان 💖🌹🦋🌟✨🌙 @hedye110