هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلچهارم
اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند.
سربازان، سر امام حسين(ع) را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند.
همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است.
نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند:
لَعِبَت هاشم بالملك فلا***خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نَزَل...
بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم!
همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند.
آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد، امّا مگر شمشير حضرت على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟
حضرت على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟
چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا امام حسين(ع) هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد.
به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى خندد و فرياد شادى برمى آورد.
ناگهان فريادى بلند مى شود: "اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى زنى؟ من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد".
او ابو بَرْزَه است. همه او را مى شناسند او يكى از ياران پيامبر است.
يزيد به غضب مى آيد و دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون اندازند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خـبـر آمـد خبـری نیـست…
هنـوز از غـم دوری دلـدار بـسـوز…
بـایـد ایـن جـمعه بیایـد، بایـد!
مـن دگـر خسـته شـدم از شـایـد!
اللهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدچهلیکم
،اردشیر توی همون حالت گیجی چاقویی توی بازو اورهان فرو کرده بود و میخواست ضربه ای دیگه به سینش بزنه که اورهان مشتشو توی هوا گرفته بود،با دیدن خون روی لباس سفید اورهان جیغ کوتاهی کشیدمو طولی نکشید که ساواش و چندتا از کارگرای عمارت رسیدن و چاقو رو از دست اردشیر گرفتن و با کمک هم بردنش داخل،به سرعت دستمالی از جیبم در آوردمو خواستم روی زخمش بذارم که عصبی دستشو عقب کشید و با اخمای تو هم رفته راهشو گرفت و رفت،دستمال رو توی دستم فشردمو با بغضی که توی گلوم نشسته بود چشم دوختم به رفتنش،مگه من چه گناهی کرده بودم که اینجوری باهام رفتار میکرد همه اینا تقصیر اون آتاش لعنتی بود!
با قدم هایی کم جون داخل عمارت شدم،عمه نورگل با دیدن اورهان ضربه ای به صورتش زد و گفت:-خدا مرگم بده شگون نداره توی روز عقد این اتفاقا،ببین چه بلایی سر پسرم آورد،پسره ی بی بته!
حوریه خیلی خونسرد نگاهی به اورهان انداخت و گفت:-این حرفا دیگه قدیمی شده نورگل،پسرم خیلی قوی تر از این حرفاست که یه زخم چاقو از پا درش بیاره،بیا داخل مادر،زخمتو ببندم!
با نگرانی به اورهان زل زده بودم و توی دلم به اردشیر بد و بیراه میگفتم که چطور تونسته اورهان رو بزنه،اون که باهاش کاری نکرده بود که با احساس سوزش بازوم سرمو چرخوندم سمت آتاش که با چشمای از کاسه درومده بهم زل زده بود:-راه بیفت دنبالم!
یه لحظه ترسیدم که نکنه سهیلا حرفی بهش زده باشه اما با اعتماد به نفس نگاهی بهش انداختمو خیلی جدی گفتم:-ولم کن،من با تو هیچ جا نمیام!
آروم در گوشم غرید:-اگه نمیخوای همین جا بلند بلند داد بزنم که زن عقدیم بدجور دلباخته برادرم شده دنبالم میای!
ناخودآگاه رنگ از چهرم پرید و دستام شروع کرد به لرزیدن:-معلومه چ...چی داری میگی؟
فشار دستشو روی بازوم بیشتر کرد و در گوشم باصدای بلند تری غرید:-میای دنبالم یا داد بزنم؟
با شک نگاهی بهش انداختم:-خیلی خب میام ولم کن!
بازومو رها کرد و عصبی قدم برداشت سمت یکی از اتاقای عمارت،پشت سرش وارد شدم تا حالا اونجا نرفته بودم ترس برم داشت اتاق پر بود از چاقو و خنجرایی که مشخص بود خیلی قدیمی ان،با صدای بسته شدن در وحشت زده سرچرخوندم سمتش!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻