#سلام_امام_زمانم
براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است
دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است
هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم
جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهلدوم
سری به نشونه مثبت تکون دادمو ساره به سمت در قدم برداشت،بالشتی که پشت سرم بود رو روی زمین گذاشتم و همونجا دراز کشیدم و همین که چشم بر هم گذاشتم دوباره دست ساره روی دستام قرار گرفت،آروم پلکامو از هم باز کردمو به صورت نگرانش زل زدم:-ببخشید خانوم جان نمیخواستم این هارو بگم که ناراحت نشین اما دلم طاقت نمیاره،میدونم اورهان خان رو دوست دارین اونم خاطر شما رو میخواد هنوز که هنوزه برخلاف اصرارهای حوریه خاتون و خان که پی وارث میگردن حاضر نشدن پاشونو تو اتاق سهیلا خاتون بذارن، دیگه از اون اورهان خان شاد و سرزنده خبری نیست ساواش میگه کارو زندگیشونو رها کردن و صبح تا شب دنبال آتاش خان راه میفتن تا آتویی ازشون بگیرن، سایه به سایه دنبالش میرن،گمون کنم چون میدونن راضی به این وصلت نیستین میخوان کاری کنن تا شما آزاد باشین،آهی کشید و ادامه داد:-امروز هم آتاش خان قسر در رفتن،خودشونو به زده بودن به مریضی تا اورهان خان بیخیالشون بشه وبعد پا شدن از عمارت زدن بیرون،از پنجره دیدمشون نمیدونستم قراره بیان دنبال شما!
ساره تند تند اینارو گفت و منو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت!
****
آفتاب وسط حیاط عمارت بود و توی اتاقی که بی بی برام حاضر کرده بود تا به اصطلاح اتاق بختم باشه،خودمو با تکیه پارچه ها و دکمه های اضافه ای که از عصمت گرفتم مشغول کرده بودم تا به بهونه دوختن عروسک برای احمد حواس خودمو پرت کنم،دو روز از اومدنم به عمارت میگذشت و هنوز خبری از آنام نشده بود،داشتم دیوونه میشدمو حتی کسی رو هم نداشتم تا بفرستمش دهمون تا بلکه ازشون خبری بیاره، ساره که نزدیک عروسیش بود و دیگه اجازه نداشت تنهایی از عمارت بیرون بره،اورهان هم که از ترس آتاش جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشتم،آتاش هم که هیچ حسابی روش باز نمیکردم،اصلا میترسیدم بفهمه نگرانم،میترسیدم چون اگه نقطه ضعفامو میفهمید خوب بلد بود چجوری ازشون استفاده کنه!🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بیم آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم
مَبادا خسته شوی
و بیمِ آن دارم که سکوت کنم
مبادا گمان کنی که دیگر برایِ قلبم مهم نیستی...
#نزار_قبانی
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
من از مجاورتِ یک درخت می آیم
که روی پوستِ آن
دست های ساده ی غربت
اثر گذاشته بود :
به یادگار نوشتم
خطی ز دلتنگی
#سهراب_سپهرى
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگچهاردهم🌴
اكنون ابن زياد توانسته است، با نيرنگ و حيله وارد شهر كوفه شود و در فرماندارى شهر منزل كند.
شب از نيمه گذشته است; امّا صداى اسب ها به گوش مى رسد! اينها به كجا مى روند؟
به خانه مختار.
براى چه؟
براى دستگيرى مسلم.
ابن زياد دستور داده است تا سربازانش به خانه مختار حمله كنند و مسلم را دستگير نموده و نزد او آورند.
من خيلى نگران هستم.
خدايا! تو نگهدار مسلم باش!
سربازان وارد خانه مى شوند، ولى اثرى از مسلم پيدا نمى كنند.
هيچ كس نمى داند مسلم كجاست؟
سربازان با عصبانيّت رو به مختار مى كنند و مى گويند: "مسلم كجاست؟".
مختار مى گويد: "مسلم بعد از اين كه خبردار شد، ابن زياد به كوفه آمده است با من خداحافظى كرد و از منزل من بيرون رفت".
سربازان به نزد ابن زياد برگشته و به او خبر مى دهند كه نتوانسته اند، مسلم را پيدا كنند.
ابن زياد عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا عدّه اى از ياران سرشناس مسلم را دستگير كنند و بعضى از آنها را به قتل برسانند.
آرى، امشب گروهى از ياران مسلم به شهادت مى رسند.
ابن زياد مى خواهد از مردم زهر چشم بگيرد.🔷🦋🔷🦋🔷🦋🔷🦋
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
💭
در من کوچه ایست
که با تو در آن نگشته ام
سفریست که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شب هایی است که
با تو به سر نکرده ام و عاشقانه هایی
که با تو هنوز نگفته ام...
#افشین_یداللهی
🌹🌷
دورتومیگردیمانشاللھ_۲۰۲۲_۰۸_۲۷_۱۴_۲۰_۵۵_۰۹۸.mp3
5.41M
شش گوشه ات را میبوسم از دور
سیدمھدیمیرداماد
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
www.vaezin.com_۲۰۲۲_۰۸_۲۷_۱۶_۴۱_۱۷_۰۱۶.mp3
3.26M
چه رفتید کربلا چه نرفتید...چه میخواید برید پیاده روی، چه نه؛ این صوت رو گوش کنید!!!
حجت الاسلام محرابیان
پیشنهاد میشه!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
🌹🌷🔷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهلسوم
هرچند به این بی خبری با امید نگاه میکردم چون اگر خدایی نکرده اتفاقی برای مادرم افتاده بود تا حالا خبرش به گوشم میرسید،اما بازم اضطراب همه وجودمو گرفته بود،همش ترس اینو داشتم که هر لحظه در باز شه و برام خبر مرگ آنامو بیارن، اینجوری تا آخر عمرم هم آتاش رو نمیبخشیدم که بهم اجازه نداد برای بار آخر ببینمش و کنارش باشم و هم خودمو چون احتمال میدادم آنام رو نحسی چله بری که ناپاک کرده بودم گرفته باشه !
از خورد و خوراک افتاده بودم همه ی غذایی که در طول روز میخوردم با ارفاق چند قاشق بیشتر نبود،که اونم به اصرار و زور ساره قورت میدادم،از طرفی وضعیت مادرم و از طرف دیگه میدونستم تنها دو روز دیگه به تموم شدن عده مونده و اگه تا اون موقع اورهان حرکتی نمیکرد باید خودمو به دستای آتاش میسپردم که برام از مرگ بدتر بود،دلم میخواست میتونستم خودم داد بزنم و بدون آوردن هیچ دلیلی بگم طلاق میخوام اما این کار مساوی بود با امضا کردن حکم مرگم،نه تنها من بلکه هیچ زنی اجازه همچین گستاخی نداشت،اینو سهیلا همون شب ورودم در خطاب به زیور گفت که در مورد طلاق گرفتن فرحناز حرف میزد،حس میکردم قصد داره منو بترسونه تا یه وقت فکر طلاق به سرم نزنه،آخه خوب میدونست اگه من رسما ناموس آتاش بشم از چشم اورهان هم می افتم چون اورهان خیلی غیرتی بود محال بود به ناموس برادرش نگاه بد بندازه،اما از طرفی هم حرف حساب میزد خودم توی دهمون دیده بودم که سر زنی که به خاطر عصبی بودن شوهرش میخواست طلاق بگیره چه بلایی آورده بودن!
کوک آخر رو به پارچه زدمو عروسک رو روی طاقچه گذاشتمو با دیدن لبخندش که با کوک قرمز روی صورتش ایجاد کرده بودم لبخندی چند ثانیه ای روی لبم نشست،حتما احمد خیلی ازش خوشش میومد،البته اگه اجازه داشتم دیگه برادرمو ببینم،آهی کشیدمو مشغول جمع کردم خرده پارچه ها از روی زمین شدم که ضربه ای به در خورد و بلافاصله باز شد نگاهم به چهره ی پر از اضطراب ساره گره خورد!
با وحشت از جا بلند شدم:-ساره از آنام خبری شده؟🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻