#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهلسوم
هرچند به این بی خبری با امید نگاه میکردم چون اگر خدایی نکرده اتفاقی برای مادرم افتاده بود تا حالا خبرش به گوشم میرسید،اما بازم اضطراب همه وجودمو گرفته بود،همش ترس اینو داشتم که هر لحظه در باز شه و برام خبر مرگ آنامو بیارن، اینجوری تا آخر عمرم هم آتاش رو نمیبخشیدم که بهم اجازه نداد برای بار آخر ببینمش و کنارش باشم و هم خودمو چون احتمال میدادم آنام رو نحسی چله بری که ناپاک کرده بودم گرفته باشه !
از خورد و خوراک افتاده بودم همه ی غذایی که در طول روز میخوردم با ارفاق چند قاشق بیشتر نبود،که اونم به اصرار و زور ساره قورت میدادم،از طرفی وضعیت مادرم و از طرف دیگه میدونستم تنها دو روز دیگه به تموم شدن عده مونده و اگه تا اون موقع اورهان حرکتی نمیکرد باید خودمو به دستای آتاش میسپردم که برام از مرگ بدتر بود،دلم میخواست میتونستم خودم داد بزنم و بدون آوردن هیچ دلیلی بگم طلاق میخوام اما این کار مساوی بود با امضا کردن حکم مرگم،نه تنها من بلکه هیچ زنی اجازه همچین گستاخی نداشت،اینو سهیلا همون شب ورودم در خطاب به زیور گفت که در مورد طلاق گرفتن فرحناز حرف میزد،حس میکردم قصد داره منو بترسونه تا یه وقت فکر طلاق به سرم نزنه،آخه خوب میدونست اگه من رسما ناموس آتاش بشم از چشم اورهان هم می افتم چون اورهان خیلی غیرتی بود محال بود به ناموس برادرش نگاه بد بندازه،اما از طرفی هم حرف حساب میزد خودم توی دهمون دیده بودم که سر زنی که به خاطر عصبی بودن شوهرش میخواست طلاق بگیره چه بلایی آورده بودن!
کوک آخر رو به پارچه زدمو عروسک رو روی طاقچه گذاشتمو با دیدن لبخندش که با کوک قرمز روی صورتش ایجاد کرده بودم لبخندی چند ثانیه ای روی لبم نشست،حتما احمد خیلی ازش خوشش میومد،البته اگه اجازه داشتم دیگه برادرمو ببینم،آهی کشیدمو مشغول جمع کردم خرده پارچه ها از روی زمین شدم که ضربه ای به در خورد و بلافاصله باز شد نگاهم به چهره ی پر از اضطراب ساره گره خورد!
با وحشت از جا بلند شدم:-ساره از آنام خبری شده؟🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻