┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم 💔
صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا
وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا
دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو
قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_بانوی_صبر
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستشصتسوم
قلبم لحظه به لحظه بیشتر با حرفای آتاش فشرده میشد،از جا بلند شدمو با نگرانی لب زدم:-چرا زودتر بهم نگفتی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:-به من مربوط نمیشد،الانم گفتم که از مردن این بی شرف زیاد ناراحت نباشی!
هنوزم توی شوک بودم باورم نمیشد زنعمو اینقدر پاشو از گلیمش درازتر کرده باشه که بخواد آسیبی به برادرم بزنه،خوب میدونست اگه آقام یا عزیز بفهمن این بار دیگه از خونش نمیگذرن،منو بگو که اینقدر به خاطر ناپاک کردن چله بر عذاب وجدان گرفته بودم و همه چیز رو تقصیر خودم میدونستم، با صدای باز شدن در کمی ازش فاصله گرفتم ساواش عصبی بیرون اومد و فریاد کشید:-یکی جنازه این سگ رو بندازه بیرون نمیخوام چشممون بهش بی افته!
با صدای داد ساواش زیور و خان دوباره از اتاق عمه نورگل بیرون اومد و با چشمایی به خون نشسته گفت:-صداتو بیار پایین پسر مگه نمیبینی حال مادرت خوب نیست!
-خان دایی اگه میخوای شر نشه دستور بده همین الان جنازه این بی شرف رو از اینجا بندازن بیرون فردا میخوام توی این حیاط مراسم بگیرم شگون نداره با خون این مرتیکه رنگین بشه!
زیور با چشمای اشکی از اتاق بیرون اومد و رو به ساواش گفت:-چه مراسمی پسر مگه نمیبینی دامادمون مرده،دختر این خونه بیوه شده میخوای جشن عروسی به پا کنی؟
-دامادتون یه پست فطرت بود خاتون،برین خدارو شکر کنین فرحناز رو از شرش نجات دادم...🧸🧸🧸
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگهجدهم🌴
﷽
نگاه كن!
بزرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند.
هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است.
درِ خانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند.
ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟
ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم.
ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن!
هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند.
سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند.
آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند.
هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود.
مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: "نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟".
نگاه كن!
هانى دارد بر مى گردد.
خدا را شكر!
امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد:
ــ عمو جان! كجا مى روى؟
ــ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم!
ــ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيبى نخواهد رسيد.
هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است!
هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود.
هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: "اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟".
هانى مى خواهد انكار كند امّا ابن زياد فرياد مى زند: "مَعقِل! بيا بيرون!".
ناگهان مَعقِل از پشت پرده بيرون مى آيد.
تا نگاه هانى به مَعقِل مى افتد، همه چيز را مى فهمد.
مَعقِل همان كسى است كه هر روز به خانه او رفت و آمد داشته و پول زيادى را براى خريد اسلحه به مسلم داده است.
ابن زياد مى گويد: "اى هانى! آيا اين شخص را مى شناسى؟".
هانى كه مى فهمد ابن زياد از همه برنامه هاى او خبر دارد، سرِ خود را پايين انداخته و مى گويد:
ــ من مسلم بن عقيل را به خانه خود دعوت نكردم; بلكه او بر من مهمان شده است.
ــ تو از پيش من بيرون نمى روى مگر اين كه مسلم را به نزد من بياورى.
ــ به خدا قسم، چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان خود را به دست تو دهم.
ــ بايد مسلم را به من تحويل دهى.
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
ما چون زدری پای کشیدیم، کشیدیم
امید زهر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیـــــم
#وحشی_بافقی
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
دعامیکنم
درفراسـوی این شب
تاریک و سیـاہ
"" خـداونـد ""
نور عشق بی حدش را
بتابانـد برخوشهی
آرزوهـای شمـا
تا صـدها ستـارہ بروید
برای اجابت آنـها
شبتـون آروم دلتون شاد دوستان 🌙
⭐️✨🌟🌟🌹🌷💐🦋
@hedye110
🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
🏴🖤🏴
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستشصتچهارم
قرار نیست به خاطر این دزد ناموس عزاداری کنیم، همین فردا جشن عروسیمو توی همین حیاط به پا میکنم دیگه اجازه نمیدم تاوان اشتباه دیگران رو از من و زنم پس بگیرین!
-خان سرفه ای کرد و سینه ای صاف کرد عصبی به نظر میرسید اما انگار حرف ساواش پیش چشمش منطقی به نظر رسید که دستاشو پشت سرش گره کرد و گفت:-ما هیچوقت برای یه خائنه بی همه کس عزاداری نمیکنیم،ساواش خودت چندتا کارگر بردار و این جنازه رو ببر ده خودشون و بهشون بگو چه اتفاقی افتاده!
آتاش عصبی لب زد:-پس تکلیف فرحناز و بچه تو شکمش رو کی مشخص میکنین؟
خان دستشو بالا برد و گفت:-فردا راجع به اونم صحبت میکنیم،الان موقع مناسبی برای آوردن اهل و عیال وسط بیابون نیست!
نگاهم به آتاش افتاد که عصبی با مشتای گره کرده ایستاده بود،حتما براش سخت بودکه خواهرش رو توی همچین موقعیتی ببینه،با رفتن ساواش رو کردم سمتش و آروم لب زدم:-تو هم همراهشون میری مگه نه؟
عصبی لب زد:-شاید،چرا میپرسی؟نکنی میخوای تورو هم کول کنم همراه خودم ببرم؟
-نه میخوام زودتر از این ها راه بیفتی و به آقام خبر بدی!
-بلاخره که میفهمه،چه من بگم چه ساواش چه فرقی داره!
-ساواش عصبانیه ممکنه هر حرفی بزنه میترسم آقامم مثل عموم پس بیفته به علاوه دیدن جنازه اردشیر برای فرحناز که بارداره هم خوب نیست میگن چله روش می افته و ممکنه بلایی سر بچش بیاد!
-چه بهتر همون بهتر که بچش بمیره چون دیگه هیچکس حاضر نمیشه با وجود یه بچه باهاش ازدواج کنه!
با بغض لب زدم:-یعنی نمیری؟
🦋🌹🦋🌹🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری شده آیا ته یک شغر ترک برداری؟ .
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
اثر انگشت ما از قلبهایی که لمسشان کرده ایم هیچچچ وقت پاک نمیشود.. .
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴