#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستشصتچهارم
قرار نیست به خاطر این دزد ناموس عزاداری کنیم، همین فردا جشن عروسیمو توی همین حیاط به پا میکنم دیگه اجازه نمیدم تاوان اشتباه دیگران رو از من و زنم پس بگیرین!
-خان سرفه ای کرد و سینه ای صاف کرد عصبی به نظر میرسید اما انگار حرف ساواش پیش چشمش منطقی به نظر رسید که دستاشو پشت سرش گره کرد و گفت:-ما هیچوقت برای یه خائنه بی همه کس عزاداری نمیکنیم،ساواش خودت چندتا کارگر بردار و این جنازه رو ببر ده خودشون و بهشون بگو چه اتفاقی افتاده!
آتاش عصبی لب زد:-پس تکلیف فرحناز و بچه تو شکمش رو کی مشخص میکنین؟
خان دستشو بالا برد و گفت:-فردا راجع به اونم صحبت میکنیم،الان موقع مناسبی برای آوردن اهل و عیال وسط بیابون نیست!
نگاهم به آتاش افتاد که عصبی با مشتای گره کرده ایستاده بود،حتما براش سخت بودکه خواهرش رو توی همچین موقعیتی ببینه،با رفتن ساواش رو کردم سمتش و آروم لب زدم:-تو هم همراهشون میری مگه نه؟
عصبی لب زد:-شاید،چرا میپرسی؟نکنی میخوای تورو هم کول کنم همراه خودم ببرم؟
-نه میخوام زودتر از این ها راه بیفتی و به آقام خبر بدی!
-بلاخره که میفهمه،چه من بگم چه ساواش چه فرقی داره!
-ساواش عصبانیه ممکنه هر حرفی بزنه میترسم آقامم مثل عموم پس بیفته به علاوه دیدن جنازه اردشیر برای فرحناز که بارداره هم خوب نیست میگن چله روش می افته و ممکنه بلایی سر بچش بیاد!
-چه بهتر همون بهتر که بچش بمیره چون دیگه هیچکس حاضر نمیشه با وجود یه بچه باهاش ازدواج کنه!
با بغض لب زدم:-یعنی نمیری؟
🦋🌹🦋🌹🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻