┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم 💚
شهرمان پرشده از بوی گناه و ماهم
سر هر کوچه و بازار نوشتیم بیا
غافل از آه یتیمان چقدر آسوده
شکم سیر شب تار نوشتیم بیا 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودششم
با حرص و خستگی رو ازش گرفتمو به زور خودمو تا جلوی کلبه ننه زری رسوندم دیگه پاهام جون نداشتن،حرصم گرفته بود که این همه راه رو اومده بود دنبال چیزی که حتی مطمئن نبود وجود داره یا نه!
با ضربه ای که به در کلبه زد نگاهم به چهره خندونش افتاد،باورم نمیشد هنوزم داشت مسخره ام میکرد،با اخم بقچمو زدم زیر بغلمو پشت بهش ایستادم چند دقیقه ای گذشت تا پیرزنی هول زده در رو باز کرد و با دیدن چهره آتاش رنگ از روش پرید و بدون اینکه حتی سلامی کنه لب زد:-چه خبر شده پسر؟آنات طوری شده؟
-سلام ننه،چرا هول کردی،نه همه سلامتن عروسم رو آوردم دست بوست!
پیرزن نفسی از سر آسودگی کشید و نگاهی بهم انداخت اخمامو از هم باز کردمو دستشو گرفتم توی دستام و بوسه ای بهش زدم:-پیر شی دختر،بیاین داخل!
خسته قدم به داخل خونه گذاشتیم،ننه زری که متوجه گرسنگی و خستگیمون شده بود به محض رسیدنمون سفره ساده ای پهن کرد،هر چه داشت و نداشت برای پذیرایی از مهمونای ناخوندش روی سفره چید،هر چند که من از بس حرص خورده بودم تقریبا سیر بودم اما بوی غذایی که درست کرده بود اینقدر خوب بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم:-کجا بودی پسر این چند وقت؟هممونو نصف عمر کردی،وقتی لیلا اومد و خبر زنده بودنتو بهم داد نمیدونی چقدر خوشحال شدم،درسته سال تا سال رنگتو نمیبینم اما هر شبانه روز دعا گوتون هستم همین که میشنفم سالمین برام کافیه!
-زنده باشی ننه،داستان من سر دراز داره،خودت چیکارا میکنی؟اینجا دست تنهایی؟
-هی پسر میگذرونیم آنات دو سه هفته یک بار خلیل و زنشو راهی میکنه تا بهم سر بزنن،ماشالله زن خوشگلی انتخاب کردی مثل قرص ماه میمونه!
با حرف ننه آتاش نیم نگاهی بهم انداخت و بیخیال لقمه ای گرفت و لب زد:-از آدمای ده چه خبر ، هنوزم کسی اینجا زندگی میکنه یا همه کوچ کردن آبادیای اطراف!
ننه زری پشت چشمی نازک کرد و گفت:-دلشونم بخواد پسر،مردم از آبادیای اطراف میان اینجا چشمه رو ببینن،هر کسی هم که بره من که از جام تکون نمیخورم!
آتاش که انگار تیرش به سنگ خورده بود لقمه رو فرو داد و گفت:-ناراحت نشو ننه منظورم این نبود که اینجا جای بدیه میدونم ده آبا اجدادیته،قدیمیای ده رو گفتم مثلا همین علی دله؟
-خیر باشه پسر؟چی شده از اون خبر میگیری؟نکنه خان فرستادتت،میدونستم خان آخر یه بلایی سر این بدبخت میاره!
-نه ننه خان کاری به کارش نداره،همینجوری پرسیدم،خواستم ببینم زندس یا مرده؟هنوز توی همون کلبه خرابه زندگی میکنه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودهفتم
ننه ضربه ای به پاش زد و گفت:-چی میگی پسر؟ علی دله بمیره؟اون هفتا جون داره،چندسالی میشه که از اون کلبه بیرون اومده،وضعش خیلی خوب شده کم کم داره کل آبادی رو میخره،من که ندیدم ولی میگن کار نون و آب داری پیدا کرده!
-زن و بچه چی ننه؟نکنه زن هم گرفته!
-نه ننه، کی به اون زن میده بعد از کاری که با دختر بیچاره کرد دیگه کسی جرات نمیکنه دخترشو دستش بسپاره،فکر کردی الکی بهش میگن علی دله؟تنها زندگی میکنه اما مثل اینکه سر و گوشش میجنبه،نمیخوام گناهشو بشورم اما مردم آبادی میگن چند وقتی یه بار از ده بالا یه زن میاد خونش و فرداصبحش میره،استغفرالله،مردم همه چی میگن!
با این حرف ننه آتاش نگاهی جدی بهم انداخت و چند لقمه آخرشو خورد و از جا بلند شد:-دستت درد نکنه ننه غذای خوبی بود اگه میشه ما بریم بخوابیم خسته راهیم فردا هم باید زود بیدار بشیم میخوام آفتاب نزده دختر رو ببرم لب چشمه و ظهر نشده برگردیم ده!
ننه با سختی دستی به زانوش گذاشت و از جا بلند شد و همراه آتاش به اتاق تویی رفت،سفره رو جمع کردمو پشت سرش داخل شدم و با دیدن تشک دونفره ای برای منو آتاش کف اتاق پهن کرده بود ماتم برد،ننه نوازش وار دستی به پشتم کشید و گفت:-خوب بخوابی عروس و از اتاق بیرون رفت!
با رفتنش مظلوم نگاهی به آتاش انداختم،نفسشو کلافه بیرون دادو یه سمت تشک دراز کشید:-بگیر بخواب کاریت ندارم!
با ترس نشستم روی رختخواب آتاش عصبی و با اخمای درهم به سقف اتاق زل زده بود معلوم بود خیلی تو فکره،خیلی دوست داشتم بدونم چی تو سرش میگذره،میدونستم کارشو خوب بلده،چون تموم عمرش سعی کرده بود تلافی کارای بقیه رو سرشون در بیاره،آهی کشیدمو با همون لباسا و روسری دراز کشیدمروی تشک،بی شک اگه خسته نبودم سعی میکردم همون یه ذره جا رو هم باهاش شریک نشم اما بدنم حسابی کوفته بود و حالا که قرار بود فردا دوباره همین مسیر رو برگردیم نیاز به استراحت داشتم،با فکر اینکه آتاش اینقدر سرگرم نقشه کشیدنه که حتی به من توجهی نمیکنه پلکامو روی همگذاشتم اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صداش توی گوشم پیچید:-فردا صبح باهم میریم در خونه علی دله!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یا رب تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
『♥️』
✨
جـان در قـدمـش کـنـم
کـه آرامـِ دل اسـت 🙂♥️
#سـعـدی
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
وفا کردم
ندانستم اسرافش ضرر دارد
زیادی محبت ناکسان را کس نخواهد کرد
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستسییکم🌴
صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند.
گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد.
همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند.
بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند".
آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند.
ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند.
او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست".
از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند.
سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند.
او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست".
ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند.
ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند.
صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد.
سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند.
مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند.
براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند.
آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟
اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است.
او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است.
خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد.
اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم".
مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد.
اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد.
چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند.
تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است.
اين نگاه چه نگاهى است؟
نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر.
وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!".
هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>