به مناسبت فرارسیدن ۹ دی
#سید_رضا_نریمانی
جانم فدایی رهبر
✌️🇮🇷✌️
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
4_6005927845472241705.mp3
6.02M
🌷بمناسبت سالروز حماسه 9 دی
🍃بوی #بصیرت میدهد باغ شهادت
🍃نور خدا وقتی به سیمای شهید است
🎤 #مهدی_رسولی
⏯ #واحد #حماسی #انقلابی
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏕❄️⛰📹 بارش برفِ در ییلاقات اشکورات؛ شهرستان رودسر ؛ استان گیلان.
🍃🎼💐⛈❄️بهمراه آوایی محلی و گیلکی از مرحوم پور رضا؛ سراینده تیتراژ سریال پس از باران.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
«ما به خلوت با تو ای آرامِ جان، آسودهایم...»
#سعدی
🌺🍃჻ᭂ࿐
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💠 سه نشانه خوشبخت و سه نشانه بدبخت در کلام پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله💠
🌟رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) میفرمایند:
💎«خوشبخت سه نشانه دارد:
۱. رزق حلال در وطن
۲. همنشینی علماء
۳. ادای نمازهای پنجگانه به جماعت
💎و علامت بدبخت سه چیز است:
۱. حرام خوردن
۲. دوری از علماء
۳. نماز فُرادی».
📗سخنان چهارده معصوم، ص۱۵۶
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Alireza Sharbati - Mina Remix 2022 - WwW.Shomal-Music.CoM | @shomalmusic_asli.mp3
10.06M
🎧🎤❣🎼☀️آوای شاد و زیبای محلی مازندرانی
🍃🏕🎧🎤علیرضا شربتی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
28.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبتون امام رضائی ❤️💚💖
#پیشنهاددانلود
#ایران_قوی🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#السلامعلیکیاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدشصتنهم
مطمئن باش از خونت نمیگذره
با شنیدن این حرف هینی کشیدم که انگار صدای منو شنیدن دیدم حوری به طرف در داره میاد که به سرعت تو اتاق بغلی خزیدم و خدا رو شکر کردم که کسی تو اتاق نبود.
قلبم پر تپش میزد گوشه اتاق کز کرده بودمو به این فکر میکردم که سهیلا از کجا متوجه قضیه شده؟اون آدمی نبود که دهنش رو بسته نگه داره و این وسط آوان و اورهان رو هم همراه خودش نابود میکرد!
کمی گذشت با صدای بسته شدن در گوشه پرده رو کناری زدمو توی حیاط سرچرخوندمو نفس راحتی کشیدمو در اتاق رو باز کردمو بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم به سمت اتاق کلفت ها دویدم!
در حالیکه نفس نفس میزدم خودمو رسوندم پشت در اتاق و خواستم ضربه ای به در بزنم که با شنیدن صدای گریه ای که از اتاق به شنیده میشد و زمزمه هایی که مادر یاسمین داشت میکرد منصرف شدم!
نمیدونستم باید چیکار کنم سری چرخوندم و با دیدن اورهان که مشغول حرف زدن با شعبون بود،قدمی به سمتش برداشتم و صبر کردم تا سفارشاتش راجع به زندونیا تموم بشه!
با رفتن شعبون اورهان به سمتم چرخید:-باید با خان صحبت کنم،اینجور که پیداست این زن بی گناهه صلاح نیست کل شب رو اینجا بمونه!
مات برده به صورت مهربونش نگاه میکردم،اشک توی چشمم حلقه بست،درسته حوریه رفتار خوبی با من نداشت اما اورهان هم حقش نبود با فهمیدن چنین چیزی بقیه عمرش رو از درون زجر بکشه و جلوی بقیه اهل عمارت خوار و خفیف بشه،نباید میذاشتم سهیلا به هدفش برسه،اما چطوری؟
-چرا اینجوری بهم زل زدی؟حتما از اینکه بخشیدمش تعجب کردی؟نگران نباش اینقدرم ظالم نیستم شاید اگه من هم به جاش بودم رفتار بدتری میکردم،میرم با خان صحبت کنم همراهم میای؟
با صدایی که در عمارت به گوشم رسید نگاهی به آتاش که از در عمارت وارد میشد انداختم،فقط اون بود که میتونست این مشکل رو حل کنه،نفسی بیرون دادم و در جواب اورهان گفتم:-من نیام بهتره خان از من دل خوشی نداره،اما سعی کن راضیش کنی!
دستی روی شونه ام گذاشت و سری تکون داد و به سمت مهمونخونه رفت،آتاش هم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم خواست به سمت مطبخ قدم برداشت،نمیدونستم چطوری باید موضوع رو بهش بگم حتی حدس میزدم خودش قضیه رو به سهیلا گفته باشه!
اما پشت سرش رفتمو کنار درخت روی برفا منتظر ایستادم تا از مطبخ بیرون بیاد،کمی گذشت تموم انگشتام از سرما گز گز میکرد حتی روی نزدیک شدن درخواست کردن ازش رو هم نداشتم لابد پیش خودش میگفت،این دختره گمون کرده من نوکرشم اما چاره ای نبود گره این کار فقط با دستای اون باز میشد!
با بیرون اومدن آتاش از مطبخ نگاهی به اطرافم انداختمو قدمی به جلو برداشتم داشتم کلمات رو توی ذهنم کنار هم میچیدم که ببینم از کجا بابد شروع کنم که کلافه رو به روم ایستاد و در حالیکه دست به بغل زده بود گفت:-اومدی اینجا حساب کارمو ازم پس بگیری؟غذا رو بهش دادم یه کارگر هم گذاشتم بالای سرش،حالا رخصت میدی برگردم اتاقم خانوم بزرگ؟
با خجالت نگاهی به صورتش انداختم و بدون مقدمه پرسیدم:-تو راجع به عفت و علی دله به سهیلا چیزی گفتی؟
پوزخندی زد و گفت:-چرا باید همچین کاری بکنم؟هنوز اینقدر خاله زنک نشدم که که بشینم راجع به این مسائل با کسی صحبت کنم،فقط تو راجع بهشون میدونی،اونم خودت فهمیدی،مگه بهت چیزی گفته؟
سری به طرفین تکون دادم:-موقعی که داشت حوریه رو تهدید میکرد شنیدم،میگفت اگه صدیقه رو آزاد نکنه عفت رو میاره تا برعلیهش شهادت بده و دستش رو رو کنه!
پوزخندشو پررنگ تر کرد و گفت:-چی بهتر از این،اینجوری هر دوتاشون کله پا میشن و تو میمونی و این عمارت،منم دیگه به خاطر فراری دادن حسین بهت دینی ندارم!
نمیدونم چرا اینقدر سعی به این داشت که آدم بدی به نظر برسه در حالیکه نبود،بی توجه به حرفاش لبی تر کردمو گفتم:-گفته بودی از عفت خبر داری،گفتی تهدیدش کردی،میدونی الان کجاست؟
تای ابروشو بالا داد و جدی نگاهم کرد:-باهاش چیکار داری؟نکنه میخوای زودتر از سهیلا وارد عمل بشی؟
-نه...راستش میخواستم پیداش کنی و تهدیدش کنی که حرف اضافه ای نزنه!
گیج و با اخمای در هم نگاهش رو بهم دوخت:-متوجه نشدم،میخوای برم تهدیدش کنم که مبادا حرفی راجع به حوریه بزنه؟اونوقت چرا باید همچین کاری بکنم؟تو مه بهتر از همه خبر داری حوریه با منو آنام سر دشمنی داره اون نباشه آنامم راحت تر به زندگیش ادامه میده،خدا رو چه دیدی شاید با مردنش اوضاع این عمارت هم آروم تر شد،اگه میبینی تا الانم کاری نکردم به خاطر آبروی آقامو برادرام بود،نمیخواستم با دستای خودم آبروشونو بریزم،اما اینکه گمون کردی هر کاری میکنم تا گندی که بالا آورده رو لاپوشونی کنم از این خبرا نیست،تو هم دخالتی نکن اجازه بده همه چیز همونجوری که باید پیش بره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهفتاد
با غم نگاهی بهش انداختم:-نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته،مطمئنم اورهان طاقت نمیاره،آوان بیچاره که همینطورشم مدام تحقیر میشه،چطور میتونی اجازه بدی برادرات تو همچین شرایطی قرار بگیرن اگه اورهان جای تو بود هر جور شده جلوشو میگرفت!
با اخم انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:-چی میگی دختر،تو اصلا خبر داری بچگی من چطور گذشته؟
اصلا میدونی همین حوریه چه بلاهایی به سرم آورده و چقدر آقامو به جونم انداخته؟
خیال کردی من از اول همینجوری به دنیا اومدم؟همینقدر سنگدل؟
اصلا ببینی که من تو شرایط بدتری از آوان بزرگ شدم یا نه؟
این اورهانی که از مهربونیش دم میزنی بیشتر کارایی که در حقم میکنه به خاطر عذاب وجدانیه که از بچگی داره،چون خبر داره من چطور جون میکندم در حالیکه اون چندتا بچه رعیت دور خودش جمع میکرد و خان بودن رو تمرین میکرد،الانم این من نیستم که دست کسی رو رو میکنم فقط نمیخوام جلوی مجازات شدن زنی که خون منو مادرمو توی شیشه کرده بود رو بگیرم،همین!
عصبی قدم برداشت سمت اتاقش که هول زده لب زدم:-اگه اینکارو بکنی منم بابت فراری دادن حسین میبخشمت!
سرجاش مکثی کرد و دوباره به مسیرش ادامه داد!
نا امید نشستم همونجا و دستامو تا مچ توی برف فرو کردم،تا شاید سرماش باعث کم شدن التهاب درونم بشه!
اصلا باورم نمیشد آتاش هم مثل من کودکی سختی داشته همیشه گمون میکردم این تخسی که داره به خاطر اینه که هر موقع هر چیزی خواسته براش فراهم بوده دقیقا مثل اردشیر!
حالا که این چیزارو فهمیده بودم نمیتونستم بهش خورده بگیرم،یه جورایی اونم حق داشت،شاید اگه زنعمو به جای حوریه بود منم با یادآوری عذابایی که به منو آنام داده بود حاضر نمیشدم گناهش رو لاپوشونی کنم!
از جا بلند شدم و نفسی بیرون دادمو به سمت اتاقم قدم برداشتم،شاید حق با آتاش بود باید اجازه میدادم همه چیز همونطوری که میبایست پیش میرفت!
چند ساعتی از شب میگذشت،اورهان هر طوری بود اجازه خان برای آزاد کردن مادر یاسمین رو گرفته بود،هر چند خان دستور داده بود هر چه زودتر باید ده رو ترک کنن،اما هر چی بود از مردنش بهتر بود!
صدیقه هم توی طویله انتظار مجازات یا شایدم آزاد شدنش توسط سهیلا رو میکشید مطمئن بودم اون قضیه عفت رو توی سرش انداخته و اون جملاتی که لحظه آخر ازش شنیدم دقیقا مربوط به
همین ها بود وگرنه سهیلا از کجا خبر داشت؟!
سرجام غلتی خوردمو رو به اورهان خوابیدم و زیر باریکه نور چراغ نگاهی به چهره اش توی خواب انداختم،دلم میخواست بیشتر از بچگیش بدونم!
بدون اینکه چشم باز کنه دستش رو از زیر متکام رد کرد و کشیدم توی آغوشش و با صدای خواب آلودش توی گوشم زمزمه کرد:-چرا نمیخوابی؟
-خوابم نمیبره نگرانم،نکنه صدیقه فرار کنه؟
-نگران نباش چندتا نگهبان گذاشتم بهشون سپردم حتی به خان هم اجازه ورود ندن و قبلش منو خبر کنن،به این راحتیا نمیذارم قسر در بره اینبار دیگه دست سهیلا رو برای همه رو میکنم، باید همه چیز رو مغور بیاد!
لب به دندون گزیدم پس با این تفاصیر حوریه هم قادر به فراری دادنش نبود،یعنی وقتی اورهان متوجه کاری که مادرش کرده بشه چه رفتاری میکنه؟
حتی فکرشم عذابم میداد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Beman - Ragheb.mp3
7.93M
🎧🎤❣🎼☀️آوای زیبای :کجا چنین شتابان ...
🍃🏕🎧🎤مصطفی راغب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠