eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 با صدای سرفه های حوریه وحشت زده از جا بلند شدمو محکم به در کوبیدم و فشارش دادم اما انگار آتاش حوریه رو چسبونده بود به در و زورم نمیرسید با صدای لرزونم داد زدم:-باز کن...تورو خدا بلایی سرش نیار! و با فشار محکمی که به در دادم بعد از گذشت چند ثانیه در باز شد و به شدت هل خوردم روی زمین و وقتی به خودم اومدم که روی برفا افتاده بودمو به چهره سرخ از عصبانیت آتاش نکاه میکردم! در حالیکه نفس نفس میزد ایستاده بود و به حوریه که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد،با دیدن بالا و پایین شدن قفسه سینه اش نفس راحتی کشیدمو نزدیک شدم و دستی به صورت کبود شده اش کشیدم... زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و به عقب پسم زد و دستی به گردنش کشید و تکیشو داد به در انبار و به سختی نشست:-خوبین خانوم؟ در جوابم با سرفه و بریده بریده گفت:-تو این تو چه غلطی میکردی دختره خیره سر،نکنه با این پسره ریختی رو هم؟وقتی نذاشت در انبار رو باز کنم شکم برد که ریگی به کفشش داره... فقط صبر کن پسرم برگرده همه چیز رو بهش میگم اونوقت ببینم با برادر بیشرفش و زن هرزش... به اینجا که رسید آتاش عصبی لگدی به پاهاش کوبید و روی زمین رو به روش زانو زد و انگشت اشارشو به سمتش گرفت:-خوب گوش کن اگه زنده ای به خاطر این دختره،وگرنه هیچوقت حاضر نمیشدم به خاطر لاپوشونی گناهت قدم از قدم بردارم... جای تو بودم به جای زبون درازی ازش تشکر میکردم، اینجا بود تا مطمئن بشه عفت رو تهدید کردم که حرفی بر علیهت نزنه،برعکس اون عروسه پست فطرتت که صاف زل زد توی چشماتو تهدیدت کرد که آبروتو پیش همه میبره،پس دهنت رو ببند و بذار دهن منم بسته بمونه! با نزدیک شدن عصمت آتاش انگشتش رو پایین کشید:-یا ابوالفضل خانوم چه بلایی سرتون اومده؟ آتاش عصبی از زمین بلند شد و رو بهش گفت:-لیز خورده،کمکش کن برگرده اتاقش انگار تو حال خودش نیست! عصمت نزدیک شد و زیر بغل حوریه که مات برده به من خیره شده بود رو گرفت:-بلند شین خانوم چرا منو خبر نکردین،اگه زبونم لال بلایی سرتون میومد چی؟ نگاهم میخ چشمای حوریه بود که آتاش بازومو کشید و از زمین بلندم‌کرد:-تا شوهرت برنگشته و مجبور نشدم به اونم حساب پس بدم برگرد به اتاقت! بدون اینکه حرفی بزنم سری تکون دادمو یه راست رفتم سمت اتاق،هنوز تصویر چشمای حوریه که ناباورانه بهم زل زده بود جلوی چشمام بود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 *** شمعی که دستم بود رو با شعله شمعای دیگه روشن کردمو گذاشتمش توی طاقچه امامزاده و پلکامو روی هم گذاشتم و از خدا خواستم به زندگیم رنگ آرامش بباره،نزدیک دو هفته از اون روز میگذشت و امشب قرار بود توی عمارت مراسم شام غریبان برپا کنیم و همه پی تدارکات مراسم بودن،رفتار حوریه از اون روز زمبن تا آسمون با من تفاوت کرده بود نه اینکه بخواد مثل دخترش بدونه نه،اما دیگه سعی به آزار دادنم نمیکرد،از چشماش میشد فهمید به خاطر ترس نیست شاید هنوزم شوکه بود که چطور با ظلمایی که در حقم کرده حاضر شدم گناهش رو لاپوشونی کنم،هنوزم نمیدونستم کار درستی انجام دادم یا نه اما وقتی به صورت خوشحال اورهان نگاه میکردم از کارم راضی بودم:-بریم؟الان تموم عمارت منتظر ما هستن کم کم باید مراسم رو شروع کنیم! لبخند به لب سری تکون دادمو پارچه تبرکی که از بی بی به نیت بالی و ساره گرفته بودم رو ذکر گویان به ضریح امامزاده کشیدمو دست به سینه و عقب عقب از امامزاده خالی از آدم بیرون اومدم... انگار نه انگار همین چند ساعت پیش بود که تموم ده اینجا جمع بودن و شمع روشن میکردن،نه تنها اینجا بلکه تموم ده بوی شمع سوخته به مشام میرسید،از شب تاسوعا همه اهل ده شمع به دست از توی کوچه پس کوچه ها به سمت امامزاده می اومدن و شمع نیمه سوزشون رو توی گوشه و کنار امامزاده جا میکردن تا بلکه از امامشون حاجت بگیرن و فقط من بودم که به خاطر بد شدن یهویی حالم از قافله عقب مونده بودم! از امامزاده قدم بیرون گذاشتم و پارچه رو گرفتم سمت اورهان:-اینو برام نگه میداری؟برای بالی و ساره تبرکش کردم اونا هم نتونستن توی مراسم شرکت کنن فقط مواظب باش گمشون نکنی که بالی مثل من مهربون نیست! خنده ای کرد و پارچه رو ازم گرفت و گذاشت توی جیبش،با کمکش سوار بر اسب شدمو دستمو محکم دور کمرش حلقه کردمو راه افتادیم سمت ده! این چند شب محرم رو همه اش به عزاداری سپری کرده بودیم و اینقدر که گریه کرده بودم دیگه اشکی برای ریختن نداشتم اما احساس سبکی میکردم انگار که تموم غم هایی که این یکسال درونم جمع شده بود تبدیل به قطرات اشک شده باشه و از چشمام بیرون بریزه! روز اول محرم بود که صدیقه بعد از تحمل سه روز شکنجه های اورهان و نگهبانا و نا امیدی از سهیلایی که آدماش هر روز تموم ده رو پی پیدا کردن عفت زیر پا میذاشتن و دست از پا دراز تر برمیگشتن،دهن باز کرد و به این که با جوشونده ای که به خورد یاسمین داده باعث مرگش شده اعتراف کرد و گفت به خاطر آرامش سهیلا دست به همچین کاری زده! از کم و کیف ماجرا خبر نداشت اما همینم کافی بود تا خان دستور بده سهیلا رو برای بازپرسی به حضورش ببرن و خودش هم به بدترین شکل ممکن و جلوی چشم مردم ده مجازاتش کنن...تا همه بفهمن شایعه ای که پشت سر یاسمین پخش شده دروغی بیش نبوده! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️زندگی یعنی عشق و دیگر هیچ... ☀️نماهنگ و دل نوشته زیبایی برای عشق و امید... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Amin Rostami - Delbar (128).mp3
2.99M
🎧🎤❣🎼☀️آوای زیبای :دلبر ... 🎧🎤امین رستمی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕دروغ تو هیچ جایز نیست مگر به مادر ! بزار فکر کنه خوبه هوا خوبه ، حالت خوبه کلا چی رو به راهه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hedye110
ما همینیم که هستیم شاخ نیستیم چون گاو نیستیم خاص نیستیم چون عقده نداریم بالا نیستیم چون پرچم نیستیم فقط یه آدمیم، چیزی که خیلیا نیستن… 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
میگم بعضیاتون خسته نمیشین ماهی یه عشق عوض میکنین ؟! ماشالله هر دفعه ام عاشقتر از قبل !! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
از رفتن هیشکی ناراحت نشین آدما میرن دنبال لیاقتشون 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یوقت زشت نباشه که به هوس یه غریبه میگیم عشق ورزیدن ولی به دلواپسی مادر میگیم گیر دادن! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Shab1Fatemieh1-1398[02].mp3
16.37M
▪️خدا ازت قبول کنه سردار 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 🏴 در آستانه فرارسیدن سومین سالگرد شهادت حاج 👈 مشاهده متن : Meysammotiee.ir/post/2092 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Shadmehr Aghili - If You Were a Star.mp3
8.95M
🍃🌴🌠🌙آوای زیبا و بیکلام شبانه: 🍃🌠🕊🌙خدایا دلم پر میکشدبرای با تو بودن و برای تو‌بودن 🍃🌠🕊🌙 دلم پر میکشد برای پناه بردن به پناهگاه امن تو و آسوده در آغوش تو امان یافتن 🍃🌠💝🌙 الهی من میدانم که تو مشتاق تری به من از خودم 🍃🌠💜🌙 میدانم که همیشه در انتظار این بنده بازیگوشت هستی و هر چیزی که در مقابلم قرار میگیرد پیکی از جانب توست تا راهنمایی ام کند و باز به سوی تو روانم کند و راه را نشانم دهد 🍃🌠💖🌙 از اینکه تو رادارم چه خوشبختم و چه حسِ خوبیست داشتن تو. 🍃🌠💜🌙 از اینکه هیچگاه رهایم نکرده ای و تنهایم نمیگذاری چه خشنودم 🍃🌠💙🌙 دستانم را بگیر و مرا در هر حال راهنما باش و کنارم باش و مرا هرگز به خودم وامگذار 🍃🌠💚🌙 خدایِ خوبم هزاران بار شکرت که هستی . 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دراین شب دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم بادستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پرخروش شبتون خوش ✨⭐️🌟🌙 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
💚 عمری‌ست که ما منتظر آمدنت، نه تو منتظر لحظۀ برگشتن مایی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 هنوز صحنه ای رو که نگهبانا صدیقه رو گرفته بودن و داشتن مثل گوسفندی که قبل از قربانی شدن آب به خوردش میدن،زهر توی گلوش میریختن جلوی چشمامه! همه ده به انتظار نشسته بودن تا اثر کردن زهر رو به چشم ببینن و ساعتی بعد صدیقه با دستای بسته جلوی چشم همشون جون داد و سرخی خونی که از دهانش روی برفا ریخته بود این قضیه رو تایید میکرد! دلم به حالش میسوخت،اما آدمی که حداقل دو‌نفر بی گناه رو همینطوری به کام مرگ کشونده حقش کمتر از اینا نبود! از طرفی هم سهیلا بود که باز هم به خاطر آبستن بودنش از مجازات خان جون سالم به در برد... هر چه خان ازش میپرسید به چه دلیل دستور کشتن یاسمین رو داده جوابی برای گفتن نداشت،خان هم به پیشنهاد حوریه که حالا به اندازه من یا شایدم بیشتر از سهیلا متنفر شده بود دستور داد که تا موقع زایمانش جدا از اورهان توی یکی از اتاقای عمارت به عنوان زندونی سر کنه و بعد بدون بچه اش عمارت رو برای همیشه ترک کنه و اگه اعتراضی کنه و بخواد پی بچه اش رو بگیره دقیقا شبیه به صدیقه مجازات میشه! سهیلا هم که بعد از مردن صدیقه حسابی ترس برش داشته بود به چشمی اکتفا کرد و تموم این چند روز رو توی اتاقش حبس بود و خدارو شکر دیگه نمیتونست به کسی آسیب برسونه! تموم اینا رو مدیون آتاش بودم که با چشم پوشی از خشمی که نسبت به حوریه داشت مثل برادری ازم حمایت کرده بود و هرچند که خودش وانمود میکرد خوشبختی من براش کوچکترین اهمیتی نداره اما هنوزم میدیدم که دورادور برای راحتی هر چه بیشتر من توی اون عمارت تلاش میکنه! با صدای اورهان از فکر بیرون اومدم:-بهتری؟ -اوهوم خیلی حالم بهتره نکران نباش فقط کمی سرگیجه داشتم! -خدا رو شکر،حالا که این همه راه رو با اون حال بد اومدی بگو ببینم چه حاجتی داشتی؟ محکم تر بهش چسبیدمو در گوشش زمزمه کردم:-چیز بیشتری از خدا نمیخوام ،همینکه خوشبختیمون ادامه دار باشه برام کافیه! سرش رو به سمتم کج کرد و گفت:-اما من از خدا یک نفر رو از صمیم قلب طلب کردم،تو هم دعا کن همین چند روز آینده بهش برسم،دیگه چیزی ازش نمیخوام! ابرویی بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-راجع به کی حرف میزنی؟ -یه دختر زیبا به اسم آیلا! ناخودآگاه اخمام درهم شد و دستامو‌ دور کمرش شل کردم و خواستم عقب بکشونمشون که مشتشو دور دستام گرفت:-بهم دست نزن اصلا شوخی خوبی نبود! خنده کوتاهی کرد و گفت:-شوخی نکردم،آیلا قراره دخترم باشه که به زودی برام به دنیا میاریش! سرمو از روی شونه اش برداشتم،مطمئن بودم تموم صورتم از خجالت گل انداخته! فشاری به دستام داد و با مهربونی گفت:-آیسن یعنی ماه،آیلا هم به معنی هاله دورشه،قشنگه نه؟ -خیلی! لبخند روی لبم نقش بست،یه لبخند پررنگ که هیچ چیز قادر به محو کردنش نبود،یعنی میشد منم دختر خودم رو داشته باشم؟ هر چند قرار بود من برای بچه سهیلا هم مادری کنم،اما اینکه ثمره عشق منو اورهان توی وجود خودم رشد کنه با اون خیلی تفاوت داشت،لب به دندون گزیدم نباید از الان بین بچه هام تفاوتی قائل میشدم،به هر حال سهیلا هم هر چقدر که بد بود بچه اش که گناهی نداشت و از طرفی اونم بچه اورهان بود و قرار بود محبت مادری رو از من بگیره! تموم مسیر باقیمونده رو با اورهان راجع به آینده ی زیبایی که پیش رو داشتیم حرف میزدیم،آینده ای که خبری ازش نداشتیم اما بهم قول داده بودیم هرچیزی که شد تا آخرش کنار هم بایستیم! وقتی رسیدیم به عمارت با دیدن آتاش که دست به جیب جلوی در ایستاده بود تعجب کردم،حتما اینجا ایستاده بود تا دوباره رفت و آمدها رو کنترل کنه،مخصوصا حالا که هنوز خبری از حسین نبود،انگار آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود! اورهان با دیدنش از اسب پایین پرید و بهم کمک کرد تا پیاده بشم و خواسم داخل بشم که آتاش جلوی راهمون رو سد کرد و گفت:-مستقیم برو اتاق ما بالی منتظره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 با دیدن چهره ی مضطربش تعجب کردم اما با فکر اینکه نگرانه دیر اومدنمون شده سری تکون دادمو به سمت اتاق بالی قدم برداشتم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با یادآوری تبرکی که توی جیب اورهان جا گذاشته بودم چرخیدمو به سمتشون قدم برداشتم اما با شنیدن حرفاشون پاهام از حرکت ایستاد:-چی میگی؟ارسلان خان اینجا چیکار داره؟ -منم زیاد نمیدونم میگه پی دخترش اومده،گفتم اول به خودت بگم بری باهاش صحبت کنی ببین چی شده،صلاح نیست اینطوری رو در روشون کنی،حال و روز خوشی نداره انگار کتک خورده،ممکنه با دیدنش دوباره از حال بره! با جمله آخرش قلبم از تپیدن ایستاد چند قدم باقیمونده رو به سرعت طی کردمو ایستادم روبه روی آتاش:-آقام کجاست؟چه اتفاقی براش افتاده؟میخوام ببینمش! آتاش عصبی چشماشو برهم گذاشت و دستش رو گذاشت روی صورتش و اورهان دو طرف شونه هامو گرفت توی دستاش:-آروم باش،حالت بدتر میشه،من میرم ببینم برای چی اومده!  هول زده پریدم توی حرفش و گفتم:-همین الانشم به زور سر پا بندم دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه نمیتونم دووم بیارم منم همرات میام! بدون اینکه منتظر جوابش باشم رو کردم سمت آتاش و با التماس پرسیدم:-آقام کجاس؟! آتاش نگاهی به اورهان انداخت و کلافه گفت:-اگه خان با این سر و شکل و عصبانیت میدیدنش دعوا و مرافه راه می افتاد برای همین بهش گفتم تو اتاق کلفتا منتظر بمونه! تشکری کردم و شتاب زده به سمت اتاق کلفتا قدم برداشتمو هول زده اورسیهامو از پا کندمو‌ و هل خوردم توی اتاق، اورهان و آتاش هم پشت سرم داخل شدن و درو بستن! با داخل شدنم آقام عصبی از جا بلند شد تموم صورتش رو خون خشکیده گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد،نزدیک شدم و مات برده روبه روش ایستادم:-سسسلام چه بلایی سرتون اومده آقاجون؟ اخماشو در هم کرد و سری تکون داد و گفت:-زود بقچتو بپیچ باید برگردیم ده! با این حرف رنگ از رخم پرید:-چرا آقاجون مگه خبری شده؟آنام و احمد خوبن؟نکنه بلایی سر عزیز اومده! همونجور که عصبی نگاهشو بین اورهان و آتاش رد و بدل میکرد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:-خوبن،منتظر میمونم تا بری بقچتو ببندی و برگردی! منظورش رو نفهمیدم خواستم سوال دیگه ای بپرسم که اورهان نزدیک شد و نگران گفت: -چی شده ارسلان خان،آیسن حال خوبی نداره خوب نیست دلواپسش کنین،در ضمن بردنش این موقع شب توی جاده صلاح نیست! آقام عصبی قدمی جلو برداشت و یقه اورهان رو توی دستش گرفت و گفت: -به تو ربطی نداره پسر،من آقاشم صلاحش رو بهتر از تو میدونم، بیشتر از این جایز نمیبینم اینجا بمونه باید برگرده ده خودش! اورهان دستش رو روی دست آقام گذاشت و در حالی که سعی داشت به خاطر حال من عصبانیتش رو کنترل کنه با لحن آروم تری گفت:-ارسلان خان خودتون بهتر خبر دارین این دختر در حال حاضر بیشتر از اینکه دختر شما باشه زن منه و همه چیزش به من مربوط میشه... مگه اینکه از روی جنازه من رد بشین که بذارم همینجور ببریدش! با این حرف اورهان دست آقام از روی یقه لباسش شل شد با غضب بیشتری به چشماش نگاه کرد و پشتش رو کرد بهمون و با لحنی جدی تر از قبل گفت: -همین که گفتم،تا دخترم رو نبرم از اینجا نمیرم این ازدواج از اول هم اشتباه بود! اورهان عصبی دستی تو موهاش فرو کرد و دستمو گرفت و به سمت در کشید:-ارسلان خان دختر شما خودش زبون داره حرف بزنه،خوب میدونم از ازدواج با من هم پشیمون نیست، گونی سیب زمینی هم نیست که بخواین پسش بگیرین،اجازه نمیدم از این بیشتر نگرانش کنین! با نگرانی دستمو از دستش بیرون کشیدمو روبه روی آقام ایستادم و با التماس نگاهی بهش انداختم:-آقاجون شما رو به خدا بگین چی شده،کی به این حال و روز انداختتون؟به خدا قسم من بعد از مدت ها دارم طعم خوشبختیمو میچشم فقط بهم بگین چی شده، اگه بگین چی شده همین الان با همین لباسام هر جا که بگین همراهتون میام! آقام چرخید و نگاهش رو عصبی بین اورهان و آتاش که دم در ایستاده بود رد و بدل کرد و با غیض رو بهم گفت:-اگه بگم این زخما کار آدمای این دو نفر بوده و خواستن مارو از زمیناشون بیرون کنن همراهم برمیگردی ده؟ با چشمای از کاسه درومده نگاهی به اورهان انداختم،ممکن نبود کار اون باشه،آتاش هم همینطور،مطمئن بودم هیچ کدوم کاری که باعث آزار من باشه انجام نمیدن،از طرفی آقامم آدمی نبود که بخواد دروغ بگه،دوباره به چهره عصبیش زل زدم و تا اومدم حرفی بزنم آتاش پوزخند به لب گفت:-حرفات یه بوهایی داره ارسلان خان،مشخصه داری به دروغ متوصل میشی تا هر جور شده دخترتو از این عمارت بیرون بکشی،شایدم کسی تهدیدت کرده خدارو چه دیدی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی یاد خدا و صراحتِ یک لبخند به آنها که دوستشان داریم امروز تصمیم بگیر همه را دوست بداری قهرها را به آشتی تبدیل کنی و ببخشی ایمان داشته باشی ترس ها را بیرون بریزی در تک تک لحظه هایت خدا را صدابزنی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
گفتم از اوست هرچه ما داریم پرچمش را نمی‌دهیم از دست ناگهان آسمـان به حـرف آمد: هنوز هم زندس 🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠