#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهفتادچهارم
***
شمعی که دستم بود رو با شعله شمعای دیگه روشن کردمو گذاشتمش توی طاقچه امامزاده و پلکامو روی هم گذاشتم و از خدا خواستم به زندگیم رنگ آرامش بباره،نزدیک دو هفته از اون روز میگذشت و امشب قرار بود توی عمارت مراسم شام غریبان برپا کنیم و همه پی تدارکات مراسم بودن،رفتار حوریه از اون روز زمبن تا آسمون با من تفاوت کرده بود نه اینکه بخواد مثل دخترش بدونه نه،اما دیگه سعی به آزار دادنم نمیکرد،از چشماش میشد فهمید به خاطر ترس نیست شاید هنوزم شوکه بود که چطور با ظلمایی که در حقم کرده حاضر شدم گناهش رو لاپوشونی کنم،هنوزم نمیدونستم کار درستی انجام دادم یا نه اما وقتی به صورت خوشحال اورهان نگاه میکردم از کارم راضی بودم:-بریم؟الان تموم عمارت منتظر ما هستن کم کم باید مراسم رو شروع کنیم!
لبخند به لب سری تکون دادمو پارچه تبرکی که از بی بی به نیت بالی و ساره گرفته بودم رو ذکر گویان به ضریح امامزاده کشیدمو دست به سینه و عقب عقب از امامزاده خالی از آدم بیرون اومدم...
انگار نه انگار همین چند ساعت پیش بود که تموم ده اینجا جمع بودن و شمع روشن میکردن،نه تنها اینجا بلکه تموم ده بوی شمع سوخته به مشام میرسید،از شب تاسوعا همه اهل ده شمع به دست از توی کوچه پس کوچه ها به سمت امامزاده می اومدن و شمع نیمه سوزشون رو توی گوشه و کنار امامزاده جا میکردن تا بلکه از امامشون حاجت بگیرن و فقط من بودم که به خاطر بد شدن یهویی حالم از قافله عقب مونده بودم!
از امامزاده قدم بیرون گذاشتم و پارچه رو گرفتم سمت اورهان:-اینو برام نگه میداری؟برای بالی و ساره تبرکش کردم اونا هم نتونستن توی مراسم شرکت کنن فقط مواظب باش گمشون نکنی که بالی مثل من مهربون نیست!
خنده ای کرد و پارچه رو ازم گرفت و گذاشت توی جیبش،با کمکش سوار بر اسب شدمو دستمو محکم دور کمرش حلقه کردمو راه افتادیم سمت ده!
این چند شب محرم رو همه اش به عزاداری سپری کرده بودیم و اینقدر که گریه کرده بودم دیگه اشکی برای ریختن نداشتم اما احساس سبکی میکردم انگار که تموم غم هایی که این یکسال درونم جمع شده بود تبدیل به قطرات اشک شده باشه و از چشمام بیرون بریزه!
روز اول محرم بود که صدیقه بعد از تحمل سه روز شکنجه های اورهان و نگهبانا و نا امیدی از سهیلایی که آدماش هر روز تموم ده رو پی پیدا کردن عفت زیر پا میذاشتن و دست از پا دراز تر برمیگشتن،دهن باز کرد و به این که با جوشونده ای که به خورد یاسمین داده باعث مرگش شده اعتراف کرد و گفت به خاطر آرامش سهیلا دست به همچین کاری زده!
از کم و کیف ماجرا خبر نداشت اما همینم کافی بود تا خان دستور بده سهیلا رو برای بازپرسی به حضورش ببرن و خودش هم به بدترین شکل ممکن و جلوی چشم مردم ده مجازاتش کنن...تا همه بفهمن شایعه ای که پشت سر یاسمین پخش شده دروغی بیش نبوده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻