#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدچهارم
لبخندی به روم زد و گفت:-پیش این دختره گلنازه یکم استراحت کن جون بگیری بعد میارم به اونم شیر بدی فعلا زوده...دو دستش رو به عصاش تکیه داد و گفت:-گمون میکردم بعد از به دنیا اومدن این بچه از اون رو برگردونی اومدم تا بهت یادآوری کنم که اون دختر غیر از تو کسی رو نداره،میبینی که مادرش چه حالیه اما حالا که میبینم...!
پریدم توی حرفش و گفتم:-خیالتون راحت بی بی برای من بچه هام با هم فرقی ندارن!
-پیر شی دختر میدونستم آدم با وجدانی هستی مکثی کرد و ادامه داد:-بسشه دیگه بدش به من الانه که دلدرد بگیره،فقط ببین چی میگم حواست رو جمع کن یه وقت خدایی نکرده توی تنهایی خوابیده بهش شیر ندی ها،آنای خدا بیامرزم همینجوری چندتا از بچه هاش رو تلف کرد!
لب به دندون گزیدمو دوباره نگاهی به چشمای معصومش که بهم خیره شده بودن انداختم خیلی کوچیک بود هنوز نمیشد درست تشخیص داد اما نگاهش درست شبیه نگاه های اورهان بود!
****
با صدای در چشم از پسرم که مشغول شیر خوردن بود گرفتم و با دیدن سهیلا توی چهارچوب از ترس اینکه بهش آسیبی برسونه محکم به خودم فشردمش،سهیلا با دیدن حرکتم خنده قهقه واری کرد و خواست بهم نزدیک بشه که با ترس از خواب پریدم..
نگاهی به جای خالی پسرم انداختم و با درد،سر جام نشستم،نگاهی به آنام و خاله که گوشه اتاق مشغول حرف زدن بودن انداختم و با ترس پرسیدم:-آنا پسرم کو؟
سر چرخوند و با دیدن چهره نگرانم گفت:-بیدار شدی دختر؟نگران نباش اینجاس آروم توی ننو خوابیده،دراز بکش بیارم شیرش رو بدی!
نفس راحتی کشیدمو دوباره دراز کشیدم روی تشک و عرقی که از ترس روی پیشونی ام نشسته بود رو پس زدم و پسرم رو توی آغوشم گرفتم و از ترس خوابی که دیده بودم محکم به سینه ام فشردمش،فکر اینکه کسی بخواد بهش آسیبی برسونه دیوونه ام میکرد!
خان و حوریه بعد از بی بی به اتاقم اومدن و هر کدوم تحفه ای برای من و پسرم آورده بودن،از چهره هر دوتاشون موقع دیدن پسرم عشق میبارید نمیدونم چرا موقع تولد پسر آتاش اینقدر خوشحال نبودن!
به هر حال اونم پسر دار شده بود،شاید به خاطر حضور حوریه و حرفایی بود که در گوش خان میخوند که خان پسر اورهان رو به نسبت به آتاش برتر میدونست یا اینکه چون هنوز ندیده بودش بهش مهری نسبت بهش نداشت نمیدونم!
****
نگاهی به بیرون پنجره انداختم آفتاب داشت غروب میکرد و از اینکه در عمارت دوباره باز میشد اونم بدون حضور آتاش واهمه داشتم، خان به شکرانه تولد نوه اش دستور داده بود هفت شبی که تا عید فطر باقیمونده رو افطاری بده، این که توی این شبا عمارت شلوغ تر از همیشه میشد از یه طرف و حضور سهیلا از طرف دیگه نگرانم میکرد حداقل خوبیش این بود که خیالم از بابت حوریه راحت بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
1.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 قـلـم مـوی اراده را بــردار ✍
💛 آغـشتــہ بــه رنــگَ عـشـق ڪــن
❤️ رنــڪَ تــازه ای بــزن
💙 بــر بــوم زنــدڪَــی
💜 تــا جــان بـڪَـیـرنـد
💗 طـرح آرزوهـای قـشـنـڪَـت😍
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شروع صبحتـــون قشـنـگـــــ🌸🍃
لـبتـون خـنـدون😊
جیباتون پُر پول💵💰💵
همراهتون دعای خیر🙏
صبح خوبی پیش رو داشته باشید🌸🍃
سلام صبحتون زیبا🌸🍃🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهارم🪴
🌿﷽🌿
صداى زنگ اشتران به گوش مى رسد، كاروان حركت مى كند: خدا نگهدار شما! سفرتان بى خطر!
مرادى براى همه دست تكان مى دهد، او مى رود تا پيام رسان اين همه عشق و پاكى باشد. او مى رود و با خود، هزاران دل مى برد، دل هايى كه از عشق به على(ع)آكنده است.
من و تو هم همراه اين كاروان مى رويم. راهى طولانى در پيش داريم. روزها و شب ها مى گذرد...
ما بايد بيش از صدها كيلومتر راه را طى كنيم تا به كوفه برسيم. صحراهاى خشك و بى آب و علف عربستان را پشت سر مى گذاريم و به سوى عراق به پيش مى رويم.
عشقِ ديدار امام، خستگى را از جسم و جانمان مى گيرد; اين سفر سفر عشق است، خستگى نمى شناسد...
از آن همه بيابان هاىِ خشك، عبور كردى، اكنون مى توانى در كنار رود پرآب فُرات استراحت كنى. چه صفايى دارد اين رود پرآب!
ديگر راه زيادى تا شهر آسمانى تو نمانده است. آن نخلستان هاى باشكوه را ببين، آنجا كوفه است!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌠💫شبانه ها💫🌠🍃
🍃🌠🎼💫 بهمراهآوای زیبای زمستونه...برف و بارونه...
🍃🌠💫شبتون سرشار از مهر و عشق و آرامش
🌙✨⭐️🌟💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
یوسف پرده نشین ...
بی تـ❤️ـو زلیخا صفتان
شبی از ...
حسرت پنهان شدنت ...
می میرند
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدپنجم
نفسی پر صدا بیرون دادمو پرسیدم:-آنا آقام هنوز نیومده؟
-نه دختر هنوز یک ساعتی به اذان مونده الانس که دیگه سر برسه!
لبخندی زد و ادامه داد:-عوضش شوهرت هر چند دقیقه یه بار پیداش میشه،سعی کن استراحت کنی الان لشکری آدم برای دیدن تو و پسرت صف میکشن،کم کسی که نیست به هر حال خانزاده این عمارت به دنیا اومده!
خاله آهی کشید و گفت:-راست میگه دختر خدا رو شکر شوهر خوبی نصیبت شده،راستی اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟
نمیتونستم جلوی آنام بگم که به آوان قول دادم تا اسم پسرم رو اون انتخاب کنه مطمئن بودم حسابی کفری میشه،برای همین در جوابش گفتم قراره اورهان خودش اسمش رو انتخاب کنه تا یک وقت هوس گذاشتن اسم پسرش رو روی پسر من به ذهنش خطور نکنه!
این چند ماه آخر آوان رو به قبله نشسته بود و برای سلامتی بچه توی شکمم دعا میکرد،چند باری هم حرکت کردنش رو از روی لباس لمس کرده بود،حتی با اورهان سر جنسیت بچه شرط گذاشته بودن،قرار بود اگه پسر شد آوان اسمش رو انتخاب کنه و اگه دختر شد اورهان!
با یادآوری اون روز لبخند به لبم نشست گلناز که از تعجب داشت شاخ در میاورد با سوالای مسخره اش کلافه ام کرده بود،مدام میپرسید خانوم جان واقعا میخوای هر اسمی که اون گفت بذاری روی بچه؟اگه یک دفعه ای گفت شعبون چی؟
از یادآوری خاطرات اون روز لبخند به لبم نشست دستی روی شکمم و جای خالی بچه ام کشیدم،چقدر زود گذشت...!
حدود نیم ساعتی گذشت و با وارد شدن آقام خاله از اتاق بیرون رفت،با ترس به پسرم که روی دستای آقام بالا و پایین میشد چشم دوخته بودم،تا به حال اینقدر خوشحال ندیده بودمش حتی از لحظه ی به دنیا اومدن احمد هم خوشحال تر به نظر میرسید،از وقتی زایمان کرده بودم همه حتی آوان هم برای دیدن پسرم اومده بودن و فقط جای خالی عزیز رو کنارم حس میکردم،حتما اگه بود و میدید که خان قبل از اینکه چله پسرم تموم بشه این همه آدم توی عمارت دعوت کرده اینجا رو روی سرش خراب میکرد،خوب یادمه تا چله احمد تموم بشه با سخنرانی راجع به قدم سنگین آدما چه برسرمون آورد!
با تشری که آنام زد از فکر خارج شدم:-ارسلان خان چیکار میکنی؟اگه اتفاقی برای پسرم بی افته چی بذارش زمین،ناسلامتی تو خان دهی بیا بریم به یه سلامی هم به خان بکن الان موقع افطار میرسه و سرش شلوغ میش!
آقام با دلخوری بوسه ای به سر نوه اش زد و گذاشتش توی ننو و بعد از اینکه سرم رو بوسید گفت:-دعا میکنم همچین روزی رو به چشم ببینی تا بفهمی وقتی نوه ات رو در آغوش میگیری چه حسی داره،خدا حفظش کنه برات!
لبخندی زدمو نگاهمو بدرقه راهشون کردم!
چند دقیقه ای از رفتنشون نگذشته بود که صدای اذان توی حیاط عمارت پیچید،انگار صدای اورهان بود با تعجب به گلناز که کنارم نشسته بود با لیلا بازی میکرد نگاهی انداختم:-خانوم جان اشتباه شنیدم یا اورهان خان دارن اذان میگن؟
-گمون کنم صدای خودشه!
گلناز خنده ای کرد و گفت:-تا حالا اورهان خان رو انقدر خوشحال ندیده بودم،کم مونده ساز و دهل دست بگیرن توی حیاط بزنن و برقصن!
از تصور حرفی که زده بود خنده ی کوتاهی کردمو همزمان ضربه ای به در خورد و با صدای اصغری که گلناز رو صدا میکرد لیلا رو سرجاش خوابوند و از جا بلند شد و در اتاق رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدششم
داشتم با نگاهم حرکات بامزه لیلا رو دنبال میکردم که گلناز نگران داخل شد و تا اومد حرفی بزنه پشت سرش مرد چهارشونه ای که لباس روستایی به تن داشت و کلاهش رو روی تا وسطای صورتش کشیده بود وارد اتاق شد نگاهش رو توی اتاق چرخوند و یک راست به طرف ننو پسرم!
با یادآوری خوابی که دیده بودم متعجب و ترسیده سرجام نیم خیز شدمو چشم به دهان گلناز دوختم:
-چه خبر شده گلناز؟
مرد چرخید و به جای گلناز جواب داد:
-نمیخواد وحشت کنی اومدم برادرزادمو ببینم و زود برم،از اورهان خان هم برای دیدنش اجازه گرفتم خانوم بزرگ!
با دیدن چهره آتاش نفسی بیرون دادمو کلافه تکیمو به دیوار دادم،این بشر آدم بشو نبود!
بچه رو از ننو بیرون آورد و بغلش گرفت و همونجور که تکونش میداد و بهش نگاه میکرد گفت:
-خدا رو شکر اونقدر ها هم که اورهان میگفت به من نرفته وگرنه الان این اتاق رو روی سرم خراب میکرد که بی اجازه وارد اتاق مادرش شدم!
حالا که کمی نزدیک تر شده بود بهتر میتونستم ببینمش نگاهی به رخت و لباسای توی تنش انداختم،فکرشم نمیکردم روزی آتاش رو توی همچین لباسایی ببینم خنده دار شده بود اما حتی توی همین لباسا هم خوشتیپ به نظر میرسید لبخندی زدمو رو بهش پرسیدم:
-اینجا چیکار میکنی؟بالی و آرات خوبن؟اگه یه وقت کسی ببیندت چی؟
-همه خوبن نگران نباش توی این لباسا حتی آنامم منو نمیشناسه،پسر خان رو چه به لباسای رعیتی ولی از حق نگذریم خیلی راحت تر از اون کت و شلوارایی که بی بی مجبورمون میکنه بپوشیم!
لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد:
-گمون میکردم بی جون تر از این حرفا باشی، یادم رفته بود چه جونوری هستی!
چشمامو ریز کردمو با غیض بهش نگاه کردم:-باورم نمیشه همه این راه رو اومدی تا برادرزادت رو ببینی بیشتر بهت میاد اومده باشی به حال و روزم بخندی،اما کور خوندی میبینی که از همیشه قوی ترم!
-اون که مشخصه تا مارو به کشتن ندی طوریت نمیشه اما راستش وقتی شنیدم قراره هفت روز در این عمارت باز باشه نتونستم بشینم گوشه کلبه و دست روی دست بذارم...
باید میومدم مطمئن میشدم هیچ کس به خاطر دشمنی با من به شما آسیبی نمیزنه!
یه تای ابرومو بالا دادمو با تعجب بهش نگاهی انداختم، از شکلکایی که برای پسرم در میاورد خنده ام گرفت:-به نظر میاد بیشتر به خودت شبیهه دفعه اولی که دیدمت همینجور وحشت کرده بودی!
با یادآوری اولین روزی که دیدمش خنده از روی صورتم محو شد،حتما منظورش روز عروسی فاطیما بود همون موقع که خسرو به شاکر شلیک کرده بود و من وحشت زده نگاشون میکردم اما اون که لحظه تموم حواسش به جنازه شاکر بود...
نکنه روز عقدمون رو میگفت وقتی توی اون اتاق...
تموم این افکار در چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️ سلااااام🤚😊 روزِ زیباتون بخیر و شادی باشه الهی.
🍃🌲❣❄️الهی اول هفتهای پر از خیر و برکت و موفقیت در انتظار شما و همه عزیزاتون باشه...
🍃🌲❣❄️یه دنیا شادی و نشاط و دل خوشی و امید براتون آرزو میکنیم.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Pouya BayatiPouya Bayati - Bomb.mp3
زمان:
حجم:
7.65M
✔️پویا بیاتی 📊بمب
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
|`مومـنبـودنجسـارتمیخواد
اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے◐ اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رورعایتڪنے
اینکهباافتخارچادرمشکیبپوشی؛✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنگوشمیدی
بهخودتافتخارکن+بهمومنبودنت...'!
#تلنگر💕✨
•.🌸🌙➺ ]°
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠