eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اونی که از من گذشت واسه من درگذشت پس روحش شاد و یادش فراموش 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ما پشت اونایی که پشتمون حرف می‌زنند حرف نمی‌زنیم چون خیلی جلوییم ازشون حرفای پشت سرم حرف نیست عقده است 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
من جنگجوی خوبی هستم اما تو هدف با ارزشی واسه جنگیدن نیستی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
بعضیا هیچ‌وقت گرسنه نمی‌مونن چون همیشه حسرت ما رو می‌خورن 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
جا داره یادی کنیم از کسایی که زمانی کنار ما بودن و الان کنار ما بودن آرزوشونه 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
خیلی وقت بود حرفه‌حرفهای تیکه دار نداشتیم☺️☺️☺️
mp3-ghadir-nava-alifani1.mp3
2.87M
علی علی علی عشق تو حاصل عمر گرانم💥🎊🎉 (ع)|❤️🎒 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Javad_Moghadam_-_Oftade_Be_Damam_(128).mp3
9.7M
صیدم به پای ادب جواد مقدم ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 از داغ غمت کمر خمیده ست، بیا یک بار دگر جمعه رسیده ست، بیا ای بـاخـبـر از راز دل بیـمـارم تا عمر به آخر نرسیده ست، بیا 😔😔 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 **** -آنا این لباسا که خیلی رنگ و رو رفته ان! -تو چیکار به رنگش داری دختر باید اینارو بپوشی صلاح نیست کسی بفهمه خان زاده این میدونین که آقاتون کلی دشمن و بدخواه داره یا اصلا ممکنه به گوش آقاتون برسه که اینجا توی کلبه ایم، نمیخوام زندونیتون کنم اما باید این چیزا رو رعایت کنیم! -باشه آنا حالا میتونیم بریم؟ سری تکون داد و بوسه ای روی پیشونی جفتمون نشوند:-مراقب خودتون باشین! بوسه ای به گونه های سرخش زدم و با عجله راه افتادیم سمت جاده دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از طرفی میترسیدم محمد رفته باشه و از طرف دیگه از این میترسیدم که کسی همراه محمد ببینتمون و به آنام خبر بده! دیشب تا صبح از هیجان خوابم نبرده بود،هر از گاهی چشمم رو اطراف کلبه میگردوندم و با دیدن آنام غم دلم رو میگرفت،نگران بود،شب ها خواب درست حسابی نداشت حتی غذا هم درست نمیخورد،میدونستم نگران آقامه،اینکه دیروز هم که از عمو خبری نشده بود بیشتر نگرانش میکرد،از طرفی عذاب وجدان داشتم که توی همچین وضعیتی فقط به خودم فکر میکنم...و از طرف دیگه کاری هم که ازم ساخته نبود... همه اینارو فقط از چشم آقام میدیدم! دیشب با لیلا کلی نقش بازی کرده بودیم تا آنا اجازه داده بود امروز رو تنهایی بریم آب بیاریم ننه اشرف هم که از خداش بود! نگران نگاهی به اطراف انداختم:-آبجی دیدی رفته؟حتما خیال کرده نتونستم بیام! -اینقدر غر نزن دختر هنوز که راهی نیومدیم صبر کن یکم بریم جلوتر! سری چرخوندم و با دیدن لیلا توی اون لباسای کلفتی لبخند مهمون لبام شد:-آبجی خیلی خنده دار شدی! در جوابم لبخندی زد و گفت:-به چی میخندی،باید خودت رو ببینی،مطمئنم محمد با این لباسا نمیشناستت! آهی کشیدمو سرمو انداختم پایین و نگاهی به رخت و لباسام انداختم و همزمان لیلا گفت:-یه گاری اونجاست،ببین همینه؟! چشمامو ریز کردم و با دقت نگاهی به گاری انداختم و با دیدن محمد که داشت دستی به سرو یال اسب میکشید ذوق زده رو کردم سمت لیلا:-آبجی خودشه! -خیال نمیکردم همچین گاری داشته باشه،اینو از کجا آورده؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-من از کجا بدونم آبجی حالا از هر کجا که آورده باشه از پیاده رفتن که بهتره،نیست؟ -راستش حرفای آنا ترسوندم،حتی به محمد هم بدبین شدم! -نگران نباش آبجی محمد که دشمن آقاجون نیست! لبخندی به لب نشوند و سری تکون داد و به سمت گاری راه افتادیم،محمد با دیدنمون خوشحال کلاه از سر برداشت، نزدیک شد و سر به زیر گفت:-گمون میکردم پشیمون شدین،خوشحالم اومدین،اشاره ای به گاری کرد و رو به لیلا گفت:-شرمنده گاری همچین ترو تمیزی نیست اما کار راه بندازه از مشتی مرتضی امانت گرفتم امروز نزدیکای چشمه کار داشتم گفتم شما رو هم ببرم هر چی نباشه مسیر طولانیه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 لیلا نگاه معنی داری به من انداخت و از محمد تشکر کرد و همراه هم سوار گاری شدیم! تموم طول مسیر چشم از روی محمد برنداشتم اما حس بدی آزارم میداد،خیلی خوشحال بودم که همراهیمون میکنه اما از طرفی هم حس بدی داشتم انگار که نگاهی دنبالم میکرد،شاید هم از ترس حرفای آنا یا نگرانی از این بود که کسی منو لیلا رو توی گاری ببینه و پیش خودش فکرای بدی کنه بود! نزدیکای چشمه بود که گاری از حرکت ایستاد و همراه لیلا پیاده شدیمو بعد از اینکه با محمد قرار برگشت رو گذاشتیم دبه به دست راهی شدیم! امروز انگار همه چیز با روزای قبل متفاوت بود از جمله نگاه های محمد که حتی از نظر لیلا هم عاشقانه تر از قبل به نظر میرسید،احساس خاصی داشتم نه میشد گفت خوب و نه بد،خوشحالی توام با دلشوره و دلواپسی،دلشوره آینده ی نامعلوم که منو از دلبستن بیشتر به محمد میترسوند! با رسیدن به چشمه دبه ها رو پر از آب کردیم و گوشه ای منتظر نشستیم،برعکس سری قبل هیچ نگاهی سمت ما نبود تازه داشتم میفهمیدم پوشیدن این لباسا چقدر به نفعمون بوده و آنا حق داشته،با یادآوری مادرم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت رو کردم سمت لیلا و پرسیدم :-آبجی اگه زود برسیم و آنا همه چیز رو بفهمه چی؟ -اوف آیلا نترس طوری نمیشه فوقش میگیم محمد رو دیدیم اونم از سر احترام مارو رسونده کلبه! سری تکون دادمو نگاه ازش کرفتم،چه خوب بود که لیلا رو داشتم،این بار با آرامش بیشتری چشم دوختم به مسیر جاده اما طولی نکشید که چشمم تو چشمای زنی گره خورد.. نگاهمو ازش دزدیدم اما ابرویی بالا انداخت و قدم هاشو به سمتمون برداشت،با ترس به لیلا نزدیک تر شدم:-آبجی اون زن رو ببین چقدر چهره عجیبی داره... هنوز جملمو تموم نکرده بودم که زن که بهمون رسیده بود روبه رومون ایستاد دستش رو سایه بون چهره عجیبش کرد و گفت:-سلام دخترا اینجا غریبین؟ لیلا با اخم نگاهی بهش انداخت و تنها به گفتن نه اکتفا کرد! اما زن که خیال رفتن نداشت نشست کنار لیلا و با خنده گفت:-چرا هول برتون داشته؟مگه جن دیدین؟منم آدمم،نکنه آناتون گفته با غریبه ها حرف نزنین؟ با تعجب نگاهی به لیلا انداختم،این از کجا میدونست،زن خنده ای کرد و گفت:-تعجب نکن من کف بینم،تا حالا اسم عنبران به گوشتون خورده؟بیشتر عمرمو اونجا زندگی کردم همه راه و چاهشون رو مثل کف دست بلدم از نگاهتون میفهمم چی توی فکرتون میگذره! مکثی کرد و ادامه داد:-چیه؟نکنه بهم شک دارین؟یا گمون کردین که دیوونه ام! خیلی خب بذار دستت رو ببینم! لیلا که اخمش رو بیشتر کرد و دستش رو پس کشید:-نیازی نیست من به این چیزا اعتقادی ندارم! زن دستش رو روی دست لیلا گذاشت و با چرب زبونی گفت:-تو که اعتقادی نداری،فقط بشنو نمیخوام بهت آسیبی بزنم پولی هم ازت نمیخوام! لیلا ابرویی بالا انداخت و به زن اجازه داد کاری که میخواد رو انجام بده،زن که به هدفش رسیده بود لبخندی زد و نگاه دقیقی به کف دست لیلا انداخت و گفت:-گمشده ای داری!اینو که گفت چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،از صخره پایین پریدمو رو به روشون ایستادمو با دقت بیشتری به زن خیره شدم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-خط عمر مادرت کوتاهه،یا مرده یا زود میمیره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐☀️ سلاااام🤚😊 صبحتون بخیر وشادی 🍃🕊💐☀️یک صبح بخیر قشنگ 🍃🕊💐☀️یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به همه شما عزیزان. 🍃🕊💐☀️الهی که در این روز جمعه زمستونی بهتون خوش بگذره ... 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❣🕊تقدیم به همه‌پدرانِ عزیزی که شور و شوق و جوونیشونو بپای خونه و خونواده هزینه کردن 👌😊... 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🕊برای پدرهای نازنین... 🍃❣🎼📹🕊 دکلمه ای بسیار زیبا و و محتوایی و عاطفی 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Homaye Rahmat.mp3
16.29M
🎧❣🎼☀️آوای بسیارزیبای : علی ای همای رحمت... 🍃🌲🎤استاد دکتر محمد اصفهانی... 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
شادی روح تمام پدران خفته به خاک یه صلوات و فاتحه🌹🌹 اگر زحمتی نیست شادی روح پدر بنده حقیر هم یه صلوات بفرستید🌹🌹 @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یک علی داشت که آن هم امام ماشد... الحمدلله...💐❤️😍 میلاد آقاامیرالمومنین برهمه ی عاشقان مبارک✨🌸🌼 🇮🇷 🇮🇷             @hedye110 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
دست مرا گرفتیـد تا یادتان بمانم از روی خاکــ بردید تا اوج آسـمانم گویند امام هر عصر "بابای مهربان" استـــ روز پـدر مبارکـــ بابای مهربانم... 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 لیلا با ترس دستشو پس کشید و گفت:-گفتم که به این حرفا اعتقادی ندارم! زن نزدیک من شد و دست سست شده ام رو بالا گرفت:-بده ببینم تو سرنوشت تو چی میگذره! -اوومممم تو هم گم شده داری،اما...خط عمر آنات درازه،اینو گفت و متعجب سر بلند کرد و گفت:-گمون میکردم خواهر باشین! -آره خواهریم آقامون... لیلا دستمو کشید و ازم خواست دبه آیم رو بردارم و خیلی جدی رو به زن گفت:-ما باید بریم،این حرفایی که میزنی همه مهمله،بهتره بری برای باقی آدمای اینجا سرنوشتشون رو بگی! -خیلی خب،خیلی خب دختر جون تو چقدر غرور داری خوبه ازت چیزی نخواستم برو اما مطمئنم برمیگردی،اینبار بی جیره مواجب نمیشه! لیلا دبه ی خودش رو بلند کرد و عصبی دستمو کشید و برد سمت جاده،صدای زن هنوز به گوشمون میرسید:-اگه خواستین منو ببینین اونجا زندگی میکنم،همون کلبه بالای تپه،بهم میگن گوهر،از هر کی بپرسی میشناسه!میدونم خیلی زود برمیگردین شاید تونستم گمشدتون رو بهتون برگردونم! همینجور که دورتر میشدیم صدای زن ضعیف و ضعیف تر میشد اما ترس توی دل ما بزرگ و بزرگتر ،با رسیدن به ورودی جاده نگاهی به لیلا انداختم،خواستم چیزی بگم که گاری محمد رسید! از گاری پیاده شد دبه های آب رو ازمون گرفت و توی گاری گذاشت و از اینکه کمی دیر کرده بود عذرخواهی کرد! دیدن اون زن انقدر حالم رو عوض کرده بود که حتی دیگه دیدن محمد هم اونطور خوشحالم نکرد،حتی از اینکه بد موقع رسیده بود ناراحت هم بود! همراه لیلا سوار گاری شدیم و با دیدن دست گل زیبایی که توی گاری گذاشته شده بود جا خوردم،از روی سکو برداشتمش و به بینی ام نزدیک کردم،خیلی خوشبو بود:-یعنی این برای منه؟ -گمون نکنم برای من گذاشته باشدش! خنده ی ریزی کردم که با دیدن صورت توی هم لیلا زود از چهره ام محو شد:-آبجی چرا با اون زن اینجوری حرف زدی،به نظرم داشت راستش رو میگفت،اون که مارو نمیشناخت،از کجا میدونست گمشده داریم،یا اینکه مادرهامون با هم فرق دارن؟کاش به حرفاش گوش میدادیم شاید اون میتونست آیهان رو بهمون برگردونه اونوقت آقاجون هم... -بس کن آیلا مگه یادت رفته چقدر آقاجون به امثال همین آدما پول داد اما هیچ کاری از دستشون برنیومد،چندتا حرف از خودشون در میارن ما نباید اهمیت بدیم،نبینم راجع بهش با آنا حرفی بزنی! سری تکون دادمو صورتم رو توی دستت گل فرو بردم:-حق با لیلا بود... ظرفای خشک شده رو گذاشتم کناری و بی رمق روی تخت نشستمو دستامو گرفتم روی اجاق... دو روزی از رفتنمون به چشمه میگذشت،خبری از عمو آتاش نبود و همه نگران و افسرده خودمون رو توی کلبه حبس کرده بودیم! همه دلخوشی من توی اون دو روز توی اون چند دقیقه ای که برای بی بی حکیمه غذا میبردم خلاصه شده بود که اونم اگه اصرارای من برای دیدن محمد نبود لیلا حاضر نمیشد همین فاصله چند قدم تا کلبه بی بی رو هم طی کنه! توی این دو روزی که منو لیلا غذای بی بی رو میبردیم دیگه از احساس محمد به خودم کاملا مطمئن شده بودمو میدونستم اونم هم اندازه من دوستم داره اما انگار جرات بازگو کردنش رو نداشت شاید چون به قول خودش من خانزاده بودم و اون به رعیت ساده! نگاهی به لیلا که گوشه کلبه به انتظار آنا نشسته بود انداختم از اون روزی که از چشمه برگشته بودیم لبش رنگ خنده به خودش ندیده بود،خوب میدونسم تموم ذهنش رو حرفای گوهر گرفته،شاید هم ناراحت مادرش بود،از اهل عمارت شنیده بودم مادرش سهیلا خاتون بعد از به دنیا آوردن لیلا دچار جنون شده و موقع فرار قصد جون لیلا رو کرده بوده و از اون روز خبری ازش نیست،عده ای میگفتن که مرده و به سزای کارش رسیده و بقیه هم معتقد بودن به خاطر جنونش سر به بیابون گذاشته هر چند همین دسته دوم هم بعد از گذشت این همه سال و پیدا نشدن کوچکترین نشونی ازش دیگه مرگش رو باور کرده بودن و فقط لیلا بود که هنوز به برگشتن مادرش و پشیمون شدنش از کارای گذشته اش امید داشت،نمیتونست باور کنه مادرش همچین آدم بدی باشه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻