فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی ❤️
سلام آقا جاااااانم ❤️❤️❤️
🌹 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❣لحظاتی با نماهنگ بسیار زیبای : همه گلا میدونن ...تا نیای بهار نمیشه...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
* * *
خداى من! چه دختر زيبايى!
آيا خواب مى بينم؟ اين فرشته است كه بر بالاى بام آمده است يا دختركى كوفى است؟
ــ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو.
ــ چشم من بى اختيار به اين دختر افتاد.
ــ خوب. بار اوّل كه نگاهت افتاد، گناهى نكردى، ديگر بار چرا نگاهت را ادامه مى دهى؟ نگاه عمدى به نامحرم حرام است.
ــ من خودم همه اين حرف ها را مى دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغيره و كوچك است، خدا آن را مى بخشد. مهمّ اين است كه دل انسان پاك باشد، تو چرا اين قدر قديمى فكر مى كنى؟
ــ پيامبر فرمود: "وقتى يك مرد با زنى خلوت مى كند، شيطان براى وسوسه كردن او به آنجا مى آيد"، آيا تو اين حديث را نشنيده اى؟ مى ترسم گرفتار فتنه شيطان شوى!
ــ چه حرف هايى مى زنى؟ اينها براى كسانى است كه هنوز در اوّل راه هستند، نه براى من كه ايمانم خيلى قوّى است! نگاه كن! پيشانى مرا ببين! ببين كه جاىِ سجده در پيشانى من نقش بسته است!! آخر چگونه شيطان مى خواهد مرا فريب بدهد؟
نگاه مرادى به دختر زيباى كوفه خيره مى ماند، او نمى داند كه با خود چه مى كند، من مى ترسم دلش اسير و عاشق او شود.
و تو به من مى گويى كه مگر عاشقى جُرم است؟ آن كه آدم است و عاشق نيست كيست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگى است...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Meysam Ebrahimi - Joono Delam (128).mp3
3.46M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای :جونُ و دلم ...
🍃🌲🎤میثم ابراهیمی...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در سڪوت شب نقش
🌟 رویاهایت رابه تصویر بڪش
💥ایمان داشته باش♡
🌟 به خدایی ڪه نا امید نمی کند
💫و رحتمش بی پایان است
💥شبتـون خُـدایـے🙏
🌸🍃🌟💫⭐️🌙✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
غمی به وسعت
دریای بیکران دارم
هوای گنبد زیبای
جمکران دارم...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیسوم🌺
***
کاسه سوپی که آنام رو به روم گذاشته بود رو تا ته خوردم و ظرفش رو گذاشتم توی سینی، بعد از اون سرمای سختی که خورده بودم غذای هر روزم شده بود سوپ،خدا رو شکر حالم داشت بهتر میشد دو روز اول که از تب و لرز خواب رو به چشم خودمو لیلا و آنام حروم کرده بودم...
سه روز از مردن بی بی حکیمه میگذشت،تموم فکر و ذکرم شده بود محمد حتی آنام هم غصه اشو میخورد...
محمد بعد از دیدن حال و روزم از آنام خواسته بود که اجازه بده خودش از این به بعد برای ما هم از چشمه آب بیاره و آنامم قبول کرده بود و به همین خاطر دیگه نیازی نبود ما دیگه این همه راه رو تا چشمه بریم،آنامم در ازاش هر روز براش غذاشو میبرد و دنبال یه فرصت مناسب بود تا محمد رو به عمو معرفی کنه تا همونجور که بی بی میخواست زیر بال و پرش رو بگیره!
با ضربه ای که به زیر بینیم خورد سر بلند کردمو نگاهی به چهره به ظاهر خندون عمو که رو به روم نشسته بود انداختم...
چند دقیقه ای میشد که اومده بود مثل همیشه نبود انگار یه جورایی مضطرب به نظر میرسید،استکان چایی رو از دست آنام گرفت:-عمو رحمت گفت ازش خواستی بیارتت عمارت،به این زودی از موندن توی این کلبه خسته شدی؟
آنام آهی کشید و روی چهارپایه ای روبه روی عمو نشست:-خسته که نه اما راستش وقتی خبری ازتون نشد نگران شدم،گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه!
عمو دستی توی موهاش فرو برد و در حالیکه پاهاشو تند تند تکون میداد لب زد:-اتفاق خاصی نیفتاده،همه چیز همونجوریه که بود فقط اینکه جای خالی شما به شدت حس میشه و اشاره ای به من کرد و گفت مخصوصا این وروجک!
آنام سر پایین انداخت و در حالیکه با انگشتای دستش بازی میکرد گفت-از اورهان چه خبر؟هنوزم سر حرفش هست؟
-هنوز نتونستین سر از کارش در بیارین؟
عمو نفس عمیقی کشید و گفت:-هنوز که زوده...اما بهتره چند وقت دیگه همینجا بمونید،تا من ببینم چیکار میتونم بکنم،اگه برگردین عمارت ممکنه دوباره به سرش بزنه و همون کارای قبل رو تکرار کنه،این دوری به نفع همه اس!
اینجا کم و کسری ندارین؟
آنام با غم سری تکون داد و گفت:-نه...فقط یه خواهشی داشتم،پیرزن همسایه به رحمت خدا رفته پسرش کسی رو نداره بنده خدا قبل از مردنش ازم خواست تا با شما حرف بزنم تا هر جوری شده زندگیشو سر و سامون بدین،پسر خوبیه هر روز برامون از چشمه اب میاره،خیلی هم زرنگ و کاریه!
عمو سری تکون داد و در جواب انام گفت:-حالا این پسری که اینقدر ازش تعریف میدی کجاست؟مشتاق شدم تا هر چه زودتر ببینمش!
آنام لبخندی زد و در جواب عمو گفت:-همین پیش پای شما اومد و دبه های آب رو داد و رفت...
گفت ده پایین کار داره احتمالا پس فردا برمیگرده!
عمو سری تکون داد و گفت:
-خیلی خب پس من دو روز دیگه دوباره سر میزنم،اتفاقا دنبال آدم قابل اعتمادی میگردم که به جای خودم دست راست خان باشه،از آرات خواستم اما قبول نکرد راستش اونم مثل خودمه زیاد از حرف شنیدن خوشش نمیاد...
منم دیگه نمیرسم امورات خان رو انجام بدم،میخوام بقیه عمرم رو با آرامش زندگی کنم!
آنام هول زده با نگرانی پرسید:-یعنی میخواین از عمارت برین؟
عمو نفس عمیقی کشید و نگاهی به من انداخت و گفت:-نه جایی نمیرم اما منو که خوب میشناسی،حرف شنو خوبی نیستم،میترسم کاری کنم خشم خان دامن همه رو بگیره...
-توروخدا بگوچی شده؟نکنه اورهان حرفی زده؟باهم دعوا کردین؟
عمو لحنش رو کمی آروم تر کرد و گفت:-چیزی نیست نگران نباش،گفتم که فقط کمی خسته شدم،لبخندی زد و ادامه داد:-نکنه فقط اورهان خان حق خسته شدن داره؟ما نداریم؟
لبخند عمو مثل آب خنکی روی آتیش نگرانی آنام فرود اومد و باعث شد خیالش کمی آسوده تر بشه!
عمو دستی به سرم کشید و گفت:-خیلی خب اگه احازه بفرمایید من برم که کلی کار ناتموم سرم ریخته!
آنام سری تکون داد و بلند شد و عمو رو تا دم در بدرقه کرد،از چهره اش نگرانی میبارید،من هم توی دلم آشوب بود،مطمئن بودم آقاجون چیزی به عمو گفته که میخواد به جای خودش محمد رو همه کاره ی عمارت کنه،به هر حال برای من که بد نمیشد،اینجوری شاید آقام با ازدواجمون موافقت میکرد...
خدایا چقدر هولم هنوز یک دفعه هم از زبون محمد نشنیدم که بهم علاقه داره یا نه بعد حرف از ازدواج میزنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیچهارم🌺
***
دوروز بعد:
-دختر بلند شو برو یه سر بزن ببین اگه این پسره محمد برنگشته خودم برم تا سر چشمه آب بیارم نزدیک به ظهره فقط اندازه ناهار امروز آب برامون مونده!
نگاهی به ننه اشرف که این حرف رو به لیلا میگفت انداختمو از جا بلند شدم:-ننه امروز لیلا زیاد حالش خوش نیست خودم الان میرم ببینم برگشته یا نه!
ننه با اخم براندازم کرد و وقتی چاره ای ندید،نفسی بیرون داد و گفت:-خیلی خب فقط مراقب باش،نمیخوام شر آنات دامن رو بگیره،از همین نزدیکی کلبه داد بزن اگه جوابی نشنیدی برگرد بیا!
سری تکون دادمو روسریمو انداختم سرمو با همون لباسای رنگ و رو رفته راهی کلبه بی بی شدم،کلبه ای که بدون حضور بی بی بیشتر شبیه خرابه به نظر میرسید...
از پریروز که عمو آتاش اومده بود دل تو دلم نبود تا حرفاشو به گوش محمد برسونم،حتما اگه میفهمید قراره توی عمارت کار کنه خیلی خوشحال میشد!
رسیدم نزدیکای کلبه و با دیدن در نیمه باز لبخند روی لبم نشست،پس محمد برگشته بود...
قدم هامو تند تر کردم نزدیک به در ایستادم و دستمو بلند کردم و تا خواستم ضربه ای به در بزنم در باز شد و چهره آشفته آیاز توی چهارچوب در نمایان شد!
از روزی که برای مراسم بی بی اومده بود تا الان ندیده بودمش،دستمو که توی هوا خشک شده بود رو پایین کشیدمو خواستم سلام کنم که با دیدنم پوزخندی روی لبش نشوند و مسیر نگاهش رو عوض کرد و زیر لبی گفت:-خدا بهم رحم کنه!
و از کنارم رد شد و رفت!
شوک زده مسیر رفتنش رو با نگاه دنبال کردم،باورم نمیشد یه آدم انقدر بی تربیت باشه،که اینجوری رفتار کنه!
اخمامو در هم کردم و زیر لب غریدم:-پسره پررو بی ادب!
و دوباره سر چرخوندم سمت تا ضربه ای به در بزنم که دستم تو مشت قوی محمد گره خورد!
انگار که برق بهم وصل کرده باشن دستمو پس کشیدمو با لکنت گفتم:-ب...ببخشید خواستم در بزنم،ننه فرستادم دنبالتون...
با چشمای سرخ شده نگاهی بهم انداخت و همونجور زل زد توی چشمام:-چه خوب شد اومدی،منم کارت داشتم بیا داخل!
نگاهی به محمد و نگاهی به کلبه خالی پشت سرش انداختم:-راستش عجله دارم!
خم شد و دوباره دستم رو گرفت،ترس برم داشته بود،هیچ وقت محمد رو این شکلی ندیده بودم:-چیکار میکنین؟خوب نیست...
-کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم اگه داخل نمیای دنبالم بیا!
منتظر جوابم نموند و منو کشوند دنبال خودش،نفسم به زور بالا می اومد:-کجا دارین میرین،گفتم که من عجله دارم ننه نگرانم میشه باید زود برگردم...
با رسیدن به پشت کلبه پاهاش از حرکت ایستاد دستمو از دستش بیرون کشیدم، دقیقا همونجایی ایستاده بودیم که گل های آفتاب گردون رو دیده بودم،بار اول چقدر به نظرم زیبا میومدن اما اینبار برام حکم حصاری رو داشتن که از چشم بقیه پنهونم میکرد و همین بیشتر باعث ترسم میشد!
نگاهی به چشمای برافروخته محمد انداختم:-چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید و فاصله اش رو باهام کمتر کرد،قدمی به عقب برداشتمو مثل گربه ای بی پناه که کنج دیوار گیر کرده باشه چسبیدم به دیوار کلبه،محمد بزاق دهانش رو فرو داد و مستقیم زل زد به چشمام:
-چرا ازم میترسی،نکنه بهم اعتماد نداری؟!
از ترس زبونم بند اومده بود فقط تونستم سرمو به چپ و راست تکون بدم!
-خیلی خب کاریت ندارم فقط میخوام چیزی ازت بپرسم!
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست:-میدونم منو دوست داری!
با این حرف نفسم توی سینه حبس شد،واقعا دوستش داشتم؟اگه دوستش داشتم چرا از اینکه بهم دست زده بود حس بدی داشتم!
-راستش منم خاطرت رو میخوام،ولی نمیشه،این که منو تو کنار هم باشیم هیچ جوره ممکن نیست،من یه رعیت ساده ام اما تو خانزاده ای،تموم این زمینای اطراف مال آقاته همین تکه زمینی که من دارمم دولتی سر اونه،اگه بهم نمیبخشید همینم نداشتم،اما من حاضرم به خاطرت از خیرش بگذرم،نفس دیگه ای کشید و دوباره زل زد توی چشمام:-با من فرار میکنی؟
چشمای متعجبم با این حرف گشاد شد،با ترس دست روی دهانم گذاشتم،واقعا محمد بود که داشت این حرف رو میزد؟
-میدونم اگه آقات پیدام کنه ممکنه چه بلایی سرم بیاره،اما بازم حاضرم به خاطرت خطر کنم،از اینجا میبرمت جایی که هیچکس رنگمونم نبینه،وقتی زنم شدی مطمئن باش آقاتم از خر شیطون پایین میاد،چی میگی با من میای؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💚﷽ 💚🌿
🍃🌲☀️🍀سلام عزیزانِ همراه 🤚😊
🍃🌲☀️🌺سلام به زندگى
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Farshad Azadi - Del (320).mp3
7.56M
🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای :دلم برات پر میزنه ...
🎧🎤فرشید آزادی...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر ؛ بک گراند)
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🏕🌠تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر؛ بک گراند
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸☀️اگرمهربانیکنیم...
🍃🌸☀️دستی که گُل میده ؛ خودش هم بوی گُل میگیره👌😍...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🐬زندگی #میچرخه مثل یه تاس
امروز حکم میکنی
#فردا التماس ...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠