eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌿• « مراقب پروانه هایی که در درون روحت پرواز میکنند باش! مسیرِ آنها از چشمانت میگذرد...» ••• 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
4_5767255116969151570.mp3
10.34M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای : آدما... 🍃🏕🎤فریدون آسرایی... 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
☀️❄️🔥⛈خونه‌ای‌روستایی در زمستون؛ سیا کومه املش گیلان 🍃🏕☀️❄️🔥⛈زیبا ؛ ساده و پر از حس و حال زندگی 🍃🏕☀️🔥❄️⛈مادری در حال غذا درست کردن 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌹🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌹🌹   🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
 🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
^^ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
مدت زیادی در این جسم نخواهی ماند با شرف زندگی کن :)   ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یه جمله منو تغییر داد قبل مرگت نمیر:))))🕴🏻✨ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یه عدد نی نی تپلی 😋😚 |^^🌻🌗 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش شنیدنی آقا امام رضا علیه السلام 🥰🥰❤️❤️ 🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال  🇮🇷 🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌠💫شبتون در آرامشی عمیق و لذتبخش... 🌟💫🌙✨⭐️🌟💫 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
💖 ای سبز پوشِ کعبه دل‌ها ظهورکن ‌از شيب تندِ قله غيبت عبور کن شايدگناہ خوب نديدن از آن ماست فکری برای روشنیِ چشم کورکن 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ناخونامو با تموم قدرت توی دستم فرو کردم تا صدام در نیاد، اختر چرخید و عصبی در جوابش گفت:-ساکت شو فریده نشنوم دیگه از این حرفا بزنی،ولشون کن بذار بیان تعدامون بیشتر باشه زودتر کارارو انجام میدیم! فریده اخمی کرد و جلو جلو راه افتاد،نفس پر حرصی کشیدمو نگاهی به محمد انداختمو پشت سرشون راهی شدم! درسته از آقام ناراحت بودم اما اگه کسی کوچکترین حرفی پشت سرش میزد به مرز جنون میرسیدم،با صدای عمو مرتضی نگهبان عمارت با ترس خودمون رو پشت بقیه پنهون کردیم:-رباب خانوم کلفتایی که خواسته بودین اومدن! از فکر اینکه رباب همون دختری باشه که قراره عروس آقام بشه دندونامو محکم به هم ساییدم،چه زود خودش رو توی عمارت جا کرده بود! صدای خش دار و کلفتی توی گوشم پیچید:-خیلی خب همونجا نگهشون دار،باید چندتاییشون رو بفرستم حموم پیش دخترم! دخترم؟پس اون مادرعروس بود،از فکرش پوزخندی به لبم نشست،آقام چه زود اختیار عمارت رو داده بود دستشون! با نزدیک شدن زن دست یخ زده لیلا رو محکم توی دستم فشردم از زیر روسری چهره اش پیدا نبود،اما خوب میشد فهمید تو دلش چه غوغایی به پا شده! -اینجا چه خبره؟ این همه کلفت برای چی خبر کردین؟گفتم که نمیخوام مراسم بزرگی به پا کنم زود ردشون کن برن مرتضی! صدای آقام بود،بیشتر عصبی به نظر میرسید تا خوشحال! رباب خانم با عشوه در جواب آقام گفت:-خان این کارا برای شما اضافیه اما من که یه دختر بیشتر ندارم،اولین باره داره عروس میشه،این دوشب رو دندون سر جیگر بذارین زود تموم میشه! آقام پوفی از سر کلافگی کشید و داد زد:-به هر حال من که توی عمارت نیستم برین کنار میخوام رد شم! همراه بقیه خودم رو کشیدم کنار اما لیلا یه ذره هم از جاش تکون نخورد مشتاشو گره کرده بود و سر به زیر ریه هاشو تند تند پر و خالی میکرد،قلبم پر تپش میزد،اگه آقام متوجه لیلا میشد چی؟ با صدای اختر سر به زیر انداختم:-دختر بیا کنار مگه نمیشنوفی؟ با بالا رفتن دست آقام اختر ساکت شد،آقام قدمی به سمت لیلا برداشت شاید هم شناخته بودش با ترس سر به زیر انداختم و فقط چشمم به کفشای براقش خیره بود که هر لحظه به لیلا نزدیک تر میشد، لب به دندون گزیدمو منتظر عکس العمل آقام بودم،که صدای محمد به گوشم خورد:-سلام ارباب؟ تا آقام چرخید سمت محمد،نفسم رو پر صدا بیرون دادمو بازوی لیلا رو کشیدم سمت خودمو در گوشش لب زدم:-آبجی مگه دیوونه شدی؟حالت خوبه؟ سری تکون داد و نفس عمیقی کشید! دستشو فشردمو گوشمو سپردم به حرفای آقام: -محمد تو اینجا چیکار میکنی؟سرت چی شده؟حال بی بی حکیمه چطوره؟ محمد من و منی کرد و گفت:-چیزی نیست از پشت بوم افتادم ارباب،راستش بی بی عمرش رو داده به شما،من اومدم اینجا برای کار،با آتاش خان کار داشتم، دیروز آدم فرستاده بودن دنبالم اما نبودم! آقام کلاه از سرش برداشت و با ناراحتی گفت:-خدا رحمتش کنه،کی این اتفاق افتاد؟ -خدا رفتگان شمام بیامرزه چند روزی میشه ارباب! -خیلی ناراحت شدم بی بی برام مثل مادر خودم بود بیا میبرمت پیش آتاش! آقام اینو گفت و دستی پشت محمد گذاشت و به داخل عمارت راهنماییش کرد،تنم مثل بید میلرزید،اگه آرات میدیدش چی؟پشیمون بودم کاش هیچوقت حرف لیلا رو گوش نمیکردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با رفتن آقام رباب خانوم نفسی بیرون داد و رو به اختر و فریده گفت:-هوووف بازم خوب شد این پسره اومد یالا شما دوتا برین حموم مراقب باشین یه وقت اون حوریه خاتون بلایی به سر دخترم نیاره،دیگه شما که اهل این دهین بهتر از من میدونین چه مار خوش خط و خالیه،بقیه هم همراهم بیان که کلی کار داریم! در حالیکه تموم حواسم پیش محمد بود سر به زیرانداختمو دور از چشم عمو مرتضی پشت سر رباب داخل شدیم... از زیر روسری نگاهی به حیاط انداختم خبری از آذین و این حرفا نبود،اما حسابی آب و جارو شده بود و بوی نم خاک به مشام میرسید،سر چرخوندمو با نگاهم دنبال محمد گشتم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید آخه اگه آرات توی عمارت میدیدش قطعا اتفاق بدی می افتاد،با صدای رباب خانم به خودم اومدم: -کجا رو نگاه میکنی دختر؟ -هیچی داشتم حیاط رو نگاه میکردم! -کمی روسریتو بکش عقب تا حداقل جلوی پاتو ببینی،سن و سالی هم نداری اصلا چه کاری از تو برمیاد،سر چرخوند و گفت:-حنا اونجاست بلدی درستش کنی؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم:-بله خانم! -خیلی خب تو برو سراغ حنا،شما دو نفر هم برین سراغ مهمونخونه و اتاقا میخوام همه جا برق بیفته! با صدای سرفه لیلا سرچرخوندم چهره اش سرخ شده بود نگرانش بودم از این میترسیدم نکنه حالش بد بشه و کار دستمون بده:-دختر مرضی چیزی که نداری؟ لیلا سرش رو به چپ و راست تکون داد و‌در جواب رباب خانوم گفت:-نه خانم خوبم! -خیلی خب همراهم بیا مطبخ عروسی که بدون شیرینی نمیشه! با رفتن بقیه سر کاراشون وارفته سمت ظرف حنا قدم برداشتمو با کمی آب مخلوطش کردم چهره رباب خانوم از جلوی چشمم کنار نمیرفت بهش نمیومد زن با اصل و نصبی باشه،مثل دله ی روغن میموند که دورش رو یه تاقه پارچه ابریشمی پوشونده باشن،اگه آقام هدفش پسر دار شدن بود چرا از این همه خانواده با اصل و نصب اینارو انتخاب کرده بود؟نکنه عاشق شده باشه؟ با شنیدن صدای آقام تو‌خودم جمع شدمو خودمو مشغول کار نشون دادم،محمد کنارش نبود و داشت با عجله از عمارت بیرون میزد:-خدایا خودت به محمد رحم کن! حنا رو خوب به هم زدم و از جا بلند شدم و کمر صاف کردم،باید هر جور شده به این دختره میفهموندم که باید خواب خانوم شدن این عمارت رو با خودش به گور ببره،خوب دور و برم رو پاییدمو رفتم سمت انباری، آفت کش رو برداشتمو کمی از بطری رو توی ظرف حنا خالی کردمو با تکه چوبی همش زدم،بوی تندش از ظرف حنا هم کاملا قابل تشخیص بود،اینجوری حداقل هیچ کس حنا به دستش نمیزد! بقیه ظرف حنا رو هم برداشتمو گوشه کنار انباری پنهون کردم تا نتونن ظرف جدیدی برای تازه عروسشون درست کنن! پوزخندی به لب نشوندمو برگشتم به حیاط باید هر جور میشد از از کاررآقام در میاوردم قدمی به سمت مهمونخونه برداشتم که دوباره رباب خانوم سد راهم شد:-اونجا چیکار میکنی دختر کاری که بهت گفتم رو انجام دادی؟ جا خورده رو ازش گرفتمو ظرف حنا رو برداشتمو گفتم:-بله خانوم میذارمش توی مطبخ! -خیلی خب برو بذارش توی مطبخ بعد برو کمک بقیه مهمونخونه و اتاقا رو گردگیری کن،کمتر از یه ساعت دیگه دخترم برمیگرده و تموم کارا مونده! از فکر اینکه دخترش قراره جای آنامو بگیره اخمامو درهم کردم و راه افتادم سمت مطبخ و ظرف حنا رو گوشه ای گذاشتم! لیلا عصبی داشت خمیر شیرینی رو حاضر میکرد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﻛﺎﻓﯿﺴﺖ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺧﻼ‌ﻑ ﻣﯿﻠﺸﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﯽ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
قسمت نشد دستتو بگیرم ولی روزای آخر خوب مچتو گرفتم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠