eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
💚 ای که شیرین است نامت چون عسل هـر طـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل خـاک پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا «یوسف زهرا» کجـــایی «اَلعَجل» 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 نزدیک شدم و کنارش ایستادم و دم گوشش گفتم:-آبجی تا کی اینجا میمونیم؟ما که نیومدیم کلفتی حالا که مطمئن شدی بیا برگردیم! اخماشو درهم کرد و نفس عمیقی کشید:-من هنوز چیزی ندیدم شاید عروسی یکی از خدمتکارا باشه،آقاجون زیاد از این کارا میکنه! پوفی کشیدمو کلافه رفتم سمت کیسه نمک و لیوانی ازش برداشتمو توی ظرف خمیر،شونه ای رو به لیلا که چشماش از تعجب گرد شده بود بالا انداختم:-من که میدونم آرات دروغ نگفته حداقل بذار اومدنمون بی نتیجه نباشه! -تو که هنوز اینجایی دختر مگه نگفتم ظرف حنا رو بذار برو کمک بقیه اتاقارو تمیز کن؟یالا اینجا پول یامفت به کسی نمیدیم! چقدر دلم میخواست کاسه خمیر رو روی سرش خالی کنم،پیرزن غرغرو،حتما دخترش هم مثل خودش میمونه،حیف از آقاجون! تموم این حرفارو توی دلم زدم و در جواب رباب خانوم چشمی گفتمو دستمال و جارویی که به سمتم گرفته بود رو برداشتمو رفتم سمت اتاقا،خدا رو شکر آقام رفته بود! اول از همه رفتم سمت قفس مرغ و خروسا و درش رو باز کردمو بقیه کارا رو سپردم به اونا،به قول ننه حوری خوب بلد بودن چطوری حیاط رو به گند بکشن! لبخندی زدمو پا تند کردم سمت اتاق بی بی،آخه تنها کسی بود که از اینکه ببینتم ترسی نداشتم چشماش درست نمیدید که بخواد منو بشناسه،تازه میتونستم از زیر زبونش خرف بکشم! ضربه ای به در کوبیدم و مثل همیشه بلافاصله داخل شدم،همیشه از این کارم ناراحت میشد و کلی سرم غر میزد و اینبار هم همین انتظار رو داشتم اما با دیدن جای خالیش چشمام از تعجب گرد شد نکنه،بی بی هم همراه این دختره رفته حموم؟اخمام درهم شد واقعا که از بی بی توقع نداشتم! کف اتاق رو سرسری جارویی زدمو خواستم برم بیرون که در باز شد و بی بی غرغر کنان داخل شد،انگار داشت با کسی حرف میزد:-زنیکه غربتی تموم کلفتای عمارت رو فرستاده همراه دختر ترشیده اش،هیچکس نمونده دست من پیرزن رو بگیره! -نگران نباش بی بی من که نمردم،قدمت روی جفت چشمام هر موقع کاری داشتی کافیه صدام کنی! با صدای آرات بدنم به لرزه افتاد روسریمو جلو کشیدم و از جا بلند شدم که برم! -پیر شی پسر خدا عمر باعزتت بده، تو مثل آقات مرد با وجدانی هستی! سنگینی نگاه آرات رو روی خودم حس میکردم،زیر بغل بی بی رو گرفت و تا رختخوابش همراهیش کرد از فرصت استفاده کردمو جارو رو برداشتمو از اتاق زدم بیرون باید هر چه زودتر هم خودم و هم لیلا و محمد از عمارت بیرون میرفتیم وگرنه معلوم نبود چه بل بشویی به پا بشه،راه افتادم سمت مطبخ اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با صدای آرات سر جام میخکوب شدم:-وایسا بیینم! نفس عمیقی کشیدمو خواستم برگردم که صدای عمو آتاش مانعم شد:-پسر بیا اینجا با محمد آشنا شو،قراره چند روزه دیگه بیاد اینجا باید تموم راه و چاه عمارت رو یادش بدی! لب به دندون گزیدمو پاتند کردم سمت مطبخو آستین لیلا رو که داشت شیرینی هارو از توی تنور بیرون میاورد کشیدم:-آبجی تورو خدا بیا بریم آرات،محمد رو دید الانه که آشوب به پا بشه! لیلا سینی رو از تنور بیرون آورد و با بی خیالی گفت:-من تا اون دختره رو نبینم جایی نمیرم! -عصبی لب زدم فکر کن دیدیش میخوای چیکارش کنی،هان؟نکنه میخوای التماسش کنی با آقاجون ازدواج نکنه؟ بیا بریم وگرنه ممکنه آقاجون گمون کنه آنا مارو فرستاده تا عروسیشو به کامش تلخ کنیم اونوقت ممکنه اونقدر عصبانی بشه که حتی آنا رو سه طلاقه کنه بعدشم عاقبت آنا میشه مثل ننه حوری،همینو میخوای؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 لیلا اخمی کرد و دهن باز کرد چیزی بگه که با صدای کل کلی که از حیاط بلند شد حرفش رو خورد و متعجب سینی رو روی میز گذاشت و از مطبخ بیرون زد! نفس حرص داری کشیدمو هم پاش زدم بیرون،جمعیت کمی گرد دختری که قرار بود هووی مادرم بشه حلقه زده بودن،هیچکس حواسش به ما نبود،رباب خانوم انقدر خوشحال بود که تو پوست خودش نمیگنجید:-پیر شی دخترم،ان شاالله سفید بخت بشی و رو به جمعیتی که دورش رو گرفته بودن گفت:-یالا کل بکشین همه باید بفهمن خانوم این عمارت از این به بعد کیه! با حرفای رباب خانوم لحظه به لحظه بغضم بیشتر میشد،پس آرات راست میگفت! نفس عمیقی کشیدمو بغضمو فرو دادم دلم میخواست هر چه زودتر از اون خراب شده پامو بیرون بذارم،دیگه حتی برای دیدن چهره اش هم کنجکاو نبودم خواستم سر بچرخونم سمت لیلا که با کنار رفتن جمعیت نگاهم روی چهره اش ثابت موند... نمیدونم از حرصم بود یا نه اما اصلا از نظرم اصلا زیبا به نظر نرسید،با اینکه از آنام کم سن و سال تر به نظر میرسید اما از لحاظ زیبایی حتی انگشت کوچیکه اش نمیشد! با دیدن لبخندش با اخم دست لیلا رو که مثل جنازه ای مات برده به صحنه پیش روش نگاه میکرد گرفتمو کشیدمش سمت در ،خدا رو شکر توی اون شلوغی کسی حواسش به ما نبود... از عمارت بیرون زدیمو و مستقیم رفتیم سمت گاری،تازه فرصت کردم نگاهی به چهره اش بندازم،چشمای سرخ و چهره ی کبودش و نفس های زیادی عمیقش به وحشتم می انداخت،انگار شبیه اون روز شده بود،روزی که عمو آوان مرده بود... لب های لرزونمو تکون دادمو لب زدم:-آبجی خوبی؟ دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و سری به چپ و راست تکون داد! نگران گفتم:-خیلی خب همینجا دراز بکش الان میرم برات آب میارم زود خوب میشی! سرش رو روی کاه های توی گاری گذاشتمو با ترس از گاری پایین پریدم و دویدم سمت در و توی شلوغی داخل شدمو مستقیم رفتم سمت مطبخ... خدارو شکر کسی توی مطبخ نبود،لیوان آبی پر کردمو خواستم برگردم که صدای آرات به گوشم خورد،دیگه برام مهم نبود کسی مارو بشناسه فقط میخواستم حال لیلا خوب بشه،با یادآوری روز مرگ عمو آوان به سمت صدا چرخیدم حتما اون میتونست به لیلا کمک کنه قدمامو به سمت پشت مطبخ تند کردم:-اینجا چه غلطی میکنی هان؟مگه نگفتم این طرفا پیدات نشه؟انگار از جونت سیر شدی،نیخوای کار کنی هان؟!به همین خیال باش! -ولم کن من برای کار نیومدم،مجبور شدم بیام اینجا الانم باید برم کار مهمی دارم! آرات پوزخندی زد و گفت:-هیچ جا نمیری با پای خودت اومدی ولی قرار نیست با پای خودت برگردی، یالا راه بیفت اول باید بری به آقام بگی پشیمون شدی بعدش من با تو خیلی کارا دارم! به سختی بزاق دهنم رو قورت دادمو نگران لب زدم:-ولش کن الان وقت دعوا نیست...! آرات با شنیدن صدام متعجب سر چرخوند نگاهش روی صورتم ثابت موند و شوک زده دستش رو از روی یقه محمد شل کرد و به سمتم قدم برداشت و با عصبانیت گفت:-تو اینجا چیکار میکنی؟نکنه همراه این مردیکه اومدی؟ مات برده با دستای لرزون نگاهش میکردم،انگار زبونم بند اومده بود! همزمان با چکیدن قطره اشکی از چشمام آرات لحنش رو کمی مهربون تر کرد و گفت:-چی شده؟چرا گریه میکنی؟نکنه این مرتیکه کاری کرده؟ با یادآوری وضعیت لیلا مظلوم نگاهی بهش انداختم:-لیلا حالش خوب نیست توروخدا بیا کمک کن! آرات که حسابی گیج شده بود لب زد:-لیلا؟مگه اونم اینجاست؟ اشکامو پس زدمو گفتم:-آره توی گاری همین بیرون عمارته صورتش کبود شده به زور نفس میکشه! با این حرف آرات نگاه چپ چپی بهم انداخت و به سمت در دوید،نگاهی به محمد انداختمو با احتیاط پشت سر آرات از عمارت بیرون دویدم! آرات خیلی سریع پرید پشت گاری و سر لیلا رو گذاشت روی پاش:-لیوان آب رو بده بهم،یالا به چی نگاه میکنی؟مگه حالش رو نمیبینی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Eshghe Man.mp3
7.22M
🎧🎤هادی محرابی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍃🌸 تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر؛ بک گراند). 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
2004557570_1848104084.mp3
8.7M
✔️نوان 📊خیابونای شهر ریمیکس 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ زمستونی که امسال تموم قد خودشو نشون داده👌😍 🍃🏔📹❄️ لحظاتی برا دیدن طبیعت و روستای ناریان؛ شهرستان طالقان استان البرز. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠