Hojat Ashrafzade - Atasham Bash (320).mp3
8.68M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای : عمرم ؛ جانم...
🍃🏕🎤حجت اشرف زاده...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺯﻧﺪﮔﯽ “ﺑﺎﻏﯽ” ﺍﺳﺖ؛
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ “ﺑﺎﻗﯽ” ﺳﺖ...
”ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ” ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ”ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ”...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛
ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌠💫شبتون در آرامشی عمیق و لذتبخش...
🌟💫🌙✨⭐️🌟💫
@hedye110
#یا_رسول_الله_ص
هر دل ڪه تویے درآن، مقدس باشد
بیچاره دلے ڪه سرد ونـارس باشد
در اوجِ جوانے ام بہ قولِ سعـدے
عشقِ تو و خاندانِ تو بس باشد
#عشقِ_محمد_بس_است_و_آل_محمد
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
جمعه ها را همہ از بس ڪہ شمردم بیتو
بغـض خود را وسـط سینہ فشردم بیتو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
مـن اگر منتظـرم از چہ نـَمُردم بی تو
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاه🌺
نگاهی به هیبت مرد انداختم چطور میتونستم از دستش فرار کنم اونم با دست و پای بسته اصلا اگه بلایی به سرم میاورد چی؟
آهی کشیدموبا ترس زل زدم به آیاز،با اخم روشو ازم گرفت و رو به مرد گفت:-اگه جم نخورد کاری به کارش نداشته باش،نزدیکشم نشو!
مرد چشمی گفت و آیاز رو تا بیرون کلبه همراهی کرد،نفسم رو پر صدا بیرون دادمو با غم زل زدم به در نیمه باز کلبه نگران بودم،حتما لیلا الان از نبودم با خبر شده، آنام وقتی بفهمه معلوم نیست چی به سرش میاد،سر به زیر انداختمو سعی کردم اشکامو که پشت سر هم میریخت با دستای بسته پاک کنم که مرد دوباره داخل شد و گوشه ای نشست و مشغول تیز کردن چاقوی توی دستش شد!
نگاهمو ازش گرفتم برق چاقو مضطربم میکرد!
****
آیسن:
نگاهی به درختای پشت کلبه انداختم،لبخند روی لبم نشست،روزی که همراه اورهان و دخترها کاشته بودیمشون و برای همشون اسم انتخاب کردیم از جلوی چشمام رد شد،چه روزای خوبی داشتیم گمونم کسی زندگیمون رو چشم زد که به اینجا رسیدیم،آهی کشیدمو داخل کلبه شدم:-هنوز چیزی مونده زنعمو؟
-همشونو پخش کردی دختر فقط همین یه ظرف مونده!
لبخندی زدمو گفتم:-این یکی سهم دخترهاس، اگه آیلا بیاد ببینه خبری از حلوا نیست و همشو پخش کردم اینجا رو میذاره روی سرش خدا رو شکر آرات رفت پی اشون الانه که دیگه پیداشون بشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که ضربه ای به در زده شد با خوشحالی قدم سمت در برداشتم و بازش کردم با دیدن لیلا رو به زنعمو گفتم:-دیدی گفتم خودشونن!
اینو گفتمو دوباره سرچرخوندم سمت لیلا،انگار حالش خوب نبود داشت نفس نفس میزد،نزدیکش شدمو دستمو قاب صورتش کردم:-چی شده؟چرا نفست بالا نمیاد،از فکر اینکه به خاطر مسافت زیاد نفسش گرفته باشه لبخندی زدمو گفتم:- بیا داخل برات آب بیارم دخترم!
سری چرخوندمو نگاهی به دور و بر انداختم:-آیلا کو؟باز کجا گذاشته رفته؟
تا اینو گفتم چونه لیلا توی دستم شروع کرد به لرزیدن،هول برمداشت،وحشت زده دستامو پس کشیدم:-چی شده؟حرف بزن دختر نصف عمرم کردی!
لیلا با دیدن حالم نزدیک شد و دست یخ زدمو گرفت توی دستاش و در حالیکه به زور داشت نفس میکشید لب زد:-آروم باش آنا...
دوباره دستمو قاب صورتش مردمو با التماس پرسیدم:-خواهرت کجاس دختر؟بلایی سرش اومده؟نه؟
با دیدن ترس توی چشماش تعادلم رو از دست دادمو دستمو گرفتم به چارچوب در و با صدای بلندی گفتم:-حالا چه خاکی به سرم بریزم؟جواب آقاتونو چی بدم؟
لیلا که با دیدن وضعیتم حسابی ترسیده بود نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:-آنا،نترس بلایی سرش نیومده،داشتم...داشتم دبه ها رو پر میکردم که یکدفعه ای غیبش زد، یکی از زنا میگفت کسی اومده پی اش و رفته نشونیش و دادم به آرات گفت میره دنبالش...
از فکرایی که توی سرم میگذشت داشتم به مرز جنون میرسیدم سرم به دوران افتاد،دوباره دستمو تکیه گاه در کردم و با صدای لرزون گفتم:-کسی اومده پی اش؟کی؟مگه اینجا کسی شمارو میشناسه؟مگه کنارت نبود؟تو از کجا متوجه نشدی؟
-آیلا خسته شد نشست روی صخره وقتی اومدم نبودش!
-حالا با کی رفته؟نشونی کیو دادی به آرات؟
-غریبه نیست از دوستای پسر بی بی حکیمه هست،منم یکبار دیدمش!
باورم نمیشد چی داشت میگفت؟دختر من با یه پسر غریبه تنها جایی نمیره یعنی فکر آبروی آقاشو نکرده؟حتما یه اتفاقی افتاده،دلم گواهی بد میداد،اورهان دشمن زیاد داشت اگه یکی از اونا آیلا رو دزدیده بود چی؟!
با ترس و لرز داخل کلبه شدم،چارقد سرم انداختمو زدم بیرون،قلبم پر تپش میزد،طاقت از دست دادن یکی دیگه از بچه هامو نداشتم:-کجا میری آنا؟
نگاهی به لیلا که پشت سرم راه افتاده بود انداختمو نگران گفتم:-میرم کلبه بی بی حکیمه،تو برگرد داخل خدایی نکرده نفست میگیره اون وقت دیگه واقعا نمیدونم چه خاکی باید به سرم بریزم!
رو کردم سمت زنعمو که نگران کنار در ایستاده بود و گفتم:-لیلا رو به تو میسپارم زنعمو مراقبش باش تا برگردم!
و قبل از اینکه جوابی بده پا تند کردم سمت کلبه بی بی حکیمه!
با رسیدن به در مضطرب به در کلبه کوبیدمو به انتظار ایستادم نفس هام به زور بالا میومد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،چندین ضربه به در زدمو وقتی صدایی نشنیدم با یادآوری حرف آتاش راه افتادم سمت کلبه عمو رحمت حتما اون میتونست به دادم برسه!
توی ذهنم پر از افکاری پریشون بود،دعا میکردم خدا دوباره با از دست دادن آیلا امتحانم نکنه،صورتم از اشک خیس شده بود که به در کلبه عمو رحمت رسیدم ضربه ای بهش کوبیدم و چند ثانیه بعد در کلبه باز شد:-سلام خانوم جان،خبری شده؟چرا گریه میکنین؟
-دستم به دامنت عمو رحمت دختر کوچیکم گم شده،نمیدونم کجا پی اش بگردم،زنای ده دیدنش که یکی از آشناهای محمد اومده پی اش و بردتش هرچی به در کلبه اش کوبیدم کسی درو باز نکرد، اومدم ببینم شما میشناسینش؟نشونه چیزی ازش بلدین؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عیدتون مبارک
🌸 #سلام_روزتون_زیبا
🌼روزی پر از عشق و محبت
پر از شادی و موفقيت
🍃پر از خنده و دلخوشى و
خبرهای خوب براتون آرزومندم
🌸شنبه تون سرشار از آرامش🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🕊❣خبری درراه است...
🍃🌸🕊❣ باز هم موسم شادی و فرح رسیده...
🍃🕊❣فرشته ها آذین بسته اند آسمانها را...
🍃🕊❣جشنِ رسالتِ پدر مهربانیهاست...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
والاپیام_دار_محمد_-_فرهاد.mp3
14.16M
🎧❣🎼☀️آوایبسیار زیبای: والا پیام دار محمد ...
🍃🌲🎤فرهاد مهراد...
الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم ●♪♫
والا پیامدار؛ محمــد… والا پیامدار؛ محمد… ●♪♫
گفتی که یک دیار، هرگز به ظلم و جور نمی ماند… ●♪♫
هرگز… هرگـــز… ●♪♫
برپا و استوار… ●♪♫
والا پیامدار… محمد… ●♪♫
آن گاه تمثیل وار؛ کشیدی عبای وحدت، بر سر پاکانِ روزگار ●♪♫
والا پیامدار… محمد… ●♪♫
در تنگ پر تبرکِ آن نازنینِ عبا؛ دیرینه ای محمد ●♪♫
جا هست بیش و کم آزاده را ●♪♫
که تیغ کشیده است؛ بر ستم ●♪♫
والا پیامدار… محمد… ●♪♫
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جاااااانم مبعث آقا رسول الله رو به شما تبریک می گم 🎊🎊🎊🎊🎊❤️❤️🥰
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(ع) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(ع) را از ذهن ابن ملجم پاك كند.
او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم.
سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد.
* * *
عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟
آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟
تو مى گويى على، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در "حَكَميّت"، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟
پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى!
آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد.
عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى.
آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهريّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲📹❄️ برف و جنگل برفی
🍃🏔🌲❄️ لحظاتی برا دیدن جاده جنگلی و برفیِ محور اسالم به خلخال در منطقه جنگل؛ استان گیلان.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهیکم🌺
عمو رحمت هول زده نگاهی بهم انداخت:-خانوم جان تا اونجایی که من خبر دارم،محمد جز بی بی کس و کاری نداشت،اما از مشتی مرتضی شنیدم که محمد گفته قراره توی عمارت مشغول به کار شه،بد به دلتون راه ندین حتما از آدمای عمارت بوده،بهتره کمی صبر کنیم اگه خبری نشد اونوقت پی اش بگردیم!
-چی میگی عمو رحمت معلوم نیست جگر گوشم الان کجا و پیش کیه،بعد از من میخوای صبور باشم اگه تا اون موقع بلایی به سرش آوردن چی؟
-آخه خانوم جان چطوری بگم...میگم صبر کنیم چون اگه چیزی نباشه و خبرش توی ده های اطراف بپیچه که خانوم کوچیک با پسر غریبه ای گم شده اصلا صلاح نیست به خصوص که بدون اطلاع اورهان خان اینجا موندین،شما برگردین کلبه من کمی دیگه شال و کلاه میکنم میرم عمارت ان شاالله که اونجان اما اگه نبودن خیلی سریع برمیگردم مردای ده رو بسیجمیکنم تا غروب نشده پیداش میکنیم!
اخمامو در هم کردمو خیلی جدی لب زدم:-خیلی خب پس من میرم!
-خیالتون راحت خانوم جان اینجا آبادی کوچیکیه چیزی از چشم کسی پنهون نمیمونه!
در جوابش پوزخندی زدمو به سمت کلبه قدم برداشتم،مادر نبود تا بفهمه توی دلم چه غوغایی به پا شده و نمیتونم حتی یه لحظه دندون سر جیگر بذارم بچه ام گم شده اونوقت از آبرو حرف میزد!
با رفتن عمو رحمت به داخل کلبه قدم هامو تند تر به سمت جاده برداشتم،باید خودم میرفتم عمارت،به جز اورهان هیچکس نمیتونست به دادم برسه،شاید از من دلگیر باشه اما راضی به از دست رفتن آیلا که نیست،با این فکر دست روی پهلو گذاشتمو به دویدنم ادامه دادم و با رسیدن به گاری هایی که کنار زمینای کشاورزی محصول جمع میکردن قدم هامو آهسته تر کردم و رو به مرد جوونی که مشغول بار زدن بود پرسیدم:-سلام شما برای روستای بالا محصول میبرین؟
نگاهی به صورت و لباسای رنگ و رو رفته ام انداخت و لبخندی کج نشوند روی لب هاش و گفت:-تموم این زمینا مال ارباب ده بالاس،معلومه که میبرم اونجا ما که حروم خور نیستیم!
بی توجه به حرفش لب زدم:-میشه خواهش کنم منو هم تا ده بالا برسونید.«،آخه دخترم....دخترم گم شده،اگه دیر برسم ممکنه بلایی به سرش بیاد!
با این حرف انگار رگ غیرتش بالا زد،دستی به سیبیل پرپشتش کشید و گفت:-دنبالم بیا!
اشکایی که تند تند از چشمام سر میخوردن رو با گوشه روسری پاک کردم و دنبالش رفتم چند قدم جلوتر کنار گاری دیگه ای ایستاد:-مجتبی داری میری ده آبجیمونو همراه خودت ببر من کمی کارم طول میکشه عجله داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهدوم🌺
مجتبی که داشت میرفت سوار گاری بشه کلاهش رو از سر برداشت و دستی روی سینه گذاشت و چشمی گفت،تشکری کردمو خیلی سریع سوار گاری شدم و راه افتادیم سمت ده!
دلم آشوب بود نمیدونستم وقتی رسیدم باید چی جواب اورهان رو بدم؟بگم با چه حقی به جای شهر رفتم توی کلبه و چرا مراقب دخترش نبودم،حتی به این فکر کردم تا پنهونی همه چیز رو به آتاش بگم،اما بلاخره که میفهمید،اونوقت به خاطر اینکه زودتر بهش همه چیز رو نگفته بودم عصبی تر میشد!
-میگن امروز توی عمارت عروسی برپاس برای همین داری میری؟
با صدای گاریچی از فکر بیرون اومدم:-عروسی؟چه عروسی ای؟
-نمیدونم والا از کارای این خان و خانزاده ها که نمیشه سر در آورد،ولی از بچه هایی که محصول میبرن عمارت شنیدم،میگن چون ازدواج دوم بوده زیادی هم تدارک ندیدن،گفتم اگه به هوای گرفتن شاباش و شیرینی میری وقت خودت رو تلف نکنی!
ازدواج دوم؟نکنه آتاش داشت دوباره عروسی میکرد؟پس بگو چرا دفعه آخر انقدر نگران بود و میگفت میخواد از کارش کنار بکشه و با آرامش زندگی کنه،حتما خجالت کشیده به من بگه!
حالا باید چیکار میکردم؟از اینکه مستقیم همه چیز رو به اورهان بگم وحشت داشتم!
تا موقع رسیدن به عمارت چندین بار حرفامو توی دلم زمزمه کردم،تموم فکرم پیش آیلا بود و خدا رو به بزرگیش قسم میدادم که خودش دخترم رو حفظ کنه،با ایستادن گاری منتظر نموندم و خیلی سریع پایین پریدم تشکری کردمو دویدم سمت در عمارت،صدای جمعیت از داخل شنیده میشد اماخبری از آذین و ساز و دهل نبود،کمی دلم از آتاش گرفت،چطوری میتونست توی این وضعیت انقدر خودخواه باشه!
صلواتی فرستادم محکم ضربه ای به در کوبیدم و طولی نکشید که عمو مرتضی درو نصف و نیمه باز کرد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه با صدای کلفتش گفت:-مگه نمیبینی در بستس اینجا جای فضولی نیست برو خدا روزیتو جای دیگه ای بده!
خواست درو ببنده که با پا مانع شدم،هول زده سرمو توی شکاف در کردمو نگران گفتم:-عمو مرتضی منم آیسن!
با این حرف مثل برق گرفته ها خودش رو عقب کشید،به سختی در رو هل دادمو داخل شدم،نفس عمیقی کشیدمو با بغض پرسیدم:-اورهان هست؟
با لکنت در جوابم گفت:-خانومممم...شما؟اینجا...
با غم نگاهی بهش انداختم:-چرا انقدر تعجب کردی عمو نکنه فکر کردی برای همیشه از اینجا رفتم،اومدم با اورهان حرف بزنم،پرسیدم توی عمارته؟
-خانوم؟من...
-عمو مرتضی نمیبینی حالم خوش نیست؟عجله دارم،فقط بگو هست یا نه؟
-هستن خانوم،اما...
منتظر بقیه حرفش نموندم تشکری کردمو قدم برداشتم سمت مهمونخونه،نگران نگاهی به جمعیت جمع شده برای عروسی انداختم،شاید با این کارم عروسی آتاش به کامش تلخ میشد اما باید هر چه زودتر همه چیز رو به اورهان میگفتم سلامتی دخترم واجب تر بود!
نگاهمو از جمعیت گرفتمو خواستم به راهم ادامه بدم که با صحنه ای که لحظه آخر به چشمم خورد دوباره سر چرخوندمو با دستای لرزون زنی که روبه روم قرار گرفته بود رو پس زدم،امکان نداشت اون کسی که روی صندلی دامادی نشسته اورهان باشه!
با کنار رفتن زن چشمم روی چهره ی داماد ثابت موند،خودش بود،نگاهم سر خورد سمت دختری که تور قرمز روی سرش افتاده بود قدم هام از حرکت ایستاد،حس میکردم جریان خون توی بدنم متوقف شده،قطرات اشک از چشمم سر میخورد،با اینکه سنگینی نگاه اطرافیان آزارم میداد،اما توان حرکت نداشتم،صدای عمو مرتضی که از پشت سر صدام میکرد،توجه اورهان رو به سمتم جلب کرد،از روی صندلی بلند شد و همون لحظه مسیر نگاهم چرخید روی آتاش که بازومو گرفته بود و به سمت دیگه ای میکشید،بی اختیار دنبالش راه افتادم،نزدیک در ایستاد و عصبی بهم زل زد:-تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتم همونجا بمون؟اومدی اینجا خودتو سکه یه پول کنی؟اصلا شد برای یه بارم که شده حرف گوش بدی؟
اشکی که توی چشمام حلقه زده بود رو با انگشت گرفتم و با بغض لب زدم:-برای مراسم نیومدم،اومدم پی آیلا،دخترم نیست ...گم شده...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻