┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهیکم🌺
عمو رحمت هول زده نگاهی بهم انداخت:-خانوم جان تا اونجایی که من خبر دارم،محمد جز بی بی کس و کاری نداشت،اما از مشتی مرتضی شنیدم که محمد گفته قراره توی عمارت مشغول به کار شه،بد به دلتون راه ندین حتما از آدمای عمارت بوده،بهتره کمی صبر کنیم اگه خبری نشد اونوقت پی اش بگردیم!
-چی میگی عمو رحمت معلوم نیست جگر گوشم الان کجا و پیش کیه،بعد از من میخوای صبور باشم اگه تا اون موقع بلایی به سرش آوردن چی؟
-آخه خانوم جان چطوری بگم...میگم صبر کنیم چون اگه چیزی نباشه و خبرش توی ده های اطراف بپیچه که خانوم کوچیک با پسر غریبه ای گم شده اصلا صلاح نیست به خصوص که بدون اطلاع اورهان خان اینجا موندین،شما برگردین کلبه من کمی دیگه شال و کلاه میکنم میرم عمارت ان شاالله که اونجان اما اگه نبودن خیلی سریع برمیگردم مردای ده رو بسیجمیکنم تا غروب نشده پیداش میکنیم!
اخمامو در هم کردمو خیلی جدی لب زدم:-خیلی خب پس من میرم!
-خیالتون راحت خانوم جان اینجا آبادی کوچیکیه چیزی از چشم کسی پنهون نمیمونه!
در جوابش پوزخندی زدمو به سمت کلبه قدم برداشتم،مادر نبود تا بفهمه توی دلم چه غوغایی به پا شده و نمیتونم حتی یه لحظه دندون سر جیگر بذارم بچه ام گم شده اونوقت از آبرو حرف میزد!
با رفتن عمو رحمت به داخل کلبه قدم هامو تند تر به سمت جاده برداشتم،باید خودم میرفتم عمارت،به جز اورهان هیچکس نمیتونست به دادم برسه،شاید از من دلگیر باشه اما راضی به از دست رفتن آیلا که نیست،با این فکر دست روی پهلو گذاشتمو به دویدنم ادامه دادم و با رسیدن به گاری هایی که کنار زمینای کشاورزی محصول جمع میکردن قدم هامو آهسته تر کردم و رو به مرد جوونی که مشغول بار زدن بود پرسیدم:-سلام شما برای روستای بالا محصول میبرین؟
نگاهی به صورت و لباسای رنگ و رو رفته ام انداخت و لبخندی کج نشوند روی لب هاش و گفت:-تموم این زمینا مال ارباب ده بالاس،معلومه که میبرم اونجا ما که حروم خور نیستیم!
بی توجه به حرفش لب زدم:-میشه خواهش کنم منو هم تا ده بالا برسونید.«،آخه دخترم....دخترم گم شده،اگه دیر برسم ممکنه بلایی به سرش بیاد!
با این حرف انگار رگ غیرتش بالا زد،دستی به سیبیل پرپشتش کشید و گفت:-دنبالم بیا!
اشکایی که تند تند از چشمام سر میخوردن رو با گوشه روسری پاک کردم و دنبالش رفتم چند قدم جلوتر کنار گاری دیگه ای ایستاد:-مجتبی داری میری ده آبجیمونو همراه خودت ببر من کمی کارم طول میکشه عجله داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهدوم🌺
مجتبی که داشت میرفت سوار گاری بشه کلاهش رو از سر برداشت و دستی روی سینه گذاشت و چشمی گفت،تشکری کردمو خیلی سریع سوار گاری شدم و راه افتادیم سمت ده!
دلم آشوب بود نمیدونستم وقتی رسیدم باید چی جواب اورهان رو بدم؟بگم با چه حقی به جای شهر رفتم توی کلبه و چرا مراقب دخترش نبودم،حتی به این فکر کردم تا پنهونی همه چیز رو به آتاش بگم،اما بلاخره که میفهمید،اونوقت به خاطر اینکه زودتر بهش همه چیز رو نگفته بودم عصبی تر میشد!
-میگن امروز توی عمارت عروسی برپاس برای همین داری میری؟
با صدای گاریچی از فکر بیرون اومدم:-عروسی؟چه عروسی ای؟
-نمیدونم والا از کارای این خان و خانزاده ها که نمیشه سر در آورد،ولی از بچه هایی که محصول میبرن عمارت شنیدم،میگن چون ازدواج دوم بوده زیادی هم تدارک ندیدن،گفتم اگه به هوای گرفتن شاباش و شیرینی میری وقت خودت رو تلف نکنی!
ازدواج دوم؟نکنه آتاش داشت دوباره عروسی میکرد؟پس بگو چرا دفعه آخر انقدر نگران بود و میگفت میخواد از کارش کنار بکشه و با آرامش زندگی کنه،حتما خجالت کشیده به من بگه!
حالا باید چیکار میکردم؟از اینکه مستقیم همه چیز رو به اورهان بگم وحشت داشتم!
تا موقع رسیدن به عمارت چندین بار حرفامو توی دلم زمزمه کردم،تموم فکرم پیش آیلا بود و خدا رو به بزرگیش قسم میدادم که خودش دخترم رو حفظ کنه،با ایستادن گاری منتظر نموندم و خیلی سریع پایین پریدم تشکری کردمو دویدم سمت در عمارت،صدای جمعیت از داخل شنیده میشد اماخبری از آذین و ساز و دهل نبود،کمی دلم از آتاش گرفت،چطوری میتونست توی این وضعیت انقدر خودخواه باشه!
صلواتی فرستادم محکم ضربه ای به در کوبیدم و طولی نکشید که عمو مرتضی درو نصف و نیمه باز کرد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه با صدای کلفتش گفت:-مگه نمیبینی در بستس اینجا جای فضولی نیست برو خدا روزیتو جای دیگه ای بده!
خواست درو ببنده که با پا مانع شدم،هول زده سرمو توی شکاف در کردمو نگران گفتم:-عمو مرتضی منم آیسن!
با این حرف مثل برق گرفته ها خودش رو عقب کشید،به سختی در رو هل دادمو داخل شدم،نفس عمیقی کشیدمو با بغض پرسیدم:-اورهان هست؟
با لکنت در جوابم گفت:-خانومممم...شما؟اینجا...
با غم نگاهی بهش انداختم:-چرا انقدر تعجب کردی عمو نکنه فکر کردی برای همیشه از اینجا رفتم،اومدم با اورهان حرف بزنم،پرسیدم توی عمارته؟
-خانوم؟من...
-عمو مرتضی نمیبینی حالم خوش نیست؟عجله دارم،فقط بگو هست یا نه؟
-هستن خانوم،اما...
منتظر بقیه حرفش نموندم تشکری کردمو قدم برداشتم سمت مهمونخونه،نگران نگاهی به جمعیت جمع شده برای عروسی انداختم،شاید با این کارم عروسی آتاش به کامش تلخ میشد اما باید هر چه زودتر همه چیز رو به اورهان میگفتم سلامتی دخترم واجب تر بود!
نگاهمو از جمعیت گرفتمو خواستم به راهم ادامه بدم که با صحنه ای که لحظه آخر به چشمم خورد دوباره سر چرخوندمو با دستای لرزون زنی که روبه روم قرار گرفته بود رو پس زدم،امکان نداشت اون کسی که روی صندلی دامادی نشسته اورهان باشه!
با کنار رفتن زن چشمم روی چهره ی داماد ثابت موند،خودش بود،نگاهم سر خورد سمت دختری که تور قرمز روی سرش افتاده بود قدم هام از حرکت ایستاد،حس میکردم جریان خون توی بدنم متوقف شده،قطرات اشک از چشمم سر میخورد،با اینکه سنگینی نگاه اطرافیان آزارم میداد،اما توان حرکت نداشتم،صدای عمو مرتضی که از پشت سر صدام میکرد،توجه اورهان رو به سمتم جلب کرد،از روی صندلی بلند شد و همون لحظه مسیر نگاهم چرخید روی آتاش که بازومو گرفته بود و به سمت دیگه ای میکشید،بی اختیار دنبالش راه افتادم،نزدیک در ایستاد و عصبی بهم زل زد:-تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتم همونجا بمون؟اومدی اینجا خودتو سکه یه پول کنی؟اصلا شد برای یه بارم که شده حرف گوش بدی؟
اشکی که توی چشمام حلقه زده بود رو با انگشت گرفتم و با بغض لب زدم:-برای مراسم نیومدم،اومدم پی آیلا،دخترم نیست ...گم شده...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌴🌲🏕☀️سلاااام ✋😊روزتون بخیردوستان عزیز .
🍃🌴🌲🏕☀️الهی 🤲زندگیتون همراه با شادی وتندرستی
🍃🌴🌲🏕☀️ و قلبی سرشار ازعشق و امید و مهربانی .
🍃🌴🌲🏕☀️الهی خدااز خزانه غیبش بهرمندتون کنه و سفره تون همیییشه با برکت باشه😍.
🍃🌴🌲🏕☀️الهی خدا تموم حاجات دلتونو عطا کنه و زندگیتون سرشار از نعمت و سلامتی باشه.
🍃💐🤲آمییین...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Babak-Ghomi-Sadesho-Dar-Nayar.mp3
7.34M
🎧🎤❣🎼☀️آوای شاد و زیبای :تازندم پای عشقت میمونم ...
🍃🏕🎧🎤بابک قمی...
🍃🌸🤲الهی دلاتون شاد در کنار عزیزاتون
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بهترين صدقه، نگهدارى زبان است.رسول اکرم ص
نهج الفصاحه، حدیث 404
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم.
رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef