┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهیکم🌺
عمو رحمت هول زده نگاهی بهم انداخت:-خانوم جان تا اونجایی که من خبر دارم،محمد جز بی بی کس و کاری نداشت،اما از مشتی مرتضی شنیدم که محمد گفته قراره توی عمارت مشغول به کار شه،بد به دلتون راه ندین حتما از آدمای عمارت بوده،بهتره کمی صبر کنیم اگه خبری نشد اونوقت پی اش بگردیم!
-چی میگی عمو رحمت معلوم نیست جگر گوشم الان کجا و پیش کیه،بعد از من میخوای صبور باشم اگه تا اون موقع بلایی به سرش آوردن چی؟
-آخه خانوم جان چطوری بگم...میگم صبر کنیم چون اگه چیزی نباشه و خبرش توی ده های اطراف بپیچه که خانوم کوچیک با پسر غریبه ای گم شده اصلا صلاح نیست به خصوص که بدون اطلاع اورهان خان اینجا موندین،شما برگردین کلبه من کمی دیگه شال و کلاه میکنم میرم عمارت ان شاالله که اونجان اما اگه نبودن خیلی سریع برمیگردم مردای ده رو بسیجمیکنم تا غروب نشده پیداش میکنیم!
اخمامو در هم کردمو خیلی جدی لب زدم:-خیلی خب پس من میرم!
-خیالتون راحت خانوم جان اینجا آبادی کوچیکیه چیزی از چشم کسی پنهون نمیمونه!
در جوابش پوزخندی زدمو به سمت کلبه قدم برداشتم،مادر نبود تا بفهمه توی دلم چه غوغایی به پا شده و نمیتونم حتی یه لحظه دندون سر جیگر بذارم بچه ام گم شده اونوقت از آبرو حرف میزد!
با رفتن عمو رحمت به داخل کلبه قدم هامو تند تر به سمت جاده برداشتم،باید خودم میرفتم عمارت،به جز اورهان هیچکس نمیتونست به دادم برسه،شاید از من دلگیر باشه اما راضی به از دست رفتن آیلا که نیست،با این فکر دست روی پهلو گذاشتمو به دویدنم ادامه دادم و با رسیدن به گاری هایی که کنار زمینای کشاورزی محصول جمع میکردن قدم هامو آهسته تر کردم و رو به مرد جوونی که مشغول بار زدن بود پرسیدم:-سلام شما برای روستای بالا محصول میبرین؟
نگاهی به صورت و لباسای رنگ و رو رفته ام انداخت و لبخندی کج نشوند روی لب هاش و گفت:-تموم این زمینا مال ارباب ده بالاس،معلومه که میبرم اونجا ما که حروم خور نیستیم!
بی توجه به حرفش لب زدم:-میشه خواهش کنم منو هم تا ده بالا برسونید.«،آخه دخترم....دخترم گم شده،اگه دیر برسم ممکنه بلایی به سرش بیاد!
با این حرف انگار رگ غیرتش بالا زد،دستی به سیبیل پرپشتش کشید و گفت:-دنبالم بیا!
اشکایی که تند تند از چشمام سر میخوردن رو با گوشه روسری پاک کردم و دنبالش رفتم چند قدم جلوتر کنار گاری دیگه ای ایستاد:-مجتبی داری میری ده آبجیمونو همراه خودت ببر من کمی کارم طول میکشه عجله داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهدوم🌺
مجتبی که داشت میرفت سوار گاری بشه کلاهش رو از سر برداشت و دستی روی سینه گذاشت و چشمی گفت،تشکری کردمو خیلی سریع سوار گاری شدم و راه افتادیم سمت ده!
دلم آشوب بود نمیدونستم وقتی رسیدم باید چی جواب اورهان رو بدم؟بگم با چه حقی به جای شهر رفتم توی کلبه و چرا مراقب دخترش نبودم،حتی به این فکر کردم تا پنهونی همه چیز رو به آتاش بگم،اما بلاخره که میفهمید،اونوقت به خاطر اینکه زودتر بهش همه چیز رو نگفته بودم عصبی تر میشد!
-میگن امروز توی عمارت عروسی برپاس برای همین داری میری؟
با صدای گاریچی از فکر بیرون اومدم:-عروسی؟چه عروسی ای؟
-نمیدونم والا از کارای این خان و خانزاده ها که نمیشه سر در آورد،ولی از بچه هایی که محصول میبرن عمارت شنیدم،میگن چون ازدواج دوم بوده زیادی هم تدارک ندیدن،گفتم اگه به هوای گرفتن شاباش و شیرینی میری وقت خودت رو تلف نکنی!
ازدواج دوم؟نکنه آتاش داشت دوباره عروسی میکرد؟پس بگو چرا دفعه آخر انقدر نگران بود و میگفت میخواد از کارش کنار بکشه و با آرامش زندگی کنه،حتما خجالت کشیده به من بگه!
حالا باید چیکار میکردم؟از اینکه مستقیم همه چیز رو به اورهان بگم وحشت داشتم!
تا موقع رسیدن به عمارت چندین بار حرفامو توی دلم زمزمه کردم،تموم فکرم پیش آیلا بود و خدا رو به بزرگیش قسم میدادم که خودش دخترم رو حفظ کنه،با ایستادن گاری منتظر نموندم و خیلی سریع پایین پریدم تشکری کردمو دویدم سمت در عمارت،صدای جمعیت از داخل شنیده میشد اماخبری از آذین و ساز و دهل نبود،کمی دلم از آتاش گرفت،چطوری میتونست توی این وضعیت انقدر خودخواه باشه!
صلواتی فرستادم محکم ضربه ای به در کوبیدم و طولی نکشید که عمو مرتضی درو نصف و نیمه باز کرد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه با صدای کلفتش گفت:-مگه نمیبینی در بستس اینجا جای فضولی نیست برو خدا روزیتو جای دیگه ای بده!
خواست درو ببنده که با پا مانع شدم،هول زده سرمو توی شکاف در کردمو نگران گفتم:-عمو مرتضی منم آیسن!
با این حرف مثل برق گرفته ها خودش رو عقب کشید،به سختی در رو هل دادمو داخل شدم،نفس عمیقی کشیدمو با بغض پرسیدم:-اورهان هست؟
با لکنت در جوابم گفت:-خانومممم...شما؟اینجا...
با غم نگاهی بهش انداختم:-چرا انقدر تعجب کردی عمو نکنه فکر کردی برای همیشه از اینجا رفتم،اومدم با اورهان حرف بزنم،پرسیدم توی عمارته؟
-خانوم؟من...
-عمو مرتضی نمیبینی حالم خوش نیست؟عجله دارم،فقط بگو هست یا نه؟
-هستن خانوم،اما...
منتظر بقیه حرفش نموندم تشکری کردمو قدم برداشتم سمت مهمونخونه،نگران نگاهی به جمعیت جمع شده برای عروسی انداختم،شاید با این کارم عروسی آتاش به کامش تلخ میشد اما باید هر چه زودتر همه چیز رو به اورهان میگفتم سلامتی دخترم واجب تر بود!
نگاهمو از جمعیت گرفتمو خواستم به راهم ادامه بدم که با صحنه ای که لحظه آخر به چشمم خورد دوباره سر چرخوندمو با دستای لرزون زنی که روبه روم قرار گرفته بود رو پس زدم،امکان نداشت اون کسی که روی صندلی دامادی نشسته اورهان باشه!
با کنار رفتن زن چشمم روی چهره ی داماد ثابت موند،خودش بود،نگاهم سر خورد سمت دختری که تور قرمز روی سرش افتاده بود قدم هام از حرکت ایستاد،حس میکردم جریان خون توی بدنم متوقف شده،قطرات اشک از چشمم سر میخورد،با اینکه سنگینی نگاه اطرافیان آزارم میداد،اما توان حرکت نداشتم،صدای عمو مرتضی که از پشت سر صدام میکرد،توجه اورهان رو به سمتم جلب کرد،از روی صندلی بلند شد و همون لحظه مسیر نگاهم چرخید روی آتاش که بازومو گرفته بود و به سمت دیگه ای میکشید،بی اختیار دنبالش راه افتادم،نزدیک در ایستاد و عصبی بهم زل زد:-تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتم همونجا بمون؟اومدی اینجا خودتو سکه یه پول کنی؟اصلا شد برای یه بارم که شده حرف گوش بدی؟
اشکی که توی چشمام حلقه زده بود رو با انگشت گرفتم و با بغض لب زدم:-برای مراسم نیومدم،اومدم پی آیلا،دخترم نیست ...گم شده...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌲🏕☀️سلاااام ✋😊روزتون بخیردوستان عزیز .
🍃🌴🌲🏕☀️الهی 🤲زندگیتون همراه با شادی وتندرستی
🍃🌴🌲🏕☀️ و قلبی سرشار ازعشق و امید و مهربانی .
🍃🌴🌲🏕☀️الهی خدااز خزانه غیبش بهرمندتون کنه و سفره تون همیییشه با برکت باشه😍.
🍃🌴🌲🏕☀️الهی خدا تموم حاجات دلتونو عطا کنه و زندگیتون سرشار از نعمت و سلامتی باشه.
🍃💐🤲آمییین...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Babak-Ghomi-Sadesho-Dar-Nayar.mp3
7.34M
🎧🎤❣🎼☀️آوای شاد و زیبای :تازندم پای عشقت میمونم ...
🍃🏕🎧🎤بابک قمی...
🍃🌸🤲الهی دلاتون شاد در کنار عزیزاتون
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بهترين صدقه، نگهدارى زبان است.رسول اکرم ص
نهج الفصاحه، حدیث 404
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم.
رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
👤#ابوسعید_ابوالخیر
ای دلبر ما مباش بی دل، بر ما
یک دلبر ما به که دو صد دل، بر ما
نه دل، بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
نرگس مست نوازشگر مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اے گردش چشمان تو سرچشمهے هستی
ما محو تو هستیم تو حیران ڪہ هستی؟!
'
#جانآن♥️🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🐬#وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من
دو فنجان چای هم دفن کنند!!
شاید صحبت های من با #خدا به درازا کشید . . .
به هر حال #دلخوری ها کم نیست از بندگانش . . .
همان هایی که :
بی اجازه وارد شدند
خودخواهانه #قضاوت کردند
بی مقدمه شکستند
و بی خداحافظی رفتند
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم 💚
لذت شعر به آن است که والا باشد
هدف شعر ظهور گل زهرا باشد
جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان
علت هستی ما حضرت مولا باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهسوم🌺
بهت زده کمی ازم فاصله گرفت و پرسید:-منظورت چیه؟چطور گم شده؟
-زنای ده میگن یه مرد غریبه اومده پی اش و بردتش،به عمو رحمت که گفتم گفت حتما از آدمای عمارت بوده...حالم خوش نیست اگه بلایی به سرش بیارن من دیگه دووم نمیارم!
نگاه غمگینی بهم انداخت:-خیلی خب بیا از اینجا بریم،نگران نباش،خودم آیلا رو صحیح و سالم پیداش میکنم!
-آیلا؟چه بلایی سر دخترم اومده؟
صدای اورهان بود،اونقدر از دستش عصبی بودم که حتی به سمتش هم برنگشتم،به جای من آتاش جواب داد:-
به تو ربطی نداره،یالا برو پیش زنت!
-مسخره بازی در نیار آتاش ازت پرسیدم چه بلایی سر دخترم اومده؟
-مگه برات مهمه مرتیکه؟اون موقع که بهت گفتم زن و بچتو آواره نکن مگه گوش کردی،که حالا حساب پس میگیری؟
-به تو ربطی نداره چی برای من مهمه چی نیست،مثل آدم بگو دخترام الان کجان؟
با عصبانیت به سمتشون چرخیدم و بدون اینکه نگاهی به اورهان بندازم گفتم:-وقت دعوا نیست آتاش باید تا شب نشده پیداش کنیم بیا بریم!
اورهان عصبی بهم نزدیک شد و شونه هامو گرفت:-یعنی چی پیداش کنی؟مگه کجا رفته؟
نگاهی توی چشماش انداختم توی چند ثانیه انگار برام غریبه شده بود،حتی اون موقع که گفته بود ازم خسته شده انقدر ازش متنفر نبودم،بینیمو بالا کشیدمو با حرص لب زدم:-بهتره از خودت بپرسی کجا رفته،چون حداقل من یکی دشمنی ندارم بخواد به دخترم آسیبی برسونه!
با صدای ظریفی که از پشت سرش میومد با عصبانیت دستاشو از روی شونه هام پس زدم!
اورهان چرخید و عصبی رو به عروسش گفت:-یالا برو اون برادر بی همه چیزت رو خبر کن بیاد به نفعشه کار اون نباشه!
با نگرانی تور از روی صورتش برداشت:-مگه چه خبر شده؟
-باید به تو هم حساب پس بدم؟یالا کاری که گفتم رو انجام بده!
نگاهم که به چهره اش افتاد بیشتر از قبل از اورهان بدم اومد شاید فقط چند سالی از لیلا بزرگتر بود!
-اورهان خان کمی آروم باش،خوبیت نداره جلوی مهمونا اینطور سر دخترم داد میکشی!
-من هر طوری بخوام با زنم رفتار میکنم رباب خانم شما هم اگه میخوای بیشتر از این آبروی دخترت نره این مسخره بازی رو تمومش کن،یالا مهموناتو بفرس برن و بشین دعا کن این الم شنگه کار پسرت نباشه!
رباب خانوم رویی ترش کرد و دست دخترش رو که داشت مثل ابر بهاری گریه میکرد کشید و از اونجا برد،با رفتنشون چشمای پر از اشکم سر خورد روی آتاش که داشت حرصی نگاهم میکرد و صدای اورهان توی گوشم زنگ خورد:-لیلا کجاست؟
چشمامو روی هم گذاشتمو سری چرخوندم، جوری وانمود میکرد که انگار بیشتر از من حواسش به بچه هاس،انگار فراموش کرده بود خودش بیرونمون کرده!
-پرسیدم لیلا کجاس؟هنوز توی کلبه اس؟
با چشمای برزخی بهش خیره شدم،پس خبر داشت داخل کلبه ایم و هیچ کاری نکرده بود!
-ولش کن دیگه،مگه حالش رو نمیبینی؟
اورهان انگشتش رو بلند کرد سمت آتاش و خواست چیزی بگه که پسر جوونی نزدیک شد و با صورتی خندون پرسید:-خان با من امری داشتین؟
اورهان با شنیدن صداش جستی زد و یقه پیرهنش رو گرفت و کوبید به دیوار:-چه خبر شده خان؟
-دخترم کجاست اکبر؟
-من از کجا بدونم خان؟
-ببین مردک اگه تا غروب دخترم رو پیدا کردی کردی،نکردی این عمارت رو برات حمام خون میکنم فهمیدی؟حالا از جلوی چشمم گمشو!
اینو گفت و دوباره یقه مرد رو گرفت و پرتش کرد همون سمتی که اومده بود،با ترس پشت آتاش پناه گرفتم!
-به این پسره چیکار داری؟مگه کاری کرده؟
اورهان دستی به سرش کشید و نگاهی عصبی به آتاش انداخت و دستمو گرفت و به سمت اتاق کشید،با حرص داد زدم :-ولم کن!
اما گوشش بدهکار نبود،داشتم تقلا میکردم که پاهاش از حرکت ایستاد:-مگه نشنیدی ولش کن!
-برو کنار آتاش به اندازه کافی اعصابم خورد هست!
-چه خوب منم سرم درد میکنه برای دردسر،اگه چیزی هست همینجا بگو وگرنه نمیذارم دوباره اذیتش کنی!
اورهان دستمو رها کرد و مشت محکمی توی صورتش کوبید:-به تو چه مرتیکه،اون زن منه،نه تو،خودم میفهمم چی براش خوبه چی نه!
آتاش هم در جوابش ضربه محکمی توی کتف اورهان کوبید:-تو؟تو میفهمی چی براش خوبه؟حتما براش خوب بود تا بفرستیش پی نخود سیاه،هان؟
دست گذاشتم روی گوشامو ازشون دور شدم دخترم گم شده بود و اونا دنبال مقصر میگشتن؟نگاهی به کارگرایی که سعی داشتن از هم جداشون کنن انداختم حالم داشت بهم میخورد خودمو رسوندم لب چاه و تموم محتویات معدمو بالا آوردم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهچهارم🌺
سرمو از چاه بالا آوردمو نفسی کشیدم و اشکامو پس زدم!
-میدونم که کار خودته،خواستی مراسم دخترمو زهر مارش کنی،دخترت رو کجا قایم کردی زنیکه؟بگو وگرنه بلایی به سر پسرم بیاد خودم بلای جون دخترت میشم...
سر بلند کردمو نگاهی حرصی به رباب که داشت این حرفارو میزد انداختمو با آوردن اسم دخترم سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم!
با برخورد دستم به صورتش که اونقدرا هم محکم نبود خودش رو انداخت روی زمین و شروع کرد به داد و بیداد کردن:-وای خدا مگه من چه گناهی در حقت کردم زن؟چرا منو میزنی؟مگه من خواستم شوهرت سرت هوو بیاره؟شوهرت خودش دخترم رو خواسته برو از اون حساب پس بگیر!
چشمام از تعجب گشاد شد،تا به حال همچین آدمی ندیده بودم!
اورهان با شنیدن این حرفا یقیه آتاش رو رها کرد و خیلی جدی به سمتمون قدم برداشت،با ترس نگاهی بهش انداختمو خواستم بگم که دروغ میگه که بی توجه به رباب دستمو گرفت و کشید سمت اتاق وبلند داد کشید:-مرتضی چند نفر جمع کن اسب منم حاضر کن چند دقیقه دیگه راه می افتیم سمت زمینای کشاورزی!
اینو گفت و در اتاق رو هل داد و هر دو باهم داخل
شدیم عصبی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم اما بهم اجازه نداد:-ولم کن من چیزی بهش نگفتم!
اخمی کرد و انگشت اشارشو گرفت روبه روی صورتم و زل زد توی چشمام:-تا برمیگردیم همینجا میمونی!
با بغض و حرص لب زدم:-میترسی بلایی سر تازه عروست بیارم؟نگران نباش دخترم پیدا بشه دستش رو میگیرمو از اینجا میرم،این عمارت ارزونی خودت و بقیه!
-اووووف آیسن کفرمو در نیار،خیال کردی از سر خوشی عقدش کردم؟اگه میگم بیرون نیا برای اینه که این آدما در حد و اندازه تو نیستن،یه وقت دیدی بلایی به سرت بیارن،تا میتونی ازشون دوری کن!
پوزخندی زدمو گفتم:-برای همینم عقدش کردی؟
برگشت سمتمو خواست چیزی بگه که منصرف شد دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت:-فقط همین رو بدون که مجبور شدم!
-چرا؟
مستاصل نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد جوابی نداشت که بده،منم اینو خوب فهمیده بودم با شل شدن دستش دور مچم دستمو بیرون کشیدمو پناه بردم به گوشه اتاق:-فقط دخترم رو سالم برام بیار،دیگه چیزی ازت نمیخوام!
با غم سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت!
با خلوت شدن فضای دور و برم زانوهامو بغل گرفتمو کوه بغضی که توی گلوم لونه کرده بود رو شکوندم انگار تازه داشتم متوجه آواری که روی سرم ریخته بود میشدم،گم شدن آیلا و دیدن صحنه عقد اورهان اتفاقای کوچیکی نبودن،هر کدومش به تنهایی توانایی از پا درآوردنم رو داشتن،اما چطور داشتم نفس میکشیدم فقط خدا میدونست...نفس عمیقی کشیدمو زل زدم به در...یعنی دخترم الان چه حالیه!
***
آیلا:
حدود چند ساعتی توی همون حال گوشه کلبه کز کرده بودم و از ترس مرد قوی هیکلی که رو به روم نشسته بود جرات تکون خوردن یا حتی ناله کردن از درد زانوم رو هم نداشتم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دهنم از اضطراب خشک خشک شده بود و دنبال راه فراری میگشتم که ضربه ای به در خورد:-باز کن صفدر منم!
صدای آیاز بود،صفدر از جا بلند شد و در کلبه رو باز کرد و آیاز سرمست داخل شد و اشاره ای به صفدر کرد که بیرون بایسته،با دیدنش دوباره اخمامو کشیدم توی هم خواستم چیزی بگم که با وارد شدن مردی پشت سرش زبون به کام گرفتم و با تعجب به چهره ی آشناش خیره شدم تا شاید به یاد بیارم کجا دیدمش،نگاه عمیقی بهم انداخت و اخماشو در هم کرد و گفت:-بهت گفتم خواهر بزرگه،این یکی رو برای چی آوردی؟
با شنیدن صداش به یاد آوردمش،همون مردی بود که در کلبه بی بی حکیمه دیده بودم،اون اینجا چیکار میکرد؟
مرد نزدیک شد و جلوی پام زانو زد از ترس توی خودم جمع شدم،از نگاهش هیچ خوشم نمیومد،دستی روی چونه ام گذاشت و سرمو به چپ و راست چرخوند:-زخمی شدی اما هنوزم با مادرت مو نمیزنی!
با التماس نگاهی به آیاز انداختم تا شاید وجدانش کمی بیدار بشه و این مرد رو ازم دور کنه،دستش رو روی شونه مرد گذاشت و گفت:
-نشد اون یکی رو بیارم،چه فرقی داره کدومشون باشن هر دوشون دختر اون مرتیکه ان هر کاری لازمه با این یکی میکنیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح یعنی یک سبدلبخند
🍃صبح یعنی یک بغل شادی
🌸صبح یعنی خندیدن ازاعماق وجود
🍃به شکرانه داشتن نفسی دوباره
🌹صبح زیبای یکشنبه تون گلباران🌹
#ایران_قوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜