Rastak Group - Rana [-320.mp3
10.29M
🎧❣🎼☀️آوایشاد و زیبای گیلکی : رعنا گلای رعنا...
🍃🌲🎤گروه رستاک...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
پروفایل دخترونه :)
#پروفایل |🦋🐛
#حجاب
#چادرانه
#پروفایل_دخترونه
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیاتدلبرانہ
.
‹ سلام علے ڪلمات بَقیَت في القلب
و ربّما ستبقي ›
سلام بر حرفهایے ڪه در قلب ماند
و خواهد ماند :))🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💜بگذار تمام دنیا مسخره ات کنند می ارزد به لبخند رضايت مهدی(عج)(:
🌻||• #چادرانه °•🌨️🍓•
#حجاب
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
37.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌍وسیروافیالارض🌍🍃
🎧❣🎼☀️ اجرای آوای شاد و بسیارزیبایی از سامی یوسف و گروهِ همراه..
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🍁شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🍁و آرامش در نگاه خدا
🍁یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🍁شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🍁از عشـق به خُـدا
شبتون آرام و در پناه خدا🍁
🌟⭐️✨🌙💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم💕
ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما
ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا فدای تو همه ایل و تبارها
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهپنجم🌺
از اینکه آقاجونم رو اونجوری صدا کرده بود با خشم دندونامو به هم سابیدم!
مرد نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت:-نمیشه پسر،نمیشه تا اون یکی نباشه نمیشه،کمی فکر کرد و رو به آیاز که با چشمای ریز شده نگاهش میکرد گفت:-چیزایی که میخوام بدونم رو فقط اون یکی میدونه،برو بیارش اما نبینم به این حال و روز بندازیش!
آیاز دستی به سرش کشید و گفت:-خب حالا با این چیکار کنم؟
پیرمرد دستش رو گذاشت روی شونه آیاز لبخند معنا داری رو بهش زد:-هر کاری دوست داری میتونی باهاش بکنی،اما خواهرش رو سالم میخوام!
اینو گفت و از کلبه بیرون زد،با رفتنش آیاز نزدیکم شد و لبخند کجی روی لبش نشوند:-میبینی هیچکس آدم حسابت نمیکنه!
با حرص تموم آب دهنم رو تف کردم به سمتش!
نزدیکم شد و فک صورتم رو گرفت توی دستش:-حیف که برای کشوندن خواهرت به اینجا باید گرو نگهت دارم وگرنه همینجا فکت رو خورد میکردم تا یاد بگیری مثل آدم رفتار کنی!
-با خواهرم چیکار داری؟حق نداری به اون نزدیک بشی!
با صدای دادی که از بیرون اومد اخم غلیظی کرد و ازم دور شد،عصبی داد کشیدم:-با توام،حق نداری نزدیکش بشی!
به اینجا که رسیدم بغضم ترکید،احساس عجز و ناتوانی میکردم،همه چیز تقصیر من بود اگه گول حرفای آیاز رو نمیخوردم اینجوری نمیشد،اصلا اون از کجا از دعوای آرات و محمد خبر داشت از کجا میدونست ما رفتیم عمارت؟نکنه محمد بهش گفته باشه؟یعنی اونم باهاش همدسته؟ ذهنم پر از سوال بی جواب بود!
با شنیدن صدای آشنای آرات اشکامو پس زدمو مثل میخ سر جام نشستم:
-ولم کن بی شرف،فکر کردی میذارم هر غلطی خواستی بکنی!
آیاز که انگار اعصابش بهم ریخته بود داد کشید:-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-آقا وقتی داشت دزدکی از پشت کلبه کشیک میداد گرفتمش!
-دعا کن دستم باز نشه وگرنه میبینی چه بلایی به سر جفتتون میارم!
-به نفعته که خفه شی وگرنه میدم صفدر همینجا سرت رو گوش تا گوش ببره!
-اگه مردی دستامو باز کن ببین چطوری حسابتو کف دستت میذارم!
-بندازش داخل صفدر،درسته حرومزادس ولی ممکنه به دردمون بخوره!
با باز شدن یهویی در کلبه توی خودم جمع شدمو جیغ کوتاهی کشیدم،صفدر در حالیکه دست و پای آرات رو محکم گرفته هل خورد داخل کلبه و آیاز مشغول طناب پیچ شدنش شد!
آرات عصبی نگاهی به چهرم انداخت و با دیدن زخمام شدت اخمشو بیشتر کرد!
-خوبه برو بیرون یه سرو گوشی آب بده کسی همراهش نباشه!
آیاز اینو به صفدر گفت و خودش با خنجر توی دستش نشست رو به روی ما:-با توام حیوون چرا این دختر رو آوردی اینجا؟
آیاز خندید و همینجور که با خنجرش ور میرفت در جوابش فقط سکوت کرد،آرات که سکوتش رو دید رو کرد سمتمو با لحن آروم تری گفت:-باهات کاری کرد؟
مظلوم نگاهی بهش انداختمو سرمو به چپ و راست تکون دادم!
آیاز از جا بلند شد و قدمی به سمتم برداشت و با چاقو بردیگی زانومو بیشتر کرد و دستی روی موهام کشید:-زیادم بدم نمیاد!
از شدت انزجار سرمو پس کشیدم،آرات عصبی تر از قبل داد کشید:-گمشو حیوون،باور کن دست بهش بزنی روزگارتو سیاه میکنم!
آیاز قهقهه ای زد و ازم فاصله گرفت و برگشت سر جاش:-انگار زیاد خاطرش رو میخوای...
زل زد توی چمای آرات و پوزخند به لب ادامه داد:-شاید هم خودت رو مقصر میدونی پیش خودت میگی اگه خودخواه نبودم و میذاشتم همون چند روز پیش از ده فرار کنه شاید الان اینجا نبود!
نگاهی متعجب بهش انداختم،اون همه این چیزا رو از کجا میدونست،دیگه داشتم مطمئن میشدم که دستش با محمد توی یه کاسس،اما چرا؟ما که به محمد بدی نکرده بودیم؟
با صدای داد آرات از فکر بیرون اومدم:-بگو دردت چیه مرتیکه؟چرا این دختر رو آوردی اینجا؟دفعه قبل که قصد جونش رو کردی کم نبود؟ همون موقع که پرتش کردی توی چشمه،چی شد که طاقت نیاوردی و نجاتش دادی؟مطمئنم که کار خودت بوده وگرنه این دختر با کسی دشمنی نداره!
شوک زده سر چرخوندم سمت آیاز تا واکنشش رو ببینم، سر بلند کرد و بی تفاوتت پوزخندی زد و گفت:-دشمنی؟اونم با این دختر؟
نخیر اون فقط یه وسیله اس،برای اینکه از آقای بی شرفش انتقام بگیرم!
پس کار خودش بود،مطمئن بودم،حتما مردنم زیاد راضیش نمیکرد که نجاتم داده بود!
-چه انتقامی؟مگه آقاش چه هیزم تری بهت فروخته؟
آیاز عصبی چاقوی توی دستش رو فرو کرد توی دسته علوفه کنارش و گفت:-انتقام مرگ مادرم رو،همونی که اورهان خان باعث کشتنش شد،حالا دیگه دهنت رو ببند و بشین!
آرات بی تفاوت سری تکون داد و با خنده گفت:-احتمالا اشتباه گرفتی عموی من اهل کشت و کشتار نیست،الی الخصوص که طرف زن باشه!
با این حرف آیاز از جا بلند شد و فک آرات رو گرفت توی دست:-مشتاقم ببینم وقتی حقیقت رو راجع به خودت میفهمی بازم ازش دفاع میکنی یا نه...!
-برای خودت چی بلغور میکنی مرتیکه،هر چی میدونی بگو،چرا نصف و نیمه حرف میزنی؟!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهششم🌺
-فعلا چیزی ندونی بهتره نمیخوام نقشه هامو به گند بکشونی،به موقعش همه چیز رو میفهمی،اونوقت قیافت دیدن داره...حرومزاده....
-حرومزاده تویی که معلوم نیست از زیر کدوم بته به عمل اومدی،حتما مادرت...!
با سیلی محکمی که آیاز توی صورتش کوبید ادامه جمله اش ناتموم موند...صورتش حسابی برافروخته بود با ترس کمی به آرات نزدیک شدم نفس نفسی زد و داد. کشید:-اسم مادر منو به زبون کثیفت نیار،یه کلمه دیگه صدا از جفتتون در بیاد میدم صفدر همینجا خونتون رو بریزه،با کشتن شما دونفر هم میتونم انتقام مرگ مادرمو بگیرم!
اینو گفت و عصبی از کلبه بیرون زد،آرات نگاهی بهم انداخت و آب دهنش رو تف کرد بیرون و زل زد به رو به رو!
با دیدنش با بغض نالیدم:-معذرت میخوام به خاطر من تو هم توی دردسر افتادی،چطوری پیدام کردی؟
کمی سرجاش جابه جا شد و گفت:-داستانش مفصله!
-لیلا کجاست؟خوبه؟
-مطمئنن وضعیتش از الان تو بهتره،نمیخواد نگران باشی خیلی زود از اینجا میریم،
کمکم کن از جا بلند شم!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم:-چی؟؟؟نکنه زده به سرت؟نشنیدی چی گفت؟میخوای به کشتنمون بدی؟
-زودباش الان برمیگرده،اگه میخوای بری بیرون فقط کمکم کن بلند شم!
نفسم رو صدا دار بیرون دادمو و خم شدمو شونمو گذاشتم زیر دستاش و کم کم خودمو بالا کشیدم،فشاری به شونه هام وارد کرد و سرپا ایستاد و آروم خودش رو رسوند به دسته علوفه و روشو کرد سمتمو چاقو رو بیرون کشید و همزمان با باز شدن در خودش رو روی زمین رها کرد...
صدای تپیدن قلبم رو به وضوح میشنیدم کم مونده بود پس بیفتم مطمئن بودم اگه صفدر چاقو رو بیینه حتما بلایی به سرمون میاره:-اینجا چه غلطی میکنی،برگرد سر جات،لگدی به پهلوش کوبید و داد زد:-یالا!
آرات نفسی بیرون داد و خودش رو عقب کشید،خدا رو شکر که چاقو رو ندیده بود،از فکر احمقانه اش اخمامو توی هم کشیدم خیال کرده بود با یه چاقو میتونه از پس صفدر بر بیاد،اگه با هم در گیر میشدن حتما اونی که کشته میشد آرات بود!
نگاهی به نیمرخ مردونه اش انداختم،چقدربودنش اینجا بهم حس خوبی میداد حتی با دستای بسته،قطرات عرقی که از پیشونی اش جاری بود رو با شونه هاش گرفت و نگاهی بهم انداخت توی اون لحظه به چشمم درست شبیه عمو آتاش به نظر میرسید،مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشن،چطور آیاز درموردش همچین حرفی میزد؟
مطمئنن دروغ میگفت،همینجور که راجع به آقام اشتباه فکر میکرد!
بینیمو بالا کشیدم و رو بهش پرسیدم:-صورتت درد میکنه!
همونجور که سرش رو به دیوار تکیه داده بود به نشونه نه داد و همزمان ضربه ای به در خورد،صفدر دست روی زانوهاش گذاشت و از جا بلند شد و در کلبه رو باز کرد!
از فکر اینکه دوباره آیاز برگشته باشه و دوباره بخواد آسیبی بهمون برسونه ترس برم داشت،با باز شدن در خودم رو به آرات نزدیک تر کردم،نفسی بیرون داد و آروم در گوشم لب زد:-نترس!
نگاهم به صفدر بود که درو باز کرده بود و مستاصل نگاهی به اطراف می انداخت انگار کسی پشت در نبود،آرات از این فرصت استفاده کذد و دستش رو جلو آورد و شروع کرد به بریدن طنابای دور پاهاش که دوباره صفدر داخل شد تازه فهمیده بودم چاقو رو برای چه کاری میخواسته،اما با این جثه ای که صفدر داشت آرات با دست باز هم کاری از پیش نمیبرد!
صفدر خم شد و تا خواست بشینه این بار ضربه محکم تری به در خورد و ایبار سریعتر از قبل به سمت در رفت و بازش کرد و با ضربه ای که توی سرش خورد گیج از در کلبه فاصله گرفت شوک زده نفسمو توی سینه حبس کردم آرات فشاری خیلی سریع طناب دور پاشو پاره کرد و از جا بلند شد و از پشت طنابی دور گردنش پیچید و داد زد:-دیگه داشتم از اومدنت نا تمید میشدم یالا خلاصش کن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🐥🐩دنیایزیبای حیوونا
🍃🐥🐩این دوتا کوچولو رو ببینین آخه چقد باهم خوبن و صمیمی👌😍 ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_812437849.mp3
920.2K
🎧❣🎼☀️آوای بسیار زیبای مادر ...
🍃🏕🎤فریدون آسرایی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فَقَط یک عشق میتواند معجــــــــزه کنـــد
این معجزه هست که خودش خبر ندارد و من بی اختیار هواایـــــش را دارم
آری عــشق معـجزه میکنـــد
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
عشـــــق یعنــــــی…
نصف شب پاشی ببینی آقات یواشکی رفته سر یخچال داره سر شیشه های مربا و رب رو سفت میکنه تا فردا بازم مجبور شی خواهش کنی اون بازشون کنه…
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
قُطام خوشحال مى شود، پيشانى تو را مى بوسد، نمى دانم اين بوسه با تو چه مى كند.
لحظاتى مى گذرد، تو ديگر نمى توانى اينجا بمانى، خودت گفتى كه بايد يك شب فكر كنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمايى مى كند. افسار اسب خود را مى گيرى و مى خواهى بروى. قُطام تا آستانه در براى بدرقه كردن تو مى آيد. او به تو مى گويد كه در انتظارت مى ماند. تو آخرين نگاه خود را به قُطام مى كنى و در سياهى شب فرو مى روى.
صبر كن! با تو هستم! آيا فكر كرده اى كه چقدر عوض شده اى؟ تو انسان ديگرى شده اى. كاش وارد اين خانه نمى شدى. عصر كه به اين خانه رسيدى كه بودى و اكنون كه هستى!11
* * *
خواب به چشمت نمى آيد، آرام و قرار ندارى، معلوم است هر كس خاطرخواه شود ديگر روى آرامش را نمى بيند، "كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكل ها".
صبح زود به سوى خانه قُطام مى روى و با او سخن مى گويى. خداى من! تو به او قول مى دهى كه هر سه شرط را انجام بدهى! چگونه باور كنم؟ مرد! تو ديوانه شده اى؟ چه مى خواهى بكنى؟
به قُطام مى گويى كه بايد شرط اوّل را فراهم كنم، سه هزار سكّه سرخ طلا!
بايد به وطن خود، يمن بازگردم تا بتوانم اين پول را براى تو فراهم كنم، من به زودى به كوفه باز خواهم گشت با شمشير خود!
قُطام از تو مى خواهد تا قبل از سفر با بعضى از بزرگان خوارج كه در شهر مخفيانه باقى مانده اند، ملاقات كنى تا آنها تو را بشناسند و بدانند كه تو هم از آنها هستى.
من باور نمى كنم كه تو اين همه عوض شده باشى. تو وقتى از يمن آمدى نماينده آن مردم بودى، مردم تو را براى چه به اينجا فرستادند؟ اكنون كوفه را ترك مى كنى در حالى كه به چيزى جز كشتن على(ع) فكر نمى كنى! بيچاره آن مردمى كه به استقبال تو خواهند آمد و روى تو را خواهند بوسيد.
تو با عشق على(ع) به اين شهر آمدى و اكنون با كينه و بغض على(ع) مى روى! چه بد معامله اى كردى!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
کاش نیوتن
برای عشق هم
قانون سوم تعریف می کرد!
که وقتی من تو را دوست دارم
تو حق عکس العملی جز
دوست داشتن من نداشته باشی …
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اگه برای چیزی که میخوای نمیجنگی, برای چیزی که از دست میدی گریه نکن...!
❣#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠