•🌩🕊 ⋞ اگه میدونستید که باورهاتون
چقدر قدرتمندند ،حتی برای یک لحظه دیگه هم
منفی فکر نمیکردید . .ˇ•ˇ🤍 ⋟
#انگیزشی |°•🎒🍓•°
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#عکس_نوشته
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی آمین🙏🙏
شبتون بخیر
⭐️🌟🌙💫✨
@hedye110
May 11
#یاصاحب_العصر_والزمان
تا بنده ی عشق و مال دنیا هستیم
دور از نفس امام تنها هستیم
افتاده گره به کارمان از بس که
غافل ز دل یوسف زهرا هستیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهارم🌺
با این حرف چهره عمه به یکباره وا رفت،برای چند لحظه رنگ غم رو توی نگاهش دیدم اما خیلی زود خودش رو جمع کرد،دستی به شونه های فرهان کشید و با خنده ای مصنوعی لب زد:-بچه اولم قسمت نبود پا به این دنیا بذاره اما در عوض خدا فرهانمو بهم داد!
-خیلی خب شگون نداره تو مراسم دخترمون از این حرفا بزنیم یالا دختر برو سینی غذا رو بیار،خوب نیست دامادمون رو روز اولی گرسنه بذاریم!
آیاز با این حرف بی بی لبخندی زد و دستش رو به نشونه تشکر روی سینه گذاشت،هدایا و طلاهایی که آورده بود بلاخره کار خودشون رو کرده بودن و بی بی که تا دیروز به خاطر رعیت بودنش درست و حسابی جواب سلامش رو نمیداد امروز انقدر بهش احترام میگذاشت،الحق که پسر زرنگی بود!
با آوردن غذاها همه مشغول خوردن شدن و دیگه به کل قضیه شال و رفتار من فراموششون شد،اما عمه فرحناز تا آخر مجلس رنگ به رو نداشت،نمیدونم شاید بچه هاش خبر نداشتن که مادرشون دو دفعه ازدواج کرده،آخه طوری وانمود میکرد که انگار بچه اش مرده به دنیا اومده!
با تموم شدن مجلس شام و خوردن چای و شیرینی همه توی اتاقایی که از قبل براشون فراهم شده بود رفتن تا فردا صبح راهی ده و آبادی خودشون بشن،فقط آیاز بود که شبونه از عمارت رفته بود چون آقام صلاح نمیدید تا مراسم عروسی آیاز توی عمارت بمونه،نمیخواست مردم پشت سرمون حرف در بیارن فقط ازش خواسته بود فردا قبل از ظهر بیاد تا کمی با کاری که قرار بود در آینده بهش محول بشه آشنایی پیدا کنه...
اینجوری خیال منم راحت تر بود حداقل میدونستم توی این دوماه نمیتونه زیر زیرکی آسیبی به آقام برسونه و امیدم به این بود که توی این دو ماه به قولآرات خود واقعیش رو نشون بده!
اون شب تا نزدیکای صبح با سودا درد و دل میکردیم بلاخره لب باز کرد و از عشق ممنوعه اش به کارگر آقاش گفت،دلم به حالش سوخت میدونستم به همین راحتی ممکن نیست به کسی که دوسش داره برسه درست مثل من،انگار که بچه های این از اول عمارت طلسم شده بودن!
نگاهی به چهره معصومش که به خواب عمیقی فرو رفته بود انداختم،خوابم نمیومد،هنوز نگران بودم و ته دلم آشوب بود خودم رو رسوندم لب پنجره و نگاهی به بیرون انداختم به جز کورسوی نوری که از فانوسی که به ایوون وصل شده بود میتابید همه جا ظلمات کامل بود...
نگاهی به اتاق ماهرخ که درست جفت اتاق عمو آوان بود انداختم،آقام از دو روز پیش از عمارت بیرونشون کرده بود تا برای مراسم عقد لیلا مشکلی پیش نیاد،اون شب از زبون آرات شنیدم که قابله ای که از ده بالا آورده ماهرخ رو معاینه کرده و گفته که بارداره،اما من هنوزم بهش شک داشتم آخه آقام حتی بهش نیم نگاهی هم نمی انداخت،چطور تو مدت به این کوتاهی حامله شده بود؟مطمئن بودم ریگی به کفشش هست دوست داشتم حالا که نیست برم توی اتاقش و سرو گوشی آب بدم تموم این دو روز به خاطر شلوغی عمارت نتونسته بودمو الانم که اگه با چراغ میرفتم همه متوجه حضورم میشدن،باید فردا صبح زود بیدار شم و قبل از اومدنشون برم توی اتاقش تا شاید سر از کارش در بیارم چون اگه خبر بارداری ماهرخ به گوش آنام میرسید حتما دق میکرد،از این فکر نفس عمیقی کشیدمو دراز کشیدم نزدیک سودا و طولی نکشید که چشمام گرم خواب شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجم🌺
صبح با سرو صدایی که لیلا توی اتاق راه انداخته بود پلکامو از هم باز کردم،نگاهی به نور آفتاب که تا وسط اتاق رسیده بود انداختمو از جا پریدم،خبری از سودا نبود و لیلا داشت صندوق لباسارو وسط اتاق زیر و رو میکرد کلافه از جا بلند شدم،خیلی دلم میخواست ازش کمک بگیرم اما میدونستم به غیر از آیاز چیز دیگه ای توی فکرش نمیچرخه،حتما داشت دنبال لباس مناسبی میگشت تا وقت اومدن به استقبالش بره!
ازش رو گرفتمو از اتاق بیرون زدم کمی آب به صورتم پاشیدم تموم مهمونا صبح زود رفته بودن حتی فرصت نکرده بودم با سودا خداحافظی کنم،صورتم رو خشک کردمو آهسته قدم برداشتم سمت اتاق ماهرخ،ضربه ای به در کوبیدم تا مطمئن بشم هنوز برنگشته،نگاهی به اطراف انداختمو سرمو به در چسبوندمو وقتی مطمئن شدم کسی داخل اتاق نیست فشار آرومی به در وارد کردم،خواستم قدم داخل اتاق بذارم که با باز شدن در اتاق عمو آوان هینی کشیدمو چسبیدم به دیوار،آرات با ابروهایی بالا پریده و متعجب نگاهی بهم انداخت:-اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدمو با لکنت لب زدم:-خودت اون تو چیکار میکردی؟
مضطرب در اتاق رو بست و گفت:-سوالمو با سوال جواب نده،باز اومدی فضولی کنی؟
دیدن دستپاچگیش کمی از اضطرابم کم کرد نگاهی به چشمای سرخش انداختمو گفتم:-گریه کردی؟سرچرخوندم سمت مشت بسته اشو ادامه دادم:-یا شایدم معتاد شدی!
پوزخندی زد و گفت:-چرا چرت و پرت میگی؟چه اعتیادی؟یالا تا نرفتم پیش عمو بگو چی تو سرت بود؟نکنه میخوای این دختره رو چیز خور کنی بلایی سر بچه اش بیاری؟
همینجور که نگاهم به مشت گره کرده اش بود لب زدم:-نخیر فقط میخوام ببینم اون تو چه خبره،اصلا از کجا معلوم واقعا حامله باشه مطمئنم این دختره داره آقامو بازی میده!
-انگار یادت رفته خودم قابله آوردم امکان نداره دروغ گفته باشه!
-به هر حال من میخوام برم اون تو،تا نیومده سرو گوشی آب بدم!
اینو گفتمو چرخیدم سمت در،دستشو دور مچم حلقه کرد و گفت:-باید برم مراقب این پسره باشم الاناست که سر برسه،برگرد توی اتاقت دردسر جدید درست نکن!
بی صدا نگاهی به گردنبندی که دور مچ دستم حلقه شده بود انداختم،مسیر نگاهمو دنبال کرد و گردنبند رو پس کشید و توی جیبش گذاشت،نا خودآگاه اخمام در هم شد،چرا سعی داشت پنهونش کنه،نکنه اونو برای کسی خریده بود؟
با حرص نگاهی بهش انداختم:-من کاری به تو ندارم میتونی بری مواظب آیاز باشی هر چی شد خودم پاش وایمیستم!
اینو گفتمو قبل از اینکه چیزی بگه هل خوردم توی اتاق،از بوی نم و نایی که به مشامم رسید روسریمو جلوی صورتم گرفتمو شروع کردم به گشتن،اول از همه صندوقچه ی گوشه اتاق توجهمو جلب کرد اما قفل بزرگی بهش زده شده بود،حتما همه چیزش رو گذاشته بود اون تو که اینجوری قفلش کرده بود سر چرخوندمو با دیدن بقچه ای بالای طاقچه رفتم روی صندوقچه و پایین کشیدمش،به جز چند تیکه کاغذ که ازش سر درنمیاوردم چیز دیگه ای نبود،اصلا مگه ماهرخ سواد داشت؟شونه ای بالا انداختمو دوباره ایستادم سر صندوقچه و بقچه رو هل دادم بالا و نا امید خواستم از در بیرون برم که صدای آیاز به گوشم خورد:-غلط زیادی کردی همچین چیزی گفتی،ببین اگه متوجه بشن دروغ گفتی که دیر یا زود میفهمن از من کاری برات ساخته نیست،فهمیدی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏔🌲🏕☀️ الهی زندگیتون سرشار از عشق و نور و امید..
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Evan Band _ Ey Jan(128).mp3
3.42M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای :ای جان ...
🎤ایوان بند...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(ع) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود.
تو نگران مى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم.
على(ع) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(ع) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند.
گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(ع) است:
بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم.
خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است.
خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
『♥️』
و "من" یقین دارم؛
زیباترین اتفاق برای من
"دوستداشتن" تو بود...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
نیست مرا جز تو دوا، ای دوای دل من...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Bijan Bijani Gole Pamchal [ musicmedia.ir ] 320.mp3
7.37M
🎧🎼آوای شاد و زیبای :گل پامچال ...
🎤بیژن بیژنی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر 🌹
چند روزی به علت سفر به مناطق جنوبی کشور(با راهیان نور )چند روزی ممکنه نظم کانال مثل قبل نباشه و گاهی به علت کمبود وقت یا در درسترس نبودن اینترنت برنامه های کانال نظم سابق رو نداشته باشه.... پیشاپیش از تمام همراهان همیشگی عذرخواهی میکنم 🙏
کانال رو ترک نکنید لطفا 🙏
امیدوارم با رفتن این سال غم هاتون بره و پیشاپیش فرارسیدن سال جدید رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم این سال پر از خیر و برکت و خبرهای خوب و اتفاقات خوب براتون باشه 🌹🌹🌹
مارو هم به بزرگواری خودتون ببخشید و حلال کنید و برامون دعا کنید یاعلی✋✋🌹🌹⤵️
@kamali220 ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
•دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان
♥️این کار عمر شما را با برکت میکند
و
♥️ مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌺
پروردگارم …
شکوفایی روزت را سپاس میگویم که تاریکی شب را پایان میبخشد
و تاریکی شب را نظارهگرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛
در این میان این من هستم که بالا میروم؛
پایین میآیم؛
خوشحال و غمگین میشوم؛
تهی و سرشار میشوم و باز….
همان میشوم که بودم،
پروردگارم بندگیام را بپذیر.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
آدم ها برای پی بردن به عمق دریاچه
سنگ می اندازند...
تو دریا باش و عمیق
بزرگ باش و در پیِ اثبات خودت
به ذهن های کوچک ، نباش !
که برای بعضی ها ، همان بهتر که
ناشناخته بمانی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠