#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشانزدهم🌺
-بی بی آرات که هنوز سن و سالی نداره؟موقعش برسه براش آستینم بالا میزنم!
-موقعش رسیده،پسر خواهرت رو ببین فرهان حتی از لیلا هم کوچکتره!
همین دختره رعنا رو براش خواستگاری کن،انگار خاطر همو میخوان،زیاد میبینم دور و بر هم دیگه میپلکن تا حرف دهن مردم نشدیم بهتره به هم محرمشون کنی.
با این حرف آتاش نگاهی به من انداخت خوب میدونست از این که دوباره با خانواده ماهرخ وصلت کنیم اصلا خوشم نمیاد،خواست چیزی بگه که با اومدن آرات حرفش رو خورد.
بی بی هم رو کرد سمت آرات و به حالت طعنه گفت:-دیگه موقع زن گرفتنت شده اما هنوز یاد نگرفتی به سفره احترام بذاری!
-ببخشید بی بی،یکم کار داشتم.
برای عوض کردن بحث سینی غذا رو به سمت اورهان بردم و گفتم:-بهتره شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده.
سری تکون داد و مشغول کشیدن غذا شد...
با اشتها مشغول خوردن بودم که نگاهم به چهره رنگ پریده آیلا افتاد که داشت با لبهایی آویزون با غذاش بازی میکرد،حتما نگران وضعیت منو آقاش بود،از اینکه بچه ها رو هم درگیر مشکلاتم کرده بودم عذاب وجدان داشتم،دستی پشتش کشیدمو در گوشش آروم لب زدم:-چرا نمیخوری؟
لبخندی مصنوعی به لب نشوند و گفت:-ناشتا زیاد خوردم آنا اشتها ندارم.
خوب میدونستم داره بهم دروغ میگه اما نخواستم اذیتش کنم،با خودم گفتم حتما وقتی بهش بفهمه میخوام با آقاش آشتی کنم حالش خوب میشه....
بعد از خوردن غذا طبق رسم هر سال مردای عمارت برای بیرون آوردن وسایل عزاداری و تعزیه به صف شدن،طولی نکشید که با غروب کردن آفتاب حیاط عمارت که تا چند ساعت قبل آذین بسته بود سیاهپوش شد و همه خسته و کوفته بعد از صرف شام به اتاقامون رفتیم،چند دقیقه ای از رفتن ملک میگذشت و دراز کشیده منتظر به در نگاه میکردم،دلم شور میزد،میترسیدم اورهان به خاطر ماهرخ هم که شده نخواد کنار من بمونه اما چند دقیقه ای نگذشت که ضربه ی آرومی به در خورد،طبق نقشه ای که کشیده بودم پتو رو از خودم کنار زدمو خودمو زدم به خواب!
بعد از چند ثانیه روش رو کرد سمت مهمونخونه تا بره حتما گمون میکرد خوابم برده و خجالت میکشید داخل بشه،داشتم توی دلم به خودم لعنت میفرستادو که برگشت و آروم در رو باز کرد و نگاهی داخل اتاق انداخت انگار دلش طاقت نیاورد و داخل شد،آروم درو بست و تا بالای سرم قدمبرداشت و دست برد پتویی که کنارم افتاده بود رو کشید روی بازوهام بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو دور ساعد دستش حلقه کردمو به ناچار کنارم روی تشک دراز کشید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze4.mp3
4.12M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء چهارم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷#زندگی باغی است
که با عشق باقی است
مشغولِ دل باش
نه دل #مشغول
بیشتر غُصه های ما
از قصه های خیالی ماست
پس بدان اگر #فرهاد باشی
همه چیز شیرین است
کسی هرگز نمیداند
چه سازی #میزند فردا
زندگی را دریاب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سلام ظهرتون بخیر ☺️😉
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنين مى گويى؟
ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.
* * *
فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
ــ اين افتخار چيست؟
ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef