eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
جز9.mp3
4.11M
بسم الله الرحمن الرحیم✨ باسلام 💌 امروز مهمان جزء نهم قرآن (تندخوانی) هستیم9⃣ هرروز بایک حاجت دل: امروز به نیت همه کسایی که مقروض هستند، خدایا از لطف خودت وبه حق آیاتت قرضشون ادا بشه 🤲 قرآن امروز را باهم تلاوت کنیم التماس دعا
سلام صبح بخیر 🌹 رهبر معظم انقلاب اسلامی: ✏️نهال «جمهوری اسلامی» امروز به «درخت تناوری» تبدیل شده است که نمیتوانند آن را از جای خودش تکان بدهند؛ این را شما بدانید! جمهوری اسلامی قوی‌تر خواهد شد..🙏 رحلت ام المؤمنین حضرت خدیجه س و مادر ام ابیها را تسلیت عرض میکنم 🙏 روز ۱۲ فروردین بسیار مبارک 🌹
🍀 💜 🌺 همینطور گیج دور شدنشون رو نگاه میکردم که با صدای پر از خشم آنام از جا پریدم:-به خاطر این بود که شب نامزدی خواهرت اون رفتار رو با عمت کردی؟ با این حرف نفسم توی سینه حبس شد،نمیدونستم چی باید بگم،آیاز تموم ورق ها رو به نفع خودش برگردونده بود،کاری جز گریه و التماس برای اینکه باورم کنن از دستم‌برنمیومد دست آنامو گرفتمو با گریه لب زدم:-آنا به جون شما و آقاجون من کاری نکردم،قسم میخورم! -خیلی خب پس دیگه دلیلی نداره با فرهان مخالفت کنی بقچتو ببند همین امروز با زیور خاتون راهی میشی! -اما آنا من... -همین که گفتم،بهتره تا به گوش آقات نرسیده کاری که گفتم رو انجام بدی،وگرنه هم زندگی لیلا هم زندگی خودت به خطر می افته، آبروی آقاتم میره،هر چی که بود رو فراموش کن و فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بده،ملک کمکش کن خودت هم بقچتو بپیچ،همراهش میری! اینو گفت و عصبی رفت سمت اتاقش،دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من داخلش فرو برم،حالم به شدت بد بود اونقدر که دلم میخواست برم و دست بندازم دور گلوی آیاز رو با دستام خفه اش کنم... نمیدونم چقدر گذشته بود همینجور مات برده گوشه اتاق نشستم،حتی اشکی هم برای ریختن نداشتم،ملک کاراشو کرده بود و نشسته بود پشت سرم و موهامو میبافت:-تموم شد،بلند شو بریم! نگاهی بهش انداختمو روسری از صندوقم بیرون کشیدم تا سرم بندازم که در باز شد و لیلا عصبی داخل شد! ازش رو گرفتم دلم نمیخواست حتی یکبار دیگم به صورتش نگاه کنم:-ملک آنا گفت عجله کنی،زیور خاتون منتظرن! با این حرف ملک سری تکون داد و بقچه ای که خودش برای هر دومون پیچیده بود رو بلند کرد و با نگاهش منتظر من ایستاد! با غم از جا بلند شدیم،روسریمو انداختم سرم و خواستم از در بیرون برم که لیلا جلوی راهمو سد کرد و انگشت اشارشو گرفت رو به روی صورتم:-به خاطر آنا این بار رو سکوت کردم اگه یکبار دیگه اطراف آیاز ببینمت همه چیز رو به آقاجون میگم اونوقت باید به جای لباس عروسی که توی رویاهات میدیدی کف بپوشی . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 نا باور به چشماش زل زدم،واقعا این لیلا بود؟ چند ثانیه ای توی همون حالت موندم تا بلکه از حرفش خجالت بکشه اما پررو تر از قبل آب دهنش رو پرت کرد به سمتمو در اتاقش رو بست! دستی به صورتم کشیدمو‌ بغضمو فرو دادمو به سمت آنام که مشغول صحبت با زیور خاتون بود قدم برداشتم نگاهی غمگینی بهم انداخت و رو به زیور خاتون گفت:-پس میسپارمش دست خودتون،مثل چشماتون مراقبش باشین! زیور خاتون سری تکون داد و گفت:-خیلی خب دختر تو چقدر نگرانی میریم خونه عمه اش یکی دو روز دیگه برمیگردیم نمیخوایم که بریم سفر قندهار،بریم دیگه گاری دم در منتظره! با این حرف نگاهی به در بسته اتاق آرات انداختم و با بغض از آنام خداحافظی کردمو به سمت آقام که جلوی در ایستاده بود قدم برداشتم،خیلی نگران بود و حقم داشت حتما میترسید حرفای آیاز راست باشه و میخواست هر جور شده از این عمارت دورم کنه تا بیشتر از این باعث آبرو ریزی نشم! آهی کشیدمو بدون اینکه به صورت آقام نگاه کنم سوار گاری شدم،نزدیک شد و دستی به سرم کشید:-مراقب خودت باش دخترم،بهترین تصمیم رو گرفتی،درسته عمه ات آدم جدی ایه اما چیزی توی دلش نیست فرهان هم که خاطرت رو‌میخواد،حتما خوشبخت میشی! با غم بوسه ای روی دستاش نشوندم و سری تکون دادم،با اینکه کاری نکرده بودم نمیدونم چرا بازم شرمم میشد به صورت آقام نگاه کنم،از آنامم دلخور نبودم مطمئن بودم صلاح خودم رو میخواد،اما آیاز...دعا میکردم تا بیشتر از این خونوادمو از هم نپاشه... تموم مسیر تا ده عمه سرم رو تکیه داده بودم به گاری و به آینده نامعلومم فکر میکردم،حس میکردم دیگه برای کسی توی این دنیا اهمیتی ندارم و همه میخوان هر جور شده از شرم خلاص بشن،دلم میخواست خودم رو خلاص کنم اما اینجوری حتی با مردنم هم بقیه رو توی دردسر می انداختم،حق با آرات بود من همیشه باعث میشم باعث دردسر اطرافیانم میشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
⬛سالروز نخستین بانوی لبیک گوی رسالت حضرت خدیجه سلام الله علیها را به شما عزیزان تسلیت عرض میکنم 🌿🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جوانی که از غیب خبر می‌داد ❇️ذره‌ای خاک در این میکده ضایع نشود ⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.  🇮🇷 🇮🇷             eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
گفتم شبی به مهدی، اذن نگاه خواهم! گفتا که من هم از تو، ترک گناه خواهم! گفتم که ای امامم، از ما چرا نهانی؟! گفتا به چشم محرم همواره آشکارم! ↘️💖🌻🌷  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با ایستادن گاری سر بلند کردمو روبه روی ساختمون گچ کاری شده بزرگی ایستاده بودیم که دیوارای سفیدش به خاطر بازتاب نور توی چشم میزد،با کمک ملک از گاری پیاده شدم،اولین باری بود که پامو توی این ده میذاشتم،دیوارای عمارتشون دو برابر عمارت ما بلندی داشت،حتما اصغر خان ثروتمند تر از آقاجونم بود،پس برای همین بود که همه میترسیدن باهاش لجبازی کنن! با صدای نگهبان عمارت که ورود مارو خبر میداد آهی کشیدمو پشت سر زیور خاتون وارد شدم... به محض ورودم نگاهی به درختای دور تا دور حیاط انداختم،عمه فرحناز با رخت و لباسای مشکیه شکیلی از دور نزدیک میشد:- چقدر اینجا با عمارت شما فرق داره،تا حالا جایی به این زیبایی ندیدم! نگاه غمگینی به ملک که این حرف رو زده بود انداختم حتما مثل همه اونم خیال میکرد خوشبختی فقط توی ثروت خلاصه میشه،نمیدونست هر چی ثروتمند تر باشی مشکلاتت بیشتره،با دیدن واکنشم نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-بهتره اینجوری بق نکنی،وگرنه میفهمه به زور فرستادنت،ببین چه خونه ای دارن پسره هم که خاطرت رو میخواد دیگه چی میخوای؟ با نزدیک شدن عمه ،ملک لبخند زد و بی صدا کنارم ایستاد،عمه اشاره ای به کلفتی که کنار دستش ایستاده بود کرد و بقچه هارو از دستمون گرفت و خودش با نهایت غرور گفت:-خوش اومدین بفرمایید داخل! با نیشگونی که ملک از پهلویم گرفت تشکری کردمو پشت سرش راه افتادیم بعد از چند دقیقه پیاده روی جلوی در اتاقی ایستاد و منتظر موند تا کلفت بیچاره با بقچه های توی دستش به سختی در و باز کنه،نمیفهمیدم این کاراش برای چیه،اگه شخص مهمی همراهمون بود خیال میکردم قصد خودنمایی داره اما انگار به این شیوه زندگی عادت کرده بود،با صداش از فکر بیرون اومدم:-میتونین تا قبل از مراسم اینجا استراحت کنید! -بچه ها کجان دختر؟بهتر نیست اول به اصغر خان سلامی بکنیم؟ با این حرف زیور خاتون، عمه مضطرب لب زد:-یکم حال نداره داره استراحت میکنه،فعلا شما هم استراحت کنید وقتی بیدار شد خبرتون میکنم! بی رمق شونه ای بالا انداختمو خواستم داخل بشم که صدای زنی مانعم شد:-خانوم آقا گفتن میخوان قبل از خواب عروسشون رو ببینن! از شدت تعجب ابروهام بالا رفت،نکنه منظورش من بودم؟ عمه با اکراه سری تکون داد و گفت:-خیلی خب تو برو من میارمش! با داخل شدن ملک و زیور خاتون عمه نگاهی به من انداخت و با اشاره سر خواست که دنبالش برم،معذب بودم نگاهی به زیور خاتون انداختمو پرسیدم:-حالا که خان بیدارن میشه زیور خاتون هم همراهمون بیاد؟ عمه نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت و گفت:-چرا جوری رفتار میکنی انگار میخوای محاکمه ات کنه،نترس فقط میخواد ببینتت! سری تکون دادمو با اینکه نگران بودم دنبالش رفتم:-خان یکم بیمارن ممکنه سوالای بی ربط ازت بپرسن تو فقط بگو نمیدونم،راجع به ازدواج با فرهان هم هرچی گفت بگو چشم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 رو به روی اتاقی ایستاد و قبل از اینکه من سوال دیگه ای بپرسم ضربه ای به در کوبید و خدمتکاری از اون طرف در رو باز کرد،تعجب کردم اینا حتی جلوی در اتاقاشونو نگهبان داشتن؟ با باز شدن در و فشار دست عمه پشت سرم داخل شدم،متعجب نگاهی به اطرافم انداختمو چشمم روی خان که روی تخت خوابش نشسته بود ثابت موند! گمونم یکبار توی بچگی دیده بودمش زمانی که برای مراسم زنعمو بالی اومده بود زیاد چهره اش خاطرم نبود اما مشخص بود حسابی لاغر و نحیف شده،حتما به خاطر بیماری بود که عمه ازش حرف میزد شاید هم به همین خاطر بود که هیچ وقت عمارت ما نمیومد:-بفرما بشین دخترم! با اشاره دستش روی صندلی که کنار تختش بود نشستم. هنوزم معذب بودم،آخه با مردی که فقط یکبار اونم توی بچگی دیده بودمش چه حرفی باید میزدم،با خجالت سلامی کردمو سر به زیر انداختم:-شنیدم از عمارت اورهان خان میایی،دختر کوچیکشی درسته؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم! -هنوزم همونجا زندگی میکنین؟کنار عمو و عموزادت؟ نگاهی به عمه که داشت از حرص پوست انگشتاش رو میکند انداختمو دوباره سر تکون دادم! جدی لب زد:-اصلا بلدی حرف بزنی یا فقط سر تکون میدی؟ با ترس گفتم:-نه بلدم،معذرت میخوام،یعنی ببخشید! دستش رو گذاشت روی دستمو با خنده گفت:-نترس شوخی کردم،تو هم مثل دخترم گلناز... -فرحناز خاتون بگو یه استکان چایی برای عروسمون بیارن حتما خسته راهه! عمه با حرص نگاهی به خان انداخت و قدم برداشت سمت در،با رفتنش خان با اشاره دست از خدمتکارش خواست تا خارج بشه،از تماس دست خان با دستم‌ زیاد خوشم نیومده بود اما با خالی شدن اتاق سریع دستش رو پس کشید و گفت:-گفتی با عموزاده هات توی یه خونه زندگی میکنی؟ -بله خان! آرات رو هم میبینی؟ از آومدن اسمش بغضم دوباره برگشت،سری تکون دادمو‌گفتم:-بله! آهی کشید و گفت:-لابد الان مردی شده برای خودش،چندباری براش پیغوم فرستادم بیاد به دیدنم اما انگار زیاد از من خوشش نمیاد که حتی جواب یکیشونم نداده،حقم داره من برای خودش و مادرش کم گذاشتم،اما باور کن نمیخواستم اینطوری بشه،اگه دیدیش حتما بهش بگو یه سر بیاد پیشم،میخوام قبل از مردنم ببینمش.... با داخل شدن دوباره عمه، خان دوباره دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:-ان شاالله کنار پسرم خوشبخت بشی دختر! -ممنونم خان! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَيَّ فِيهِ الْإِحْسَانَ، وَ كَرِّهْ إِلَيَّ فِيهِ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيَانَ، وَ حَرِّمْ عَلَيَّ فِيهِ السَّخَطَ وَ النِّيرَانَ، بِعَوْنِكَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ. @hedye110
سبزه ام را می سپارم دستِ آقای نجف طالِعم دستِ علی باشد برایم بهترست اِعتقاد هــر ڪسی باشد برایش محتــرم سیزده را دوست دارم زادروزِ حیدراست @hedye110
میزنم سبزه گره تاگره ای واگردد سالمان سال ظهور گل زهرا گردد میزنم سبزه گره نیتم اینست خدا یوسف گمشده ی ارض و سما برگردد میزنم سبزه گره سبز شود دست دعا وانکه رفتست زدستم به دعا برگردد غیبت یار سفرکرده بلایی ست عظیم عاشقان سبزه ببندید که یار برگردد روز جمعه است بیاید فقط یک امروز به دعادست برآریم که تابرگردد. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است. در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او; شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند. اكنون على(ع) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر شب على(ع)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است.35 اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتى پدر مى آيد. خيلى خوش آمدى پدر! اُم كُلثوم با خود مى گويد چقدر خوب است كه پدر زود افطار كند، او روزه بوده است. خدا كند سفره مرا بپسندد. على(ع) نگاهى به سفره مى كند، سرش را تكان مى دهد و با چشمان اشك آلود به دخترش مى گويد: ــ دخترم! باور نمى كردم كه مرا چنين ناراحت كنى! ــ پدر جان! مگر چه شده است؟ ــ تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى از اين خورشت ها را بردارى! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef