فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ حال و هوای ییلاق بهاری ماسال استان گیلان بهمراه آوایی تالشی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』
ببین یه روزیم بر میگردی
ولی اون موقع دیگه من تورو نمیخوام!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』
•
منـم آن بنـده مخلص
کـه از آن روز کـه زادمـ
دل و جـان را ز تـو دیـدمـ
دل و جـان را بـه تـو دادمـ 😍♥️
- مولانا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
نگه داشتن یک زن
بلد بودن میخواهد
یک زن از تمام مردانگی یک مرد
هیچ نمی خواهد
جز یک خیال راحت
که همانطور که هست
بی هیچ توقع و پنهان کاری
دوستش بداری...
#امیر_وجود
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
•
این اعجاز چای خانه ی مادربزرگ چیست؟
عطرش...
طعمش...
چرا بهشتی ست ☕️🌱
🦋🔷🦋
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلچهارم🪴
🌿﷽🌿
"به خداى كعبه سعادتمند شدم".
همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند!
هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(ع) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...".
على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود".
كدام وعده؟ كجا؟
روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود.
آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد.
بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟".
آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد.
* * *
خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند...
پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!!
على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت.
على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند.
نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد.
هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(ع) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله!
چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟
خدا مى داند و بس!
* * *
خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود.
لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود.
قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد:
عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(ع)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(ع) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن!
حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚راه بدست آوردن هزار رحمت الهی در عصر #جمعه، خواندن صد مرتبه سوره قدر است.
🌺برای برخورداری از این هزار برکت در امروز ،صد مرتبه سوره قدر را بخوانیم و هدیه کنیم به #امام_زمان علیه السلام.
@hedye110
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که سه ماه تمرین مداومِ گروه سرود را خراب کرد و موقع اجرا در مراسم اصلی، آبروی مربیشان را برد!!!
خواهش میکنم ببینید ارزش هزار بار دیدن و چندین هزار با نشرو داره
السلام علیک یا فاطمة الزهرا 😭😭😭😭
@hedye110
جز16.mp3
3.95M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء شانزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
دعاى روز هفدهم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ اهْدِنى فیهِ لِصالِحِ الاَْعْمالِ، وَاقْضِ لى فیهِ
خدایا راهنماییم کن در آن به کارهاى شایسته و برآور در آن
الْحَوآئِجَ وَالاْمالَ، یا مَنْ لا یَحْتاجُ اِلَى التَّفْسیرِ وَالسُّؤالِ، یا عالِماً بِما
حاجات و آرزوهاى مرا اى کسى که نیازى به شرح حال و درخواست ندارى اى دانا و آگاه
فى صُدُورِ الْعالَمینَ، [صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ الطّاهِرینِ].(۱)
بدانچه در دل مردم جهانیان است درود فرست بر محمّد و آل پاکش
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلیکم🌺
چند ساعتی گذشت و موقع ناهار شده بود اما عمارت همچنان توی سکوت کامل به سر میبرد،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و با هر صدای کوچیکی از بیرون با ترس از جا میپریدم،انتظار داشتم هر لحظه فرهان دعوا راه بندازه اما انگار حرفامو باور نکرده بود،شونه ای بالا انداختمو مشغول جمع کردن بقچه لباسام شدم،به هر حال من که تا شب بیشتر اینجا نبودم حالا که مراسم تموم شده بود میخواستم هر چه زودتر برگردم به ده خودمون.
بقچمو جمع کردمو لباسی که عمه داده بود رو مرتب گوشه ای گذاشتمو همزمان در اتاق باز شد زیور خاتون نگاهی به ملک که در هر حال گره زدن بقچه اش بود انداخت و گفت:-چیکار میکنی دختر مگه قراره جایی بری؟
با چشمای گشاد شده بهش نگاهی کردمو پرسیدم:-مگه قرار نبود امروز برگردیم؟
-حال خان رو نمیبینی دختر؟اینجوری که نمیتونم عمه ات رو دست تنها رها کنمو برگردم ده!
-پس ما چی زیور خاتون ما که نمیتونیم تموم این مدت اینجا بمونیم.
مکثی کرد و بهم نزدیک تر شد و گفت:-میخواستم بگم فرهان برسونتتون اما حالا که اختیارات عمارت دست اونه نمیتونه،از طرفی خیالم راحت نمیشه با کارگرا بفرستمونون بعد از ناهار آدم میفرستم پی آقات خودش یکیو بفرسته پی اتون،احتمالا فردا تو روشنایی روز حرکت میکنین امشبم اینجا مهمونین!
از این فکر دوباره دلم شروع کرد به زیر و رو شدن،سری تکون دادمو همراه زیور خاتون دوباره وارد سالن شدیم،همه دور میز نشسته بودیم که دوباره خان و فرهان هم سر رسیدن،مضطرب نگاهمو ازشون دزدیدمو با دستای لرزون شروع کردم به غذا خوردن که یکدفعه ای با حرکت دست فرهان لیوان دوغ خان چپه شد توی کاسه اش و عمه جیغ کوتاهی کشید،از ترس چشمامو روی هم گذاشتمومنتظر بودم فرهان دست عمه رو برای خان رو کنه که به جای اون فقط عذرخواهی کرد و از خدمتکار خواست تا ظرف دیگه ای برای آقاش بیارن،انگار حرفامو باور کرده بود،یا حداقل شکش برده بود...
بعد از صرف ناهار منتظر بودم تا خان از سر میز بلند شه تا هر چه زودتر از اون فضای رعب آور خلاص بشم که تک سرفه ای کرد و رو به عمه گفت:-امروز بعد از ظهر دخترارو ببر بازار چرخی بخورن،از وقتی اومده توی اتاق حبسش کردی،منم که مریض اینجا افتادم،اینجوری باشه دیگه هیچوقت پاشو توی این عمارت نمیذاره!
از اینکه به فکرم بود لبخندی به لب زدمو خواستم مخالفت کنم که عمه زودتر گفت:-با این حال شما کجا میتونم برم خان،حرفایی میزنید ها،وقت برای این کارا زیاده!
-نگران نباش خانوم فرهان پیش من میمونه تا برین و برگردین،دیگه روی حرفم حرف نیار،پاشو پسر کمکم کن تا اتاق برم انگار پاهامم دیگه جونی ندارن!
فرهان چشمی گفت و از جا بلند شد و همراه خان برگشت به اتاقش!
بعد از ظهر به دستور عمه همراه ملک برای رفتن به بازار حاضر شدیم،هنوزم دلشوره داشتم اما فکر اینکه برای چند ساعتی هم که شده از این عمارت بیرون برم هم خودش کمی آرومم میکرد،روسری مشکی رنگی به سر زدمو همراه ملک از اتاق بیرون رفتم و خواستم از ساختمون خارج بشم که با صدای فرهان که اسممو صدا میزد با ترس چرخیدم،با ایستادنم اشاره ای به ملک کرد و ملک با خجالت بیرون رفت،اخمی کردمو رو بهش گفتم:-دیوونه شدی؟
متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:-چرا انقدر ترسیدی؟مگه میخوام بلایی سرت بیارم؟
-بذار برم الان عمه...
انگشتش رو روی بینیش گذاشت و گفت:-ببینم میتونی یک دقیقه ساکت بمونی،نترس چیزی نمیشه ناسلامتی الان یه جورایی نامزدم محسوب میشی!
حرصی لب زدم:-نامزد؟بهت که گفتم شکمت رو صابون نزنی من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم!
دستی جلوی دهنم گرفت و گفت:-خیلی خب ازدواج نکن!
دست کرد توی جیبشو چند سکه بیرون آورد و گذاشت کف دستم و گفت:-اینارو بگیر دختر دایی...نمیشه که بدون پول بری بازار...همه مثل من عاشق چشم و ابروت نیستن مجانی بهت خدمت کنن!
مات برده نگاهش میکردم که دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت:-حالا میتونی بری!
اینو گفت و سری تکون داد و به سمت اتاقی رفت،پس اتاقش اونجا بود...نفس عمیقی کشیدمو با رفتنش نگاهی به سکه های کف دستم انداختم،از حرفایی که بهش زده بودم خجالت کشیدم اونقدر که دلم میخواست آب بشم و برم توی زمین!
-کجا موندی دختر یالا الان شب میشه!
با صدای زیور خاتون سکه هارو توی جیبم انداختمو قدم تند کردم سمت بقیه...
قدم زدن توی بازار و شنیدن سر و صدای مغازه مثل نسیمی خنک تموم نگرانی هام رو با خودش برد،با شوق و ذوق دست ملک رو میگرفتمو همراه خودم به سمت دستفروشا میکشیدم،پارچه های ابریشمی وسایل محرم انگشتر و... همه چیز از نظرم جذاب بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلدوم🌺
با دیدن آینه های جیبی نگین کاری شده ها دست کردم توی جیبمو سکه هایی که فرهان بهم داده بود رو توی مشتم فشردم و رو به ملک گفتم:-ملک میخوام یدونه از این ها رو برای آنام بخرم به نظرت کدوم یکی خوشگل تره؟
با تعجب نگاهی بهمانداخت:-مگه پول داری؟از کجا آوردی؟
انگشتمو روی بینیم گذاشتم:-هیس،اگه نازگل بشنوه توی دردسر می افتم،فقط انتخاب کن!
-یعنی چی توی دردسر می افتی نکنه...
-اوووف ملک خان بهم داده،آخه من همچین آدمی ام؟
نفسی بیرون داد و با لبخند یکی از آینه ها رو برداشت:-به نظرم این از بقیه بهتره!
-خب همینو میخرم،دست کردم توی جیبمو خواستم سکه هارو بیرون بیارم که نگاهم افتاد به چاقوهای جیبی دستسازی که پشت آینه ها گذاشته شده بود،به یکباره یاد آرات افتادمو اون روزی که توی کلبه زندونی شده بودیم،اگه یکی از اینارو داشتیم راحت تر میتونستیم فرار کنیم،یدونه ازش برداشتمو خواستم پولشو پرداخت کنم که با یاد فرهان عذاب وجدان گرفتم،اون بهم پول داده بود و من داشتم برای مرد دیگه ای خرید میکردم نفس عمیقی کشیدمو یکی دیگه از اون چاقو ها برداشتم و تموم سکه ها رو گذاشتم جلوی مرد:-اینجوری دیگه عذاب وجدان نمیگیرم!
ملک با تعجب نگاهی به چاقو ها کرد و گفت:-اینا دیگه چیه؟
با صدای فروشنده که داشت بقیه پولارو بهم پس میداد سوالش رو بی جواب گذاشتم و خریدامو گذاشتم توی جیبم!
ملک هم با نزدیک شدن نازگل سوال دیگه ای نپرسید...
نزدیک به یک ساعتی توی بازار چرخیدیم و نفری یه گل سری برای خودمو ملک و لیلا خریدم،هنوز از لیلا دلخور بودم اما مطمئن بودم خیلی زود با هم آشتی میکنیم!
با صدای عمه که گاری خبر کرده بود همه سوار شدیم و خیلی زود برگشتیم به عمارت انقدر ذوق خریدامو داشتم که بعد از شام و همین که پامو گذاشتم توی اتاق همه رو مرتب توی بقچه ام گذاشتم جز چاقوی فرهان رو،فردا قرار بود از این عمارت برم و باید همین امشب هدیه ای که براش خریده بودمو میدادمو ازش تشکر میکردم،چاقو رو گذاشتم توی جیبمو راه افتادم سمت اتاق فرهان،خواستم ضربه ای به در بزنم که صدای عصبیش توی گوشم پیچید:-به خدا قسم بلایی سر آقام بیاد قبل از همه خودم از اینجا بیرونت میکنم!
-من همه این کارارو به خاطر تو کردم پسر وگرنه آقات میخواست نصف مال و اموالشو ببخشه به آرات!
-هنوزم خجالت نمیکشی و کارتو توجیه میکنی؟بهت چی گفتم؟من اصلا نمیخوام خان این عمارت بشم،همش به خاطر اون دختر مجبورم کردی،گفتی اگه قبول کنی پا روی غرورت میذاری و از برادرت خواستگاریش میکنی،پس برای همین بود که دعوتش کردی؟میخواستی خرم کنی؟
با شنیدن این حرف نفسم توی سینه حبس شد عمه با صدایی لرزون پرید میون حرفای فرهان و گفت:-یه روز میفهمی تموم این کارایی که کردم به خاطر خودت بوده پسر!
فرهان عصبی تر از قبل داد کشید:-هنوزم داری کارتو توجیه میکنی؟تو به خاطر خودت تموم این کارارو انجام دادی،نه من!
یادت که نرفته حتی برای خواستگاری که رفتی از من باج گرفتی،برو خدارو شکر کن زود فهمیدم چی تو سرته،اگر بلایی سر آقام میومد تو و اون طبیب رو با هم سر میبریدم،الانم برو بیرون و سعی کن مراقب شوهرت باشی تا حداقل از این به بعد بلایی به سرت نیاد!
دستی جلوی دهنم گرفتمو قدمی به عقب برداشتم و قدم برداشتم سمت اتاق نکنه فرهان به عمه گفته باشه از کجا فهمیده؟
اونوقت حتما حسابمو کف دستم میذاشت،هرچند گمون نمیکنم گفته باشه اگه میخواست بگه همون دیروز میگفت!
آروم در اتاق رو باز کردمو خزیدم توی رختخواب،ذهنم آشفته بود،تازه داشتم میفهمیدم عمه چرا برای مراسم منو دعوت کرده بود،میخواست از طریق من به پسرش باج بده تا قبول کنه به جای پدرش خان این عمارت بشه؟
فقط برای اینکه آرات از مال و اموال اصغر خان چیزی گیرش نیاد؟بیچاره آرات حتما روحشم خبر نداره که پدربزرگش همچین فکری توی سرشه،حتما پیش خودش خیال میکنه آدم بدیه همونجور که من تا قبل از اومدنم به عمارت همچین فکری میکردم،با اومدن به این عمارت خیلی چیزا برام روشن شده بود،از همه مهم تر حرفای اصغر خان بود،باید حتما به گوش آرات میرسوندم پدربزرگش آدم بدی نیست!
آهی کشیدمو چاقو رو از جیبم بیرون آوردمو گذاشتم کنار متکام و با فکر به اینکه امشب آخرین شبیه که توی اون عمارت هستم سعی کردم بخوابم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم
دراين صبح زیبا
مهر ؛ شادی ؛ عشق
محبت ؛ سلامتى همنشین
شما دوستان خوبم باشد
صبح تون زیبا و ناب
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Tahdir joze17.mp3
3.8M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هفدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟
ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد.
بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند".
هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟
گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟
حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد:
ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟
ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند.
ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى.
ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم.
ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى.
ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟
* * *
حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است.
اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد:
من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد".
او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟
مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند".
من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم.
* * *
حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟
بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد:
ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن!
ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef