#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلیکم🌺
چند ساعتی گذشت و موقع ناهار شده بود اما عمارت همچنان توی سکوت کامل به سر میبرد،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و با هر صدای کوچیکی از بیرون با ترس از جا میپریدم،انتظار داشتم هر لحظه فرهان دعوا راه بندازه اما انگار حرفامو باور نکرده بود،شونه ای بالا انداختمو مشغول جمع کردن بقچه لباسام شدم،به هر حال من که تا شب بیشتر اینجا نبودم حالا که مراسم تموم شده بود میخواستم هر چه زودتر برگردم به ده خودمون.
بقچمو جمع کردمو لباسی که عمه داده بود رو مرتب گوشه ای گذاشتمو همزمان در اتاق باز شد زیور خاتون نگاهی به ملک که در هر حال گره زدن بقچه اش بود انداخت و گفت:-چیکار میکنی دختر مگه قراره جایی بری؟
با چشمای گشاد شده بهش نگاهی کردمو پرسیدم:-مگه قرار نبود امروز برگردیم؟
-حال خان رو نمیبینی دختر؟اینجوری که نمیتونم عمه ات رو دست تنها رها کنمو برگردم ده!
-پس ما چی زیور خاتون ما که نمیتونیم تموم این مدت اینجا بمونیم.
مکثی کرد و بهم نزدیک تر شد و گفت:-میخواستم بگم فرهان برسونتتون اما حالا که اختیارات عمارت دست اونه نمیتونه،از طرفی خیالم راحت نمیشه با کارگرا بفرستمونون بعد از ناهار آدم میفرستم پی آقات خودش یکیو بفرسته پی اتون،احتمالا فردا تو روشنایی روز حرکت میکنین امشبم اینجا مهمونین!
از این فکر دوباره دلم شروع کرد به زیر و رو شدن،سری تکون دادمو همراه زیور خاتون دوباره وارد سالن شدیم،همه دور میز نشسته بودیم که دوباره خان و فرهان هم سر رسیدن،مضطرب نگاهمو ازشون دزدیدمو با دستای لرزون شروع کردم به غذا خوردن که یکدفعه ای با حرکت دست فرهان لیوان دوغ خان چپه شد توی کاسه اش و عمه جیغ کوتاهی کشید،از ترس چشمامو روی هم گذاشتمومنتظر بودم فرهان دست عمه رو برای خان رو کنه که به جای اون فقط عذرخواهی کرد و از خدمتکار خواست تا ظرف دیگه ای برای آقاش بیارن،انگار حرفامو باور کرده بود،یا حداقل شکش برده بود...
بعد از صرف ناهار منتظر بودم تا خان از سر میز بلند شه تا هر چه زودتر از اون فضای رعب آور خلاص بشم که تک سرفه ای کرد و رو به عمه گفت:-امروز بعد از ظهر دخترارو ببر بازار چرخی بخورن،از وقتی اومده توی اتاق حبسش کردی،منم که مریض اینجا افتادم،اینجوری باشه دیگه هیچوقت پاشو توی این عمارت نمیذاره!
از اینکه به فکرم بود لبخندی به لب زدمو خواستم مخالفت کنم که عمه زودتر گفت:-با این حال شما کجا میتونم برم خان،حرفایی میزنید ها،وقت برای این کارا زیاده!
-نگران نباش خانوم فرهان پیش من میمونه تا برین و برگردین،دیگه روی حرفم حرف نیار،پاشو پسر کمکم کن تا اتاق برم انگار پاهامم دیگه جونی ندارن!
فرهان چشمی گفت و از جا بلند شد و همراه خان برگشت به اتاقش!
بعد از ظهر به دستور عمه همراه ملک برای رفتن به بازار حاضر شدیم،هنوزم دلشوره داشتم اما فکر اینکه برای چند ساعتی هم که شده از این عمارت بیرون برم هم خودش کمی آرومم میکرد،روسری مشکی رنگی به سر زدمو همراه ملک از اتاق بیرون رفتم و خواستم از ساختمون خارج بشم که با صدای فرهان که اسممو صدا میزد با ترس چرخیدم،با ایستادنم اشاره ای به ملک کرد و ملک با خجالت بیرون رفت،اخمی کردمو رو بهش گفتم:-دیوونه شدی؟
متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:-چرا انقدر ترسیدی؟مگه میخوام بلایی سرت بیارم؟
-بذار برم الان عمه...
انگشتش رو روی بینیش گذاشت و گفت:-ببینم میتونی یک دقیقه ساکت بمونی،نترس چیزی نمیشه ناسلامتی الان یه جورایی نامزدم محسوب میشی!
حرصی لب زدم:-نامزد؟بهت که گفتم شکمت رو صابون نزنی من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم!
دستی جلوی دهنم گرفت و گفت:-خیلی خب ازدواج نکن!
دست کرد توی جیبشو چند سکه بیرون آورد و گذاشت کف دستم و گفت:-اینارو بگیر دختر دایی...نمیشه که بدون پول بری بازار...همه مثل من عاشق چشم و ابروت نیستن مجانی بهت خدمت کنن!
مات برده نگاهش میکردم که دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت:-حالا میتونی بری!
اینو گفت و سری تکون داد و به سمت اتاقی رفت،پس اتاقش اونجا بود...نفس عمیقی کشیدمو با رفتنش نگاهی به سکه های کف دستم انداختم،از حرفایی که بهش زده بودم خجالت کشیدم اونقدر که دلم میخواست آب بشم و برم توی زمین!
-کجا موندی دختر یالا الان شب میشه!
با صدای زیور خاتون سکه هارو توی جیبم انداختمو قدم تند کردم سمت بقیه...
قدم زدن توی بازار و شنیدن سر و صدای مغازه مثل نسیمی خنک تموم نگرانی هام رو با خودش برد،با شوق و ذوق دست ملک رو میگرفتمو همراه خودم به سمت دستفروشا میکشیدم،پارچه های ابریشمی وسایل محرم انگشتر و... همه چیز از نظرم جذاب بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلدوم🌺
با دیدن آینه های جیبی نگین کاری شده ها دست کردم توی جیبمو سکه هایی که فرهان بهم داده بود رو توی مشتم فشردم و رو به ملک گفتم:-ملک میخوام یدونه از این ها رو برای آنام بخرم به نظرت کدوم یکی خوشگل تره؟
با تعجب نگاهی بهمانداخت:-مگه پول داری؟از کجا آوردی؟
انگشتمو روی بینیم گذاشتم:-هیس،اگه نازگل بشنوه توی دردسر می افتم،فقط انتخاب کن!
-یعنی چی توی دردسر می افتی نکنه...
-اوووف ملک خان بهم داده،آخه من همچین آدمی ام؟
نفسی بیرون داد و با لبخند یکی از آینه ها رو برداشت:-به نظرم این از بقیه بهتره!
-خب همینو میخرم،دست کردم توی جیبمو خواستم سکه هارو بیرون بیارم که نگاهم افتاد به چاقوهای جیبی دستسازی که پشت آینه ها گذاشته شده بود،به یکباره یاد آرات افتادمو اون روزی که توی کلبه زندونی شده بودیم،اگه یکی از اینارو داشتیم راحت تر میتونستیم فرار کنیم،یدونه ازش برداشتمو خواستم پولشو پرداخت کنم که با یاد فرهان عذاب وجدان گرفتم،اون بهم پول داده بود و من داشتم برای مرد دیگه ای خرید میکردم نفس عمیقی کشیدمو یکی دیگه از اون چاقو ها برداشتم و تموم سکه ها رو گذاشتم جلوی مرد:-اینجوری دیگه عذاب وجدان نمیگیرم!
ملک با تعجب نگاهی به چاقو ها کرد و گفت:-اینا دیگه چیه؟
با صدای فروشنده که داشت بقیه پولارو بهم پس میداد سوالش رو بی جواب گذاشتم و خریدامو گذاشتم توی جیبم!
ملک هم با نزدیک شدن نازگل سوال دیگه ای نپرسید...
نزدیک به یک ساعتی توی بازار چرخیدیم و نفری یه گل سری برای خودمو ملک و لیلا خریدم،هنوز از لیلا دلخور بودم اما مطمئن بودم خیلی زود با هم آشتی میکنیم!
با صدای عمه که گاری خبر کرده بود همه سوار شدیم و خیلی زود برگشتیم به عمارت انقدر ذوق خریدامو داشتم که بعد از شام و همین که پامو گذاشتم توی اتاق همه رو مرتب توی بقچه ام گذاشتم جز چاقوی فرهان رو،فردا قرار بود از این عمارت برم و باید همین امشب هدیه ای که براش خریده بودمو میدادمو ازش تشکر میکردم،چاقو رو گذاشتم توی جیبمو راه افتادم سمت اتاق فرهان،خواستم ضربه ای به در بزنم که صدای عصبیش توی گوشم پیچید:-به خدا قسم بلایی سر آقام بیاد قبل از همه خودم از اینجا بیرونت میکنم!
-من همه این کارارو به خاطر تو کردم پسر وگرنه آقات میخواست نصف مال و اموالشو ببخشه به آرات!
-هنوزم خجالت نمیکشی و کارتو توجیه میکنی؟بهت چی گفتم؟من اصلا نمیخوام خان این عمارت بشم،همش به خاطر اون دختر مجبورم کردی،گفتی اگه قبول کنی پا روی غرورت میذاری و از برادرت خواستگاریش میکنی،پس برای همین بود که دعوتش کردی؟میخواستی خرم کنی؟
با شنیدن این حرف نفسم توی سینه حبس شد عمه با صدایی لرزون پرید میون حرفای فرهان و گفت:-یه روز میفهمی تموم این کارایی که کردم به خاطر خودت بوده پسر!
فرهان عصبی تر از قبل داد کشید:-هنوزم داری کارتو توجیه میکنی؟تو به خاطر خودت تموم این کارارو انجام دادی،نه من!
یادت که نرفته حتی برای خواستگاری که رفتی از من باج گرفتی،برو خدارو شکر کن زود فهمیدم چی تو سرته،اگر بلایی سر آقام میومد تو و اون طبیب رو با هم سر میبریدم،الانم برو بیرون و سعی کن مراقب شوهرت باشی تا حداقل از این به بعد بلایی به سرت نیاد!
دستی جلوی دهنم گرفتمو قدمی به عقب برداشتم و قدم برداشتم سمت اتاق نکنه فرهان به عمه گفته باشه از کجا فهمیده؟
اونوقت حتما حسابمو کف دستم میذاشت،هرچند گمون نمیکنم گفته باشه اگه میخواست بگه همون دیروز میگفت!
آروم در اتاق رو باز کردمو خزیدم توی رختخواب،ذهنم آشفته بود،تازه داشتم میفهمیدم عمه چرا برای مراسم منو دعوت کرده بود،میخواست از طریق من به پسرش باج بده تا قبول کنه به جای پدرش خان این عمارت بشه؟
فقط برای اینکه آرات از مال و اموال اصغر خان چیزی گیرش نیاد؟بیچاره آرات حتما روحشم خبر نداره که پدربزرگش همچین فکری توی سرشه،حتما پیش خودش خیال میکنه آدم بدیه همونجور که من تا قبل از اومدنم به عمارت همچین فکری میکردم،با اومدن به این عمارت خیلی چیزا برام روشن شده بود،از همه مهم تر حرفای اصغر خان بود،باید حتما به گوش آرات میرسوندم پدربزرگش آدم بدی نیست!
آهی کشیدمو چاقو رو از جیبم بیرون آوردمو گذاشتم کنار متکام و با فکر به اینکه امشب آخرین شبیه که توی اون عمارت هستم سعی کردم بخوابم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم
دراين صبح زیبا
مهر ؛ شادی ؛ عشق
محبت ؛ سلامتى همنشین
شما دوستان خوبم باشد
صبح تون زیبا و ناب
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Tahdir joze17.mp3
3.8M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هفدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟
ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد.
بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند".
هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟
گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟
حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد:
ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟
ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند.
ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى.
ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم.
ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى.
ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟
* * *
حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است.
اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد:
من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد".
او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟
مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند".
من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم.
* * *
حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟
بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد:
ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن!
ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹☀️نماهنگِ بسیار زیبایی با شعری دل نواز...
🍃🕊❣ای دل نشوی عاشق ، دیوانه کنی ما را
🍃🕊❣با آه جگر سوزی ویرانه کنی ما را
🍃🕊❣لطفاً تو مدارا کن هر چند که تنهایی
🍃🕊❣شاید که در این قصّه افسانه کنی ما را
🍃🕊❣در پیله ی خود سر کن با یاد گلی زیبا
🍃🕊❣از عشق گل رویش پروانه کنی ما را
🍃🕊❣پروانه شوم هر شب در باغ گلستانم
🍃🕊❣با شمع و گل و بلبل هم خانه کنی ما را
🍃🕊❣چون غنچه ی بشکفته لبخند بزن تا که
🍃🕊❣با خنده ی مستانه دیوانه کنی ما را
🍃🌷📚سمیرا خوشرو
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ساعت به وقت رضا
السلام علیک یا علی بین موسی الرضا
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎼آوا و نجوا و دعای شبانه بسیار زیبا : ...
⭐️🌟🌙💫✨⭐️🌟
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
༻﷽༺
#سلام_امام_زمانم
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلسوم🌺
صبح قبل از همه از خواب بیدار شدم لباسامو عوض کردمو تا بیدار شدن بقیه منتظر نشستم،دلم میخواست برم توی باغ و تا میتونم نفس عمیق بکشم اما از فکر این که عمه فهمیده باشه به خاطر من دستش پیش فرهان رو شده،حتی موقع خوردن صبحانه هم به بهونه بی اشتهایی از اتاق بیرون نرفتم،دلم آشوب بود از طرفی هم این میترسیدم که نکنه آقام آدم نفرستاده باشه و مجبور بشم یه روز دیگه هم اونجا بمونم تو همین فکرا بودم که زیور خاتون هول زده در اتاق رو باز کرد:-پاشو دختر انگاری آدم آقات رسید،توی حیاط منتظره!
سری تکون دادمو بقچمو دادم دست ملک و با خوشحالی لب زدم:-تو برو منم خداحافظی میکنم میام!
با رفتنش دستی به سر و روم کشیدمو با نگرانی پا از اتاق بیرون گذاشتم،خان و عمه و نازگل هنوز سر میز صبحونه بودن لبخندی به لب نشوندمو ترسیده بهشون نزدیک شدم و بدون اینکه به صورت عمه نگاه کنم خم شدم و دست خان رو بوسیدم:-شرمنده این دو روز زحمتتون دادم عمو جان با اجازتون دیگه باید برم،آقام آدم فرستاده پی ام!
خان با مهربونی دستی روی کمرم گذاشت وگفت:-چه زحمتی دختر خوشحالمون کردی بهت اجازه میدم بری،هر چقدر میتونی خونه آقات خوش بگذرون چون کمتر از دوماه دیگه قراره برای همیشه بیای اینجا بمونی!
با شنیدن این حرف به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و با عجله رو به بقیه خداحافظی کردمو از ساختمون بیرون زدم،درسته جلوی فرهان پررویی میکردم اما به خان چی میگفتم میگفتم نمیخوام عروست بشم؟با رسیدن به فضای آزاد نفس عمیقی کشیدم حرفای آخر خان مثل این بود که قلبمو توی مشتش گرفته باشه اما حالا تا دو ماه دیگه خدا کریمه:-اینقدر اذیت شدی؟
با تعجب سر چرخوندم سمت فرهان که درحالیکه از سرما دستاشو توی جیبش فرو برده بود سمت چپم ایستاده بود و ناخودآگاه لب زدم:-هان؟
خنده ای کرد و گفت:-همچین نفس راحت کشیدی انگار همین الان از بند آزاد شده باشی...کمی لحن صداشو آروم تر کرد و گفت:-هر چند اینجا هم دست کمی از زندون نداره!
دلم به حالش سوخت معلوم نبود از دیشب تا حالا چی کشیده،این که ببینی مادرت قصد جون پدرت رو کرده حس خیلی وحشتناکیه!
با فکر به هدیه ای که براش خریده بودم دست بردم توی جیبمو چاقو رو بیرون آوردم و گرفتم رو به روش و بدون اینکه جواب سوالش رو بدم لب زدم:-اینو دیروز برات خریدم،نمیدونم ازش خوشت میاد یا نه...خواستم بابت رفتار دیروزم معذرت خواهی کنم!
لبخندی زد و ناباور چاقو رو از دستم گرفت و در حالیکه یکی از دستاش هنوز توی جیبش بود کمی براندازش کرد!
با خجالت لب زدم:-اونقدرام بد نیست،قول میدم خیلی زود پولی که بهم قرض دادی رو هم پس بدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلچهارم🌺
خنده ای قهقهه وار کرد و گفت:-اتفاقا چیز خوبی خریدی خیلی به کارم میاد میدونی که توی این خونه از این چیزا لازم میشه،ممنون!
با غم لبخندی زدم:-خیلی خب من دیگه برم،هوا سرده حتما ملک تا الان یخ بسته،راستی کجاس؟نمیبینمش!
-همراه گاریچی رفت بیرون،راستش اگه اوضاع آقام اینطوری نبود خودم میرسوندمتون،اما خودت که بهتر میدونی نمیتونم تنهاش بذارم!
ابروهامو بالا انداختم گفتم:-همه مهموناتون رو اینجوری بدرقه میکنی؟تا خونه خودشون؟حالا برات هدیه خریدم خیال برت نداره که نظرم عوض شده،گفتم که شکمت رو صابون نزن!
خندید و گفت:-خیالم راحت شد داشتم با خودم فکر میکردم دیشب توی بازار سرت جایی خورده باشه که اینجوری مهربون شدی،کی گفته نظر تو برای من مهمه؟ بهتره بری به قول آقام از چند ماه باقیمونده آزادیت لذت ببری!
اخمامو در هم کردمو بدون اینکه خداحافظی کنم ازش رو گرفتم و همونجور که صدای خندش توی گوشم بود پا تند کردم سمت در و از عمارت بیرون زدم!
گاری که آقام فرستاده بود درست روبه روی عمارت بود،نفسی بیرون دادمو دویدم سمتش و سوار شدم و با ضربه ای که گاریچی به اسب وارد کرد به سمت دهمون راه افتادیم، با حرکت کردن گاری نگاهم افتاد تو چشمای پر از غم فرهان،حتما به خاطر آقاش خیلی ناراحت بود اما بازم سعی میکرد قوی بمونه،اونجورام که فکر میکردم آدم بدی نبود:-چرا اینقدر طولش دادی یخ کردم دختر!
-داشتم خداحافظی میکردم ملک،الان که اومدم مثلا گرمت شد؟اشاره ای به ته گاری کردمو گفتم برو اونجا بشین اونجا گرم تره!
همونجور که نشسته بود خودش رو تا آخرای گاری کشید اما من همون ورودی نشستم و پلکامو آروم روی هم گذاشتم،بیش از حد به این هوا احتیاج داشتم،باعث میشد افکار منفی از ذهنم بیرون برن،چند دقیقه ای توی اون حالت بودم چشمام داشت گرم میشد که با صدای داد گاریچی از خواب پریدم:-هوششششششش!
با ایستادن گاری تپش قلبم بیشتر شد،یعنی به این زودی رسیده بودیم؟اینجا که آبادی ما نبود!
این افکار تند تند از سرم رد میشد که با پریدن کسی به داخل گاری جیغ کوتاهی کشیدم،ملک هم که با صدای جیغ من از خواب پریده بود ترسیده هم پای من جیغ کشید:-چیزی نیست عمو حسن راه بیفت!
با دیدن چهره آرات که همونجور بیخیال رو به روم نشسته بود دستی روی سینم گذاشتمو نفسی بیرون دادم:-دیوونه شدی داشتم سکته میکردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze18.mp3
4.16M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هجدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاموشى، نشانه هوشمندى و ميوه خرد است.امام علی ع
غررالحكم، حدیث 1343
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
✳️قلب ماه رمضان
💠امام صادق علیه السلام:
قَلبُ شَهرِ رَمَضانَ لَیلَةُ القَدرِ
🔹قلب ماه رمضان ، شب قدر است.
📚بحارالأنوار، ج ۵۸، ص ۳۷۶
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
@hedye110
Tahdir joze19.mp3
4.02M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء نوزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110