۲۰ فروردین ۱۴۰۲
✳️قلب ماه رمضان
💠امام صادق علیه السلام:
قَلبُ شَهرِ رَمَضانَ لَیلَةُ القَدرِ
🔹قلب ماه رمضان ، شب قدر است.
📚بحارالأنوار، ج ۵۸، ص ۳۷۶
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
@hedye110
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
Tahdir joze19.mp3
4.02M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء نوزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلپنجم🌺
با بینی سرخ شده نگاهی بهم انداخت و با طلبکاری پرسید:-انقدر دل کندن از اون عمارت برات سخت بود؟
یک ساعتی میشه توی این بیابون منتظرم!
با چشمای گشاد شده بهش خیره شدم و ناباور لب زدم:-چرا اینجا منتظر موندی؟
کلافه پفی بیرون داد و دستشو فرو برد توی جیب لباسش،از نگاهش مشخص بود هنوزم ازم دلخوره،اما همین که راضی شده بود بیاد دنبالم بازم جای امیدش باقی بود،آخه خوب میدونستم کسی نمیتونه آرات رو مجبور به کاری کنه،لبی تر کردمو زیر لبی گفتم:-اصغرخان بهت سلام رسوند گفت...
پرید وسط حرفمو جدی گفت:-نمیخوام چیزی بشنوم!
-اما آخه اصغرخان...
-گفتم نمیخوام چیزی بشنوم!
نفسی بیرون دادمو عصبی و با چشمای ریز شده زل زدم به صورتش!
کلاهشو کشید توی صورتش و سرش رو تکیه داد به دیواره گاری و خوابید،سر چرخوندم سمت ملک که شونه ای بالا انداخت و اونم چشماشو بست،ناچارا منم پلکامو روی هم گذاشتمو سعی کردم بخوابم...
نمیدونم چقدر گذشت که با افتادن گاری توی چاله و کوبیده شدن سرم به دیواره گاری از خواب پریدم دستمو گذاشتم جایی از سرم که ضربه خورده بود و یکی از چشمامو باز کردم و با دیدن ملک در حالیکه با دهانی باز درست چسبیده به آرات خوابش برده بود مثل اینکه برق بهم وصل کرده باشن چشمام تا آخر باز شد،اخمامو در هم کردمو با احتیاط از جا بلند شدمو سر ملک رو کناری زدمو وسطشون نشستم و تکیمو دادم به ملک،یعنی چی که اینجوری خوابیدن، نیم نگاهی به آرات انداختمو خواستم دوباره بخوابم که با دیدن چشمای متعجبش هول زده لب زدم:-اونجا سرد تره،تازه سرمم خورد توی گاری!
متعجب از حرفایی که میزدم ابروهاشو بالا انداخت و دوباره کلاهشو کشید توی صورتش،نفس عمیقی کشیدمو لبمو به دندون گزیدم اگه یکم دیگه نگاهم میکرد حتما خودم رو لو میدادم با خجالت چشمامو بستموچسبیدم به ملک و طولی نکشید که دوباره خوابم برد!
با صدای آرات که داشت از عمو حسن تشکر میکرد سرمو از روی شونه ملک برداشتمو یکچشمی نگاهی به اطراف انداختم،انگار رو به روی عمارت بودیم،تکونی به ملک دادمو از خواب بیدارش کردم،آرات بی توجه به ما کلاهشو بیرون کشید و دستی توی موهاش برد و از گاری پرید و پایین وبدون اینکه بهمون کمک کنه پیاده شیم راهشو کشید و رفت...
هنوزم مات این رفتارش بودم میدونستم ازم دلخوره اما نه تا این حد دستمو گرفتم به دیواره گاری و در حالیکه زیر لبی غر میزدم به سختی وبا کمک ملک پایین پریدم:-باز چیکار کردی پسره انقدر به خونت تشنه اس؟
- من کاری نکردم ملک،مگه نمیبینی انگار با خودش هم قهره،ولش کن بیا بریم پیش آنام خیلی دلتنگش شدم!
سری تکون داد و بقچه بغل پشت سرم راه افتاد،رو به روی در اتاق آنام ایستادم و ضربه ای بهش کوبیدم نگران نگاهی به ملک انداختم،انگار حالمو فهمید، پلکی بر هم گذاشت و گفت:-نمیخواد نگران باشی حتما تا الان آتیشش سرد شده،فقط دوباره شروع نکن به مخالفت کردن با پسر عمت،اینجوری گمون میکنه حق با اون پسره هست و تو خدایی نکرده...!
هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و آنام با صدایی پر از بغض لب زد:-بلاخره برگشتین؟
زیر لبی و با خجالت سلامی کردم کشیدمو توی بغلش و دستی به سر و صورتم کشید:-بیاین داخل بگم یه چایی براتون بیارن بدنت مثل یه تیکه یخ شده!
-شما برین داخل من میرم به عصمت میگم برامون چای بیاره!
با این حرف ملک آنام دوباره بوسه ای روی پیشونیم نشوند و باشه ای گفت و هر دو با هم داخل شدیم:-خوبی دختر؟به خدا به خاطر اینکه اینجوری فرستادمت جایی که دلت رضا نبود دلم آشوب بود،بهت سخت که نگذشت؟
لبخند کمجونی زدمو گفتم:-نه آنا،فقط دلتنگ شما و آقاجون شدم،تازه بازارم رفتم ببین چی برات خریدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلششم🌺
آیینه جیبی رو از بقچم بیرون کشیدموگرفتم سمتش،نگاهی بهش انداخت و قطره ای اشک از چشماش چکید:-قربون دستت برم،اینهمه بهت ظلم کردم بازم به فکر من بودی؟
-آنا اینجوری نگو،میدونم تو از همه بیشتر صلاحمو میخوای،به خدا قسم اون روزم من هیچ کاری نکرده بودم ،اون پسره دروغگوئه رعنا هم که میدونی با ما دشمنی داره!
-دختره از خدا بی خبر همون که رفتی خبرارو به گوش آقات رسوند ولی شانس آوردیم رفته بودی خونه عمت کلی باهاش حرف زدم که سوتفاهم شده وگرنه قبول نمیکردی بری حالا کمی آرومتر شده اما حواست باشه دیگه نباید با فرهان مخالفت کنی...
-یعنی چی آنا؟آقاجون هم فهمیده؟
درست و حسابی نه اما رباب خانوم یه چیزایی به گوشش رسوندت بود همون شب فهمیدم که میخواستن منو آقات رو برعلیهت پر کنن و نقششون بوده اما چیکار کنم دامادمونه،میترسم چیزی بگم سر خواهرت خالی کنه...
پسره از وقتی رفتی تا حالا پیداش نیست لیلا هم از اتاق بیرون نمیاد،یه لقمه غذا هم نخورده چند باری رفتم باهاش حرف بزنم،هرچی میگم چی شده میگه چیزی نیست،من مادرم دلم میفهمه یه خبرایی شده،حالم مثل اسفند روی آتیشه آروم و قرار ندارم،اگه اینبار مشکلی پیش بیاد این دختر دیگه دووم نمیاره!
دستش رو فشاری دادمو گفتم:-آنا حرص نخور ناسلامتی تو آبستنی،اگه مشکلی هم باشه هر موقع خودش صلاح دید میاد باهات حرف میزنه!
با ورود ملک آنام اشکاشو پس زد و گفت:-خیلی خب حالا تعریف کن ببینم این دو روز چیکارا کردی...
تموم اتفاقات اون دو روز به غیر از کارای عمه رو براش تعریف کردم و بعد از خوردن چای بقچمو زدم زیر بغل و راه افتادم سمت اتاقم،میدونستم هنوز لیلا ازم کینه داره راستش منم خیلی ازش دلخور بودم،اما با این شرایطی که آنام گفته بود تصمیم گرفته بودم زیاد سر به سرش نذارم،ضربه ای به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم داخل شدم،زیر چشمی نگاهی بهش که گوشه اتاق توی خودش جمع شده بود انداختم،اخمی کرد و ازم رو گرفت،دهنم از تعجب باز موند تا حالا اینجوری آشفته ندیده بودمش،با خودم گفتم نکنه آیاز اون نقشه رو راه انداخت تا بهونه ای پیدا کنه که نامزدیشو با لیلا بهم بزنه اما خیلی احمقانه به نظر میرسید،این پسر به این راحتیا شانس خان این عمارت شدن رو از دست نمیداد...
تک سرفه ای کردمو بدون هیچ حرفی رفتم سمت دیگه اتاق و وسایلموگذاشتم پایین پنجره و دراز کشیدم روی تشک،چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود!
دست بردم توی بقچه وچاقویی که برای آرات خریده بودم رو بیرون آوردم،دوست داشتم همین الان برم وبهش بدمش اما میترسیدم با اون عصبانیتی که داشت ازم قبولش نکنه و غرورمو خورد کنه،آهی کشیدمو دوباره چشم دوختم به لیلا با یادآوری خوابی که دو شب پیش دیده بودم قلبم از درد فشرده شد،بهش گفته بودم آیاز آدم قابل اعتمادی نیست و حالا باید به حرفم رسیده باشه!
اون روز تا شب رو کنار بی بی و آقام گذروندم واز عمه و نازگل و فرهان براشون تعریف کردم،آقام اولش کمی عصبی به نظر میرسید اما با شنیدن حرفام کم کم رفتارش باهام مثل همیشه شد،از اینکه مجبور بودم وانمود کنم که از ازدواج با فرهان راضی ام متنفر بودم اما چاره ای نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه می شود حتما ببینید و منتشر کنید. تا ابلهانی که شعاری با غرض و مرض می دهند بفهمند چقدر نادان و نمک نشناسند. و چگونه آلت دست دشمن شده اند.
حتی تکراری چندبار برای همه گروه ها ارسال کنید🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
کمک نذر و کار خیر در شب های قدر👌👌🙏
به نیت حاج قاسم❤️❤️
در ایام شب های قدر میخواهیم دست کسانی رو بگیریم که ماه ها منتظر کمک بودن اما بخاطر تعداد زیاد نیازمندان نتوانستیم گره از کارشان بگشاییم
نیازمندی در بم با فرزند کولرش یکسال است سوخته
جنوب کرمان افراد زیادی از زن بد سرپرست که شوهرش با بچه رهایش کرده تا مریض بدحال داریم
خوزستان و نیازمندان مشهد و مادری که با یک بچه و خواهر مریضش در قم هر ماه باید جور پوشاک و ایزیلایف و دارو بدهد.
از شمال تا جنوب و شرق و غرب نیازمندان دست به فریاد دارن و خیلی ها حتی بسته غذایی نیازدارند
لذا به عشق امیرالمومنین ع ❤️و نذر ایشان کمک خوبی در شب قدر کنید تا بتوانیم چند نیازمند اولویت دار را که منتظرن کمک هستن یاری کنیم🙏
ضمنا نذری افطار و سحر نیز داشتید اطلاع دهید تا در مناطق محروم به عشق حاج قاسم شهید❤️ از طرف شما و امواتتان انجام دهیم و گزارش آن را خدمتتان ارسال نماییم🙏
شب قدر وقت کارهای نیک❤️✌️
شما نیکوکاران مهربان و کلیه گروهای خیریه ای که قصد کمک دارند میتوانند با مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️ تماس حاصل نمایند .
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
سیل جنوب کرمان جیرفت #
مرکز سردار دلها #
کمک به سیل زدگان #
افطار دادن پخش سحری #
نیازمند #
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
#سلام_امام_زمانم💚
صاحب عزای
حضرت مولا بیا
ای بانی شکسته دل
روضه ها، بیا
درد فراق تو
بخدا میکشد مرا
رحمی نما به حال
دل این گدا، بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@hedye110
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلهفتم🌺
نیمه های شب با صدای ناله های ضعیف لیلا با ترس از خواب پریدم،نگاهی به ملک که اونم هول زده از خواب پریده بود انداختم:-چی شده ملک؟
-انگار داره کابوس میبینه نباید یکدفعه ای بیدار کنیم ممکن وحشت کنه پاشو نور چراغ رو زیاد کن یه لیوانم آب بیار!
سری تکون دادمو کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادمو با فاصله از لیلا روی تشکم نشستم،ملک آروم بهش نزدیک شد،لیوان آب رو کناری گذاشت و دستش رو روی دست لیلا گذاشت و همرمان با نوازش کردن شروع کرد به صدا زدن اسمش،ترسیده دست جلوی دهنم گرفته بودمو زل زده بودم به دونه های عرق روی پیشونیش،که یکدفعه ای از خواب پرید دستش رو پس کشید و داد زد:-به من دست نزن!
ملک شوک زده از واکنشش ماتش برده بود،لیلا پتو رو تا سینه اش بالا کشید و نشست و تکیه اشو داد به دیوار و نگاهی به منو ملک که مات برده نگاهش میکردیم انداخت و با عصبانیت گفت:-چی شده؟از دست شما حتی توی خوابم نباید آرامش داشته باشم؟دست از سرم بردارین!
ملک نفس حبس شدش رو بیرون داد و لیوان آب رو گرفت سمت لیلا:-قصد اذیت نداشتم انگار داشتی خواب بد میدیدی،بیا این لیوان آب رو بخور آروم بشی!
لیلا عصبی تر از قبل ضربه ای به دست ملک زد و تموم آب لیوان پاشیده شد توی اتاق و روی صورت من!
اصلا متوجه رفتاراش نمیشدم انگار دیوونه شده بود،دهن باز کردم چیزی بگم که ضربه ای به در خورد و بلافاصه صدای نگران آقاجونم بلند شد:-چه خبر شده؟
ملک روسری پوشید و در اتاق رو باز کرد، لیلا بلافاصله با دیدن آقاجون زد زیر گریه!
آقاجون نگران تر از قبل نزدیک شد و گفت:-چی شده؟چرا نصف شبی گریه میکنی؟
به جای لیلا ملک جواب داد:-چیز نگران کننده ای نیست خان،داشت کابوس میدید، خواستیم بیدارش کنیم اما انگار بیشتر ترسوندیمش!
با این حرف آقام دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید و کنار لیلا نشست:-به خاطر یه خواب اینجوری بهم ریختی؟امروزم که هیچی نخوردی،نمیخوای بگی چی شده؟نکنه به خاطر اون جریان ناراحتی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلهشتم🌺
لیلا میون گریه با بغض گفت:-معذرت میخوام آقاجون!
آقام دستی روی سر لیلا کشید و بوسه ای روی موهاش نشوند:-چرا معذرت؟مگه دست خودته که خواب بد دیدی،دیگه بهش فکر نکن سعی کن بخوابی،من بیدارم اگه ترسیدی خبرم کن!
لیلا سری تکون داد و آقاجون شب بخیری گفت از جا بلند شد و رفت!
هنوز مات رفتار لیلا بودم،اصلا دختر لوسی نبود که بخواد برای جلب توجه از این رفتارا بکنه،مطمئن بودم چیزی شده،اصلا چرا از آقاجون معذرت خواهی کرد؟
با اشاره ملک از جا بلند شدمو با کمک ملک تشک خیس شدمون رو وارونه کردیم و دوباره دراز کشیدیم،آهی کشیدمو خواستم بخوابم که با یادآوری خوابی که دیده بودم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت نکنه آیاز به لیلا دست درازی کرده باشه؟برای همینم تا از خواب پرید گفت بهم دست نزن،از این فکر تموم تنم یخ بست سر جام نشستمو سرمو گرفتم توی دستام...
پس برای همینم از آقاجون معذرت میخواست؟ یعنی اون شب هدف آیاز همین بود؟ کاری کرد تا منو ملک رو بفرستن ده عمه اینا تا فرصت مناسب گیر بیاره؟
وقتی لیلا تنها بوده اومده سروقتشو...
آنامم میگفت آیاز از اون شب پیداش نیست...وای خدایا،حالا باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟اینجوری آبروی آقام تو کل ده میره،باید هر جوری شده آیاز رو پیدا کنم،نباید لیلا رو اینجوری رها کنه....محمد!شاید اون بدونه کجاست!
-چی شده دختر چرا نمیخوابی؟
نگاهی به ملک که این حرف رو زده بود انداختم،نباید چیزی میفهمید اگه به آنا یا هر کس دیگه ای میگفت خیلی بد میشد،بزاق دهنمو به سختی فرو دادمو با لبهای لرزون گفتم:-چیزی نیست یکم قلبم تند میزد نشستم خوب شدم،الان میخوابم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
Tahdir joze20.mp3
3.95M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیستم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله به حق آقا امیرالمومنین علیه السلام، دراین شب قدر تمام دوستان گرامی کانال ،حاجتروا بشید و تقدیرهای عالی براتون رقم بخوره
التماس دعا
@hedye110
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان!
من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . .
و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . .
دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلنهم🌺
با پر شدن سطل رو به روم از شیر دست از دوشیدن گاو بیچاره کشیدمو سطل رو از زیرش کشیدم بیرون،واقعا که دوشیدن شیر کار خیلی سختی بود اما مجبور بودیم،آنام به خاطر سلامتی آیهان نذر کرده بود که روز تاسوعا هر سال بین تموم مردم آبادی کاسه های شیر پخش کنه،حتی نمیدونستیم حالش خوبه یا نه اما چون حال آناموبهتر میکرد مجبور بودیم انجامش بدیم...
فردا تاسوعا بود و تقریبا پنج روز از اومدنم به عمارت میگذشت،لیلا هنوزم خواب و خوراک درست حسابی نداشت و هنوز از آیاز خبری نبود،با وجود تلاشایی که کرده بودم نتونسته بودم ردی از محمد پیدا کنم.
فقط آرات ازش خبر داشت که جرات نمیکردم ازش بپرسم،چون اونجوری مجبور بودم بهش بگم باهاش چیکار دارمو آبروی لیلا به خطر می افتاد،هر چند هنوزم مطمئن نبودم آیاز کاری کرده باشه،اما حال بد لیلا و کابوسای هر شبش و گم شدن همزمان آیاز حدسامو تایید میکرد،جالبش اینجا بود که کسی هم پیگیرش نبود،حتی آقاجونم،منم که نمیتونستم در موردش از کسی بپرسم چون اونطوری گمون میکردن واقعا خاطرخواهش شدم!
سطل رو به سختی بلند کردمو به سختی تا نزدیکی در طویله بردم و دوباره گذاشتمش زمین تا نفسی تازه کنم که دستی دورش حلقه شد و از زمین جداش کرد،نگاهمو که از روی سطل کشیدم بالا چشمم توی چشمای مشکی آرات گره خورد،با دلخوری نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت سمت مطبخ،دستمو بردم توی جیبمو چاقویی که براش خریده بودمو گرفتم توی مشتم،هنوز جرات نکرده بودم بهش بدمش،اصلا روی خوش بهم نشون نمیداد،چند باری رفتم سمتش اما با اخم و تخمی که میکرد پشیمونم میکرد!
دوباره برگشتم به طویله و شروع کردم به دوشیدن گاو بعدی،خودم تصمیم گرفته بودم کمک کنم نشستن توی اتاق و دیدن چهره ماتم زده لیلا حالمو بد میکرد، ساعتی گذشت و دیگه دم دمای ظهر بود که سطل آخر رو پر کردمو با کمک عصمت بردمش توی مطبخ و گذاشتمش رو میز،ملک که داشت جوشونده آنام رو درست میکرد متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟گمون میکردم با لیلا میری کلبه!
متعجب پرسیدم:-کدوم کلبه؟
-اسمش چی بود...هان ننه اشرف،کلبه ننه اشرف!
-مگه لیلا میخواد بره اونجا؟با کی؟
-آره همین پیش پات از عمارت رفت گفت همراه آرات میره برای مراسم فردا ننه اشرفتون رو بیارن اگر بجنبی بهشون میرسی( آنات اجازه داده بره گفت چند ساعتی از عمارت بیرون باشه براش بهتره
)،انگاری از دوری نامزدش افسرده شده البته مراسم عزای این روزا هم بی تاثیر نیست،خیلی خب من برم جوشونده آناتو براش ببرم،باید قبل از ناهارش بخوره!
غمگین سری تکون دادمو پشت سرش از مطبخ بیرون زدم،کاش آرات به منم گفته بود،خیلی دوس داشتم همراهشون برم...تو همین فکر بودم که با دیدنش جلوی در اتاقش شوک زده سرجام خشکم زد...
با خودم گفتم حتما برگشته چیزی ببره شاید اینجوری منم بتونم همراهشون برم از این فکر چشمام از خوشحالی برق زد،دویدم سمتش و کنارش ایستادمو با مظلومیت لب زدم:-هنوز اینجایی؟
تای ابروشو بالا انداخت و جدی گفت:-اینجا اتاقمه پس کجا میخواستی باشم؟
-منظورم این بود که هنوز نرفتی؟
پوزخندی زد و در حالیکه داشت با قفل خرابی که توی دستش بود ور میرفت گفت:-برم؟نکنه قول اینجارم به فرهان خان دادی و باید خالیش کنم؟
اخمی کردمو گفتم:-اوووف،مگه نمیخواستی بری دنبال ننه اشرف!
خجالت زده ابرویی بالا انداخت و گفت:-نه فعلا کمی کار دارم،احتمالا بعد از ظهر میرم،چطور مگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاه🌺
با این حرف چشمام از تعجب گرد شد برای لحظه ای از ذهنم گذشت نکنه لیلا فرار کرده باشه؟نه ممکن نبود حتما ملک اشتباه دیده!
بدون اینکه جواب آرات رو بدم دامنمو بالا گرفتمو دویدم سمت در و رو به روی عمو مرتضی ایستادمو در حالیکه نفس نفس میزدم پرسیدم:-عمو مرتضی لیلا رفت؟
نگاهش رو از روی استکان چای بالا کشید و گفت:-آره خانوم چند دقیقه ای میشه رفتن!
با این حرف رنگ از چهره ام پرید،سری تکون دادمو برگشتم سمت حیاط حالا باید چیکار میکردم،اگه کسی میفهمید دیگه آب ریخته رو نمیشد جمع کرد،به خصوص با این حال آنام که هر لحظه ممکن بود بلایی به سر خودش و بچه توی شکمش بیاد،یعنی لیلا فکر این چیزارو نکرده؟ اون که هیچوقت انقدر بی فکر نبود،نکنه رفته باشه پی آیاز...
با این فکر بی اختیار دویدم سمت اتاق آرات،اون تنها کسی بود که توی این موقعیت میتونست به دادمون برسه،با رسیدن به در اتاقش ضربه ای محکم به در کوبیدم،اخم کرده درو باز کرد و خواست چیزی بگه که هول زده لب زدم:-باید کمکم کنی...لیلا فرار کرده!
با این حرف شوک زده نگاهی بهم کرد:-چی؟لیلا فرار کرده؟
با ترس انگشتمو روی بینیمگذاشتمو لب زدم:-هیس،ممکنه این ماهرخ بشنوه،به آنام گفته با تو میره کلبه ننه اشرف،عمو مرتضی گفت از عمارت بیرون رفته،باید تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش!
اخمی کرد و زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:-به من چه ربطی داره؟بهت که گفتم دیگه مسائل مربوط به تو و لیلا به من مربوط نمیشه!
-آبروی آقام چی؟اونم بهت مربوط نمیشه!
-بهتره تا دور نشده همه چیز رو به آقات بگی،خودش میدونه چیکار کنه!
پوزخندی عصبی زدمو گفتم:-لازم نکرده نمیخوای بیای نیا خودم میرم دنبالش!
خواستم برم که دستمو گرفت و عصبی زل زد توی چشام:-کجا میخوای بری؟نکنه میخوای بری تموم ده رو دنبالش بگردی؟خیال کردی توئه یه الف بچه میتونه از کسی محافظت کنه اول از همه سر خودت بلا میاری!
حرصی زل زدم توی چشماشو در جوابش گفتم:-مگه نگفتی مسائل منو لیلا به تو ربطی نداره،پس لطفا دخالت نکن فقط اگه میتونی تا وقتی برنگشتیم از اتاقت بیرون نیا همونجا پنهون شو!
اینو گفتمو با عصبانیت دستمو پس کشیدمو قبل از اینکه چیزی بگه دویدم سمت اتاقمو چارقدمو برداشتمو با عجله رفتم سمت در،اشکم هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه حتی نمیدونستم کجا باید برم اما مطمئن بودم محمد میتونه ردی از آیاز پیدا کنه،اگه نه هم آبی که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
-کجا خانوم؟
با صدای عمو مرتضی پشت در ایستادم:-دارم میرم بیرون عمو مرتضی!
شرمنده سری پایین انداخت و گفت:-نمیشه خانوم همینطور بی خبر بیرون برین خودتون که از قوانین عمارت خبر دارین!
پوفی کشیدمو کلافه لب زدم:-پس چطوری گذاشتی لیلا تنهایی بره؟
-خانوم جان آناتون اجازه داده بودن،حتی ملک خانوم خودشون شخصا اومدن گفتن میتونن برن،شما هم اگه از آناتون اجازه بگیرین مشکلی نداره،ببخشید خانوم جان آقاتون بعدا منو بازخواست میکنه!
خواستم چیزی بگم که صدای جدی آرات توی گوشم زنگ خورد:-درو باز کن عمو مرتضی،مشکلی نیست همراه من میاد!عمو مرتضی ترسیده نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و چشمی گفت و از جلوی در کنار رفت،آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:-اگه کسی پرسید بگو منو آیلا و لیلا همراه هم از عمارت بیرون رفتیم،حواستو خوب جمع کن عمو مبادا چیزی غیر از این بگی،نگران خان هم نباش مشکلی پیش اومد خودم جوابش رو میدم!
-چشم آقا هر چی شما امر کنی!
-آرات سری تکون داد و حرصی نگاهی به من انداخت و از عمارت بیرون رفت،میدونستم نمیذاره تنهایی از این عمارت بیرون برم دیگه مثل کف دستم آرات رو میشناختم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
مداحی آنلاین - یه مسافر خسته دل پریشون - مهدی رسولی.mp3
4.76M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
یه مسافر خسته ی دل پریشون
با چشایی که داره هوای خزون
🎤 #مهدی_رسولی
#الهی_العفو_بحق_علی_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
﷽
#فزت_و_رب_الکعبه
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئيل:
اینک
شما
و
وحشت
دنیای
بی علی...
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
↷❈🍂❂🥀❂🍂❈↶
#حدیث_علوی
💫پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم» فرمودند:
اگر تمام درختان قلم، و دریاها جوهر، و جنیّان حسابگر و آدمیان نویسنده شوند نخواهند توانست فضائل علی بن ابیطالب علیهالسلام را اِحصا و شمارش نمایند!✨
#شهادت_امام_علی_علیه_السلا
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@hedye110
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
AUD-20220405-WA0171.mp3
4.04M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و یکم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
۲۳ فروردین ۱۴۰۲