┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
#سلام_امام_زمانم💚
صاحب عزای
حضرت مولا بیا
ای بانی شکسته دل
روضه ها، بیا
درد فراق تو
بخدا میکشد مرا
رحمی نما به حال
دل این گدا، بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلهفتم🌺
نیمه های شب با صدای ناله های ضعیف لیلا با ترس از خواب پریدم،نگاهی به ملک که اونم هول زده از خواب پریده بود انداختم:-چی شده ملک؟
-انگار داره کابوس میبینه نباید یکدفعه ای بیدار کنیم ممکن وحشت کنه پاشو نور چراغ رو زیاد کن یه لیوانم آب بیار!
سری تکون دادمو کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادمو با فاصله از لیلا روی تشکم نشستم،ملک آروم بهش نزدیک شد،لیوان آب رو کناری گذاشت و دستش رو روی دست لیلا گذاشت و همرمان با نوازش کردن شروع کرد به صدا زدن اسمش،ترسیده دست جلوی دهنم گرفته بودمو زل زده بودم به دونه های عرق روی پیشونیش،که یکدفعه ای از خواب پرید دستش رو پس کشید و داد زد:-به من دست نزن!
ملک شوک زده از واکنشش ماتش برده بود،لیلا پتو رو تا سینه اش بالا کشید و نشست و تکیه اشو داد به دیوار و نگاهی به منو ملک که مات برده نگاهش میکردیم انداخت و با عصبانیت گفت:-چی شده؟از دست شما حتی توی خوابم نباید آرامش داشته باشم؟دست از سرم بردارین!
ملک نفس حبس شدش رو بیرون داد و لیوان آب رو گرفت سمت لیلا:-قصد اذیت نداشتم انگار داشتی خواب بد میدیدی،بیا این لیوان آب رو بخور آروم بشی!
لیلا عصبی تر از قبل ضربه ای به دست ملک زد و تموم آب لیوان پاشیده شد توی اتاق و روی صورت من!
اصلا متوجه رفتاراش نمیشدم انگار دیوونه شده بود،دهن باز کردم چیزی بگم که ضربه ای به در خورد و بلافاصه صدای نگران آقاجونم بلند شد:-چه خبر شده؟
ملک روسری پوشید و در اتاق رو باز کرد، لیلا بلافاصله با دیدن آقاجون زد زیر گریه!
آقاجون نگران تر از قبل نزدیک شد و گفت:-چی شده؟چرا نصف شبی گریه میکنی؟
به جای لیلا ملک جواب داد:-چیز نگران کننده ای نیست خان،داشت کابوس میدید، خواستیم بیدارش کنیم اما انگار بیشتر ترسوندیمش!
با این حرف آقام دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید و کنار لیلا نشست:-به خاطر یه خواب اینجوری بهم ریختی؟امروزم که هیچی نخوردی،نمیخوای بگی چی شده؟نکنه به خاطر اون جریان ناراحتی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلهشتم🌺
لیلا میون گریه با بغض گفت:-معذرت میخوام آقاجون!
آقام دستی روی سر لیلا کشید و بوسه ای روی موهاش نشوند:-چرا معذرت؟مگه دست خودته که خواب بد دیدی،دیگه بهش فکر نکن سعی کن بخوابی،من بیدارم اگه ترسیدی خبرم کن!
لیلا سری تکون داد و آقاجون شب بخیری گفت از جا بلند شد و رفت!
هنوز مات رفتار لیلا بودم،اصلا دختر لوسی نبود که بخواد برای جلب توجه از این رفتارا بکنه،مطمئن بودم چیزی شده،اصلا چرا از آقاجون معذرت خواهی کرد؟
با اشاره ملک از جا بلند شدمو با کمک ملک تشک خیس شدمون رو وارونه کردیم و دوباره دراز کشیدیم،آهی کشیدمو خواستم بخوابم که با یادآوری خوابی که دیده بودم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت نکنه آیاز به لیلا دست درازی کرده باشه؟برای همینم تا از خواب پرید گفت بهم دست نزن،از این فکر تموم تنم یخ بست سر جام نشستمو سرمو گرفتم توی دستام...
پس برای همینم از آقاجون معذرت میخواست؟ یعنی اون شب هدف آیاز همین بود؟ کاری کرد تا منو ملک رو بفرستن ده عمه اینا تا فرصت مناسب گیر بیاره؟
وقتی لیلا تنها بوده اومده سروقتشو...
آنامم میگفت آیاز از اون شب پیداش نیست...وای خدایا،حالا باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟اینجوری آبروی آقام تو کل ده میره،باید هر جوری شده آیاز رو پیدا کنم،نباید لیلا رو اینجوری رها کنه....محمد!شاید اون بدونه کجاست!
-چی شده دختر چرا نمیخوابی؟
نگاهی به ملک که این حرف رو زده بود انداختم،نباید چیزی میفهمید اگه به آنا یا هر کس دیگه ای میگفت خیلی بد میشد،بزاق دهنمو به سختی فرو دادمو با لبهای لرزون گفتم:-چیزی نیست یکم قلبم تند میزد نشستم خوب شدم،الان میخوابم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze20.mp3
3.95M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیستم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله به حق آقا امیرالمومنین علیه السلام، دراین شب قدر تمام دوستان گرامی کانال ،حاجتروا بشید و تقدیرهای عالی براتون رقم بخوره
التماس دعا
@hedye110
May 11
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان!
من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . .
و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . .
دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلنهم🌺
با پر شدن سطل رو به روم از شیر دست از دوشیدن گاو بیچاره کشیدمو سطل رو از زیرش کشیدم بیرون،واقعا که دوشیدن شیر کار خیلی سختی بود اما مجبور بودیم،آنام به خاطر سلامتی آیهان نذر کرده بود که روز تاسوعا هر سال بین تموم مردم آبادی کاسه های شیر پخش کنه،حتی نمیدونستیم حالش خوبه یا نه اما چون حال آناموبهتر میکرد مجبور بودیم انجامش بدیم...
فردا تاسوعا بود و تقریبا پنج روز از اومدنم به عمارت میگذشت،لیلا هنوزم خواب و خوراک درست حسابی نداشت و هنوز از آیاز خبری نبود،با وجود تلاشایی که کرده بودم نتونسته بودم ردی از محمد پیدا کنم.
فقط آرات ازش خبر داشت که جرات نمیکردم ازش بپرسم،چون اونجوری مجبور بودم بهش بگم باهاش چیکار دارمو آبروی لیلا به خطر می افتاد،هر چند هنوزم مطمئن نبودم آیاز کاری کرده باشه،اما حال بد لیلا و کابوسای هر شبش و گم شدن همزمان آیاز حدسامو تایید میکرد،جالبش اینجا بود که کسی هم پیگیرش نبود،حتی آقاجونم،منم که نمیتونستم در موردش از کسی بپرسم چون اونطوری گمون میکردن واقعا خاطرخواهش شدم!
سطل رو به سختی بلند کردمو به سختی تا نزدیکی در طویله بردم و دوباره گذاشتمش زمین تا نفسی تازه کنم که دستی دورش حلقه شد و از زمین جداش کرد،نگاهمو که از روی سطل کشیدم بالا چشمم توی چشمای مشکی آرات گره خورد،با دلخوری نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت سمت مطبخ،دستمو بردم توی جیبمو چاقویی که براش خریده بودمو گرفتم توی مشتم،هنوز جرات نکرده بودم بهش بدمش،اصلا روی خوش بهم نشون نمیداد،چند باری رفتم سمتش اما با اخم و تخمی که میکرد پشیمونم میکرد!
دوباره برگشتم به طویله و شروع کردم به دوشیدن گاو بعدی،خودم تصمیم گرفته بودم کمک کنم نشستن توی اتاق و دیدن چهره ماتم زده لیلا حالمو بد میکرد، ساعتی گذشت و دیگه دم دمای ظهر بود که سطل آخر رو پر کردمو با کمک عصمت بردمش توی مطبخ و گذاشتمش رو میز،ملک که داشت جوشونده آنام رو درست میکرد متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟گمون میکردم با لیلا میری کلبه!
متعجب پرسیدم:-کدوم کلبه؟
-اسمش چی بود...هان ننه اشرف،کلبه ننه اشرف!
-مگه لیلا میخواد بره اونجا؟با کی؟
-آره همین پیش پات از عمارت رفت گفت همراه آرات میره برای مراسم فردا ننه اشرفتون رو بیارن اگر بجنبی بهشون میرسی( آنات اجازه داده بره گفت چند ساعتی از عمارت بیرون باشه براش بهتره
)،انگاری از دوری نامزدش افسرده شده البته مراسم عزای این روزا هم بی تاثیر نیست،خیلی خب من برم جوشونده آناتو براش ببرم،باید قبل از ناهارش بخوره!
غمگین سری تکون دادمو پشت سرش از مطبخ بیرون زدم،کاش آرات به منم گفته بود،خیلی دوس داشتم همراهشون برم...تو همین فکر بودم که با دیدنش جلوی در اتاقش شوک زده سرجام خشکم زد...
با خودم گفتم حتما برگشته چیزی ببره شاید اینجوری منم بتونم همراهشون برم از این فکر چشمام از خوشحالی برق زد،دویدم سمتش و کنارش ایستادمو با مظلومیت لب زدم:-هنوز اینجایی؟
تای ابروشو بالا انداخت و جدی گفت:-اینجا اتاقمه پس کجا میخواستی باشم؟
-منظورم این بود که هنوز نرفتی؟
پوزخندی زد و در حالیکه داشت با قفل خرابی که توی دستش بود ور میرفت گفت:-برم؟نکنه قول اینجارم به فرهان خان دادی و باید خالیش کنم؟
اخمی کردمو گفتم:-اوووف،مگه نمیخواستی بری دنبال ننه اشرف!
خجالت زده ابرویی بالا انداخت و گفت:-نه فعلا کمی کار دارم،احتمالا بعد از ظهر میرم،چطور مگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاه🌺
با این حرف چشمام از تعجب گرد شد برای لحظه ای از ذهنم گذشت نکنه لیلا فرار کرده باشه؟نه ممکن نبود حتما ملک اشتباه دیده!
بدون اینکه جواب آرات رو بدم دامنمو بالا گرفتمو دویدم سمت در و رو به روی عمو مرتضی ایستادمو در حالیکه نفس نفس میزدم پرسیدم:-عمو مرتضی لیلا رفت؟
نگاهش رو از روی استکان چای بالا کشید و گفت:-آره خانوم چند دقیقه ای میشه رفتن!
با این حرف رنگ از چهره ام پرید،سری تکون دادمو برگشتم سمت حیاط حالا باید چیکار میکردم،اگه کسی میفهمید دیگه آب ریخته رو نمیشد جمع کرد،به خصوص با این حال آنام که هر لحظه ممکن بود بلایی به سر خودش و بچه توی شکمش بیاد،یعنی لیلا فکر این چیزارو نکرده؟ اون که هیچوقت انقدر بی فکر نبود،نکنه رفته باشه پی آیاز...
با این فکر بی اختیار دویدم سمت اتاق آرات،اون تنها کسی بود که توی این موقعیت میتونست به دادمون برسه،با رسیدن به در اتاقش ضربه ای محکم به در کوبیدم،اخم کرده درو باز کرد و خواست چیزی بگه که هول زده لب زدم:-باید کمکم کنی...لیلا فرار کرده!
با این حرف شوک زده نگاهی بهم کرد:-چی؟لیلا فرار کرده؟
با ترس انگشتمو روی بینیمگذاشتمو لب زدم:-هیس،ممکنه این ماهرخ بشنوه،به آنام گفته با تو میره کلبه ننه اشرف،عمو مرتضی گفت از عمارت بیرون رفته،باید تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش!
اخمی کرد و زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:-به من چه ربطی داره؟بهت که گفتم دیگه مسائل مربوط به تو و لیلا به من مربوط نمیشه!
-آبروی آقام چی؟اونم بهت مربوط نمیشه!
-بهتره تا دور نشده همه چیز رو به آقات بگی،خودش میدونه چیکار کنه!
پوزخندی عصبی زدمو گفتم:-لازم نکرده نمیخوای بیای نیا خودم میرم دنبالش!
خواستم برم که دستمو گرفت و عصبی زل زد توی چشام:-کجا میخوای بری؟نکنه میخوای بری تموم ده رو دنبالش بگردی؟خیال کردی توئه یه الف بچه میتونه از کسی محافظت کنه اول از همه سر خودت بلا میاری!
حرصی زل زدم توی چشماشو در جوابش گفتم:-مگه نگفتی مسائل منو لیلا به تو ربطی نداره،پس لطفا دخالت نکن فقط اگه میتونی تا وقتی برنگشتیم از اتاقت بیرون نیا همونجا پنهون شو!
اینو گفتمو با عصبانیت دستمو پس کشیدمو قبل از اینکه چیزی بگه دویدم سمت اتاقمو چارقدمو برداشتمو با عجله رفتم سمت در،اشکم هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه حتی نمیدونستم کجا باید برم اما مطمئن بودم محمد میتونه ردی از آیاز پیدا کنه،اگه نه هم آبی که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
-کجا خانوم؟
با صدای عمو مرتضی پشت در ایستادم:-دارم میرم بیرون عمو مرتضی!
شرمنده سری پایین انداخت و گفت:-نمیشه خانوم همینطور بی خبر بیرون برین خودتون که از قوانین عمارت خبر دارین!
پوفی کشیدمو کلافه لب زدم:-پس چطوری گذاشتی لیلا تنهایی بره؟
-خانوم جان آناتون اجازه داده بودن،حتی ملک خانوم خودشون شخصا اومدن گفتن میتونن برن،شما هم اگه از آناتون اجازه بگیرین مشکلی نداره،ببخشید خانوم جان آقاتون بعدا منو بازخواست میکنه!
خواستم چیزی بگم که صدای جدی آرات توی گوشم زنگ خورد:-درو باز کن عمو مرتضی،مشکلی نیست همراه من میاد!عمو مرتضی ترسیده نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و چشمی گفت و از جلوی در کنار رفت،آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:-اگه کسی پرسید بگو منو آیلا و لیلا همراه هم از عمارت بیرون رفتیم،حواستو خوب جمع کن عمو مبادا چیزی غیر از این بگی،نگران خان هم نباش مشکلی پیش اومد خودم جوابش رو میدم!
-چشم آقا هر چی شما امر کنی!
-آرات سری تکون داد و حرصی نگاهی به من انداخت و از عمارت بیرون رفت،میدونستم نمیذاره تنهایی از این عمارت بیرون برم دیگه مثل کف دستم آرات رو میشناختم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - یه مسافر خسته دل پریشون - مهدی رسولی.mp3
4.76M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
یه مسافر خسته ی دل پریشون
با چشایی که داره هوای خزون
🎤 #مهدی_رسولی
#الهی_العفو_بحق_علی_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
﷽
#فزت_و_رب_الکعبه
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئيل:
اینک
شما
و
وحشت
دنیای
بی علی...
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
↷❈🍂❂🥀❂🍂❈↶
#حدیث_علوی
💫پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم» فرمودند:
اگر تمام درختان قلم، و دریاها جوهر، و جنیّان حسابگر و آدمیان نویسنده شوند نخواهند توانست فضائل علی بن ابیطالب علیهالسلام را اِحصا و شمارش نمایند!✨
#شهادت_امام_علی_علیه_السلا
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@hedye110
AUD-20220405-WA0171.mp3
4.04M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و یکم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود!
بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى!
امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟
روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟
از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى: "سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...".
اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو!
* * *
على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: "به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند".
من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟
اكنون على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: "فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود".
اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند.
* * *
على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع)گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد:
ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم.
ــ اى حسين! نزديك من بيا.
حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود.
اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(ع) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چراخداحاجت بعضیارو دیرتر میده⁉️
پاسخش رواز امام علی علیه السلام بشنوید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
36.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم قرآن به سر شب 21 ماه مبارک رمضان
#شب_قدر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
#تسلیت_امام_زمانم💔
در عزای مرتضی با چشم تر
فاطمه گردیده از غم نوحه گر
همره مهدی امام المُنتَظَر
ناله کن ای شیعه ی اثنا عَشَر
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهیکم🌺
نفس عمیقی کشیدمو با سرعت دنبالش دویدم سر جاش ایستادو دستی توی موهاش فرو برد و عصبی چرخی دور خودش زد:-خیلی خب بگو ببینم الان باید کجا رو دنبال خواهر شما بگردیم؟
نمیتونستم مستقیم بگم باید بریم پیش محمد،لبمو با زبون خیس کردمو گفت:-باید بریم طرف کلبه ننه اشرف،حدس میزنم اونجا باشه!
-کلبه؟به نظرت از عمارت فرار میکنه میره کلبه؟
-خود کلبه که نه اما شاید اونجا بتونیم نشونی ازش پیدا کنیم!
-خیلی خب ببین چی میگم میریم اونجا ولی اگه نبود از خر شیطون پیاده میشی میری همه چیز رو به آقات میگی فهمیدی؟
با بغض سری به نشونه مثبت تکون دادم،دلخور نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت داخل آبادی و گفت:-یالا راه بیفت!
با شک نگاهی به مسیر پیش روش انداختم و گفتم:-اما کلبه ننه اشرف که از اون طرفه!
برگشت و نگاهی سرد به سر تا پام انداخت و به حالت طعنه گفت:-نکنه میخواستی همه این مسیر رو با این چارقدت پیاده بری؟
-نه اما چرا با خودت اسب نیاوردی؟
-اونوقت وقتی لیلا رو پیدا کردیم چجوری برشگردونم؟بذارمش روی سرم؟اگه میخوای تموم مسیر غر بزنی بهتره برگردی عمارت خودم تنهایی میرمو برمیگردم!
دهن کجی کردمو و جلو تر از اون راه افتادم سمت آبادی با اون چارقد روی سرم به سختی میتونستم راه برم و هر از گاهی صدای خنده های آرات از پشت به گوشم میرسید،انگار از عمد طوری میخندید تا به گوشم برسه!
کمی گذشت و همینجور داشتم میرفتم که صدای آرات از دور به گوشم رسید،با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم، چندین متر قبل تر در خونه ای ایستاده بود و با صاحب خونه حرف میزد،حتی به من اشاره ای هم نکرده بود که بایستم،عصبی راهی که اومده بودمو برگشتمو کنارش ایستادم،مضطرب نگاهی به من انداخت و رو به مرد گفت:-خیلی خب پس من میرم پیش حاج علی فعلا با اجازه!
اینو گفت و با نگاهش اشاره کرد که حرکت کنم،حرصم گرفته بود نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-میشه بگی چه مشکلی با من داری؟چند بار بگم من اون دعا رو توی متکات نذاشتم،اگه به خاطر اون کینه به دل گرفتی!
نگاه سردی بهم انداخت و در گوشم گفت:-وقتی صدات نکردم برگردی یعنی نمیخواستم این مرد ببیندت،انقدر بچه نیستم بخوام لجبازی کنم،یالا راه بیفت باید قبل از رفتن حاج علی رو ببینم ممکنه بدونه لیلا کجا رفته،البته اگه با گاری رفته باشه!
نفهمیدم منظورش از اینکه نمیخواست اون مرد منو ببینه چی بود؟اما الانم حوصله بگو مگو نداشتم پشت سرش راهی شدم تا رسیدیم به گاری و جسم بی جونم رو که از اضطراب میلرزید انداختم داخلش و آرات هم رفت تا با حاج علی صحبت کنه...
هنوز چند ثانیه ای از رفتن آرات
نگذشته بود که چند جوون با خنده و شوخی پریدن بالای گاری،از ترس اینکه بشناسنم چارقدم رو کشیدم توی صورتم و توی خودم جمع شدم،همینم کم مونده بود توی ده بپیچه دختر خان با چندتا جوون سوار گاری شده،اون وقت حتی آنامم به مرگم رضایت میداد،حالا خدارو شکر که آرات همراهم بود...
تو همین فکرا بودم که با صدای یکیشون با ترس لبم رو به دندون گزیدم:-دختره کی هستی؟
بی صدا روسریمو بیشتر کشیدم توی صورتم،پسر خنده ای کرد و گفت:-نکنه لالی؟ نمیخوره گدا باشی،چارقدت رو بزن کنار ببینم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻