eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 -ولش کن جعفر شر به پا نکن! -چه شری پسر قراره با این آدم توی بیابون هم مسیر بشیم اصلا شایدم دختر نباشه راهزنی جیب بری چیزی باشه،به جثه ریزش نگاه نکن از قدیم میگن فلفل نبین چه ریزه همین نیم وجبی میتونه وسط بیابون سرت رو بذاره روی سینت و همون دوزار پولتو برداره بره! اینو گفت و دوباره با صدای بلندتری گفت:-با توام نکنه کرم هستی؟ از جا بلند شد و با نزدیک شدنش با ترس چارقدمو چسبیدم و کم مونده بود جیغ بزنم که صدای آرات قلبمو که وحشیانه میکوبید رو آروم کرد:-چیکار میکنی مرتیکه،یالا پیاده شین،همتون! با اومدن آرات همشون انگار که شناخته بودنش اخمی کردن و بی صدا یکی یکی پیاده شدن و به جای اونا خودش پرید بالای گاری،نفس راحتی کشیدمو صورتمو از زیر چارقد بیرون کشیدم آرات با دیدنم اخمی کرد و گفت:-همینجور میخواستی تنهایی پی لیلا بگردی؟ با بغض نگاهی بهش انداختمو گفتم:-نمیخواستم تنهایی جایی برم از اولشم میدونستم تو تنهام نمیذاری! از جوابی که داده بودم جا خورد،چند ثانیه ای بهم خیره موند و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:-حق با تو بود مثل اینکه لیلا رفته سمت کلبه! سر جام تکونی خوردمو با تعجب پرسیدم:-از کحا فهمیدی؟ -حاج علی میگفت دختر جوونی رو با یکی از گاریهاش فرستاده اون سمت،میگفت گفته پی مادر مریضم میرم اما از نشونی هایی که داد مطمئنم لیلا بوده! سری تکون دادمو‌پرسیدم:-پس کی راه می افتیم؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که مردی نزدیک شد و پشت گاری نشست و خیلی زود راهی شدیم! نگران بودم که نکنه لیلا گیر آدمای نااهلی بیفته انقدر بی فکری ازش بعید بود گیرم که آیاز رو هم پیدا میکرد مثلا میخواست چیکار کنه؟التماسش کنه برگرده؟اگه اون آدم این چیزا حالیش میشد و دلسوز بود که از اول نمیرفت! با فکری که از ذهنم گذشت سرجام میخ نشستم و شوک زده گفتم:-فهمیدم داره کجا میره،مطمئنم میخواد بره کلبه گوهر،حتما میخواد دوباره ازش دعا بگیره! آرات تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-دوباره؟منظورت چیه؟نکنه اون دعایی که...کار لیلا بود؟ با خجالت سرمو انداختم پایین:-اونی که توی متکای تو بود نه،ولی اونی که گذاشته بود توی اتاق ماهرخ کار لیلا بود،خیال میکرد اگه آقام نره سمت ماهرخ دوباره خوشبخت میشیم،خبر نداشت بلای بدتری قراره سرمون بیاد! -پس چرا گفتی کار تو بوده؟ -نمیخواستم گمون کنن کار آنام بوده،لیلا هم تازه نامزد کرده بود گفتم اگه همه چیز رو بگم ممکنه بهونه ای بدم دست ا‌ون پسره که باهاش بدرفتاری کنه،که شرش دامن خودم رو گرفت... کلافه دندوناشو بهم فشاری داد و ازم رو گرفت،حتما داشت با خودش فکر میکرد که من چقدر احمقم،حقم داشت،واقعا احمق بودم! -حالا این گوهر کی هست؟برای چی لیلا دوباره پی دعا اومده؟ خجالت میکشیدم از حدسایی که میزدم بهش بگم برای همین شونه ای بالا انداختمو گفت:-نمیدونم از اون وقتی که گمون میکنه من خاطرخواه شوهرش شدم با من سر لج افتاده،چیزی بهم نمیگه! ابروهاشو‌ بالا داد و متعجب پرسید:-چی؟تو خاطرخواه شوهرش شدی؟خنده ای کرد و ادامه داد:-انگار این دختره بدجور زده به سرش! اخمی کرد و پرسید:-رو چه حسابی بهت همچین حرفی زده؟با وجود همه این حرفا بازم تو راه افتادی دنبالش؟ببینم چیزی به اسم عقل توی سرت نداری؟ شرمنده و در حالیکه با انگشتای دستم بازی میکردم‌ لب زدم:-تقصیر اون نبود،اون پسره باعث شد اینجوری فکر کنه،اون دختره رعنا هم کمکش کرد،شانس آورد آنام مجبورم کرد برم خونه عمه وگرنه خوب میدونستم چیکارش کنم،از ترسش چند روزه توی عمارت پیداش نمیشه،دختره ی موذی! با حس سنگینی نگاهش سرمو بالا آوردم،نگاه عمیق همراه با اخمی به چشمام انداخت و خیلی زود به خودش اومد و مسیر نگاهشو عوض کرد:-چرا به من چیزی نگفتی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ، وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ، وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ، وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ. @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد: ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟ ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم! ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى. ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد. * * * فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟ بايد صبر كنيم. هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد. ــ استاد شما كيست؟ ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد. چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند. او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد". بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت. خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست. با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟ طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد. * * * ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند: ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد. ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!! اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد. خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است. آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند. تو كيستى اى مولاى من؟! افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم! افسوس و هزار افسوس! تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى. دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 شعرخوانی استاد حاج سیدهاشم وفایی شاعر و مداح اهلبیت 🕌 پیرامون روز جهانی قدس 🛎 مقام معظم رهبری:روز قدس یکی از آن جلوه‌ های حقیقی اتحاد و انسجام دنیای اسلام است. ۱۳۸۷/۰۷/۱۰ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ روز قدس✊ 🎞️همخوانی قرآن قاریان دهه نودی در قدس شریف!! ⭕️جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠 🌀بر اساس تلاوت بسیار زیبای سوره حمد استاد شحات انور 🖥مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت @hedye110
✨ مقام معظم رهبری مدظله‌العالی: تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد. 🔻وقت برچیدن و نابودی اسرائیل است ◀️ وعده ی ما فردا جمعه ۲۵ فروردین ماه 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ... 🕊ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ✨ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم 🌸ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش 🕊و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ✨ ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ... 🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ... 🕊خدایا... ✨ﺩﺭ همه‌ لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ 🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ شبتون بخیر و دلتـون شاد 🌙‌           @hedye110    
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
یا مھــــــــــدے این شهر بی تو بهشتش جهنم است 😭💔 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 آهی کشیدمو دلخور زل زدم توی چشماش:-یادت نیست توی طویله چه حرفایی بهم زدی گفتی دیگه نمیخوای درگیر مشکلات ما بشی تا فرداشم خبری ازت نبود از کجا باید پیدا میکردم؟ شرمنده نگاهشو ازم دزدید و گفت:-حالا میفهمم مردک چرا اومد و به آقات گفت برای یه مدت میره شهر،حتما فهمیده چه غلط اضافه ای کرده،بذار برگرده خودم میدونم چطوری ازش حساب پس بگیرم،دیگه زیادی باهاش راه اومدیم! با این حرف متعجب شدم پس برای همین بود آقام اعتراضی به نبودنش نمیکرد،فکر همه جا رو کرده بود حتما میخواست تا لو رفتن همه چیز و کاری که با لیلا کرده حسابی از عمارت ما دور بشه کاش حدسم اشتباه باشه و دوباره برگرده بغضی که توی گلوم خیمه زده بود رو فرو دادم و دوباره نگاهمو دوختم به آرات که دستش به گردنش بود و با نگاهش حرکات منو میپایید و بی مقدمه لب زدم:-اصغرخان مرد خوبیه،بهم گفت میخواد ببینتت... پوفی از سر کلافگی کشید و خودش رو انداخت کف گاری و تکیشو داد و به دیواره و چشماشو‌بست:-نمیخوام بشنوم! -بهم گفت چند باری برات پیغام فرستاده اما جوابش رو ندادی! پوزخندی زد و گفت:-تو هم باور کردی،انگار زودباوری توی خونتونه! -دروغ نمیگفت،مطمئنم،حتی شنیدم به عمه میگفت میخواد بخشی از مال و اموالشو بده به تو،میخواد تو خان عمارتش بشی! -اونوقت کی نذاشته نکنه پسر شاخ شمشادش؟بهتره بس کنی من نه دوست دارم ببینمش نه احتیاجی به ارث میراثش دارم! -نه فرهان آدم بدی نیست،اون نمیخواد خان بشه عمه مجبورش کرده که... با اومدن اسم فرهان عصبی داد کشید:-گفتم تمومش کن،بهتره تموم خوبی های فرهان خان و آقاش رو نگه داری برای خودت،حواست به مسیر باشه میخوام استراحت کنم! پوفی کشیدمو کلافه ازش چشم برداشتم،چقدر آدم لجبازی بود! حدود نیم ساعتی گذشت با رسیدن به دو راهی چشمه آرات رو‌ صدا کردم و مسیر رو بهش نشون دادم! دادی کشید و به گاریچی گفت به طرف چشمه حرکت کنه،دل توی دلم نبود کاش میشد هر چه زودتر لیلا رو پیدا کنیم و برگردیم به عمارت! با رسیدین به سربالایی چشمه گاری به دستور آرات از حرکت ایستاد و هر دو با عجله پایین پریدیم،آرات مقداری سکه به گاریچی داد و ازش خواست تا برگشتنمون همون جا منتظر بمونه و دو شادوش من قدم برداشت بالای تپه،قلبم پر تپش میکوبید،از طرفی دعا میکردم لیلا رو همینجا پیدا کنیم و از طرفی با یادآوری حرفای زنی که کلبه بغلی گوهر زندگی میکرد ترسیده بودم که نکنه گوهر بلایی به سر لیلا بیاره! با صدای آرات به خودم اومدم:-اینجا همونجایی نیست که اون پسره مجبورت کرده بود همراهش بری؟ با غم سری به نشونه مثبت تکون دادم! -نکنه اون موقع هم لیلا پیش اون زن مشغول جادو جنبل بود؟ با شرم سرمو پایین انداختم:-یکم تند تر راه بیا بیاید زود برگردیم! ناباور نگاهش رو بهم دوخت و بهت زده گفت:-خدایا باورم نمیشه اون وقت من گمون میکردم اونی که همیشه دردسر درست میکنه تویی،حالا این گوهر چجور آدمیه؟از کجا میشناسینش؟ -نمیدونم از همینم میترسم،ظاهرش یکم عجیب به نظر میرسه اما حرفاش خیلی ترسناکه،اولین بار لب چشمه دیدیمش، کف دستامونو نگاه کرد و فهمید که از دو تا مادریم،بار دوم هم وقتی افتاده بودم توی چشمه مارو برد توی کلبش اونجا با لیلا صحبت کرده بود دفعه بعد هم به اصرار لیلا اومدیم میخواست با جادوی اون زن کاری کنه آقاجونم دوباره برگرده پیش آنام،من زیاد خبر ندارم بهم چی گفتن چون منو داخل کلبه راه ندادن،اما بعد لیلا گفت بهش یه دوا داده و گفته اگه به خورد آنام بده باردار میشه و یه دعا هم داده بود بذاره توی متکای ماهرخ،راستش منم بعد از چند روزی که لیلا دوا رو به خورد آنام میداد فهمیدم اولش ترس برم داشت اما بعد که طبیب اومد و گفت آنام آبستنه خیالم راحت شد، همش همین بود،اوناهاش اون کلبشه،خدا کنه لیلا همینجا باشه! با یادآوری رفتار دفعه پیش گوهر قدم هامو آروم کردم و ایستادم رو به روی آرات:-تو همینجا وایسا زیاد از آدمای غریبه خوشش نمیاد،اما منو میشناسه میدونه خواهر لیلام! اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت:-به جهنم که خوشش نمیاد کافیه دست از پا خطا کنه که این کلبشو روی سرش خراب کنم،زنیکه جادوگر! دستی توی جیبم بردم و چاقویی که براش خریده بودم رو بیرون آوردم:-پس اینو بگیر،ممکنه لازممون بشه از اون زن هیچی بعید نیس! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری تکون داد و چاقو رو از دستم‌گرفت و با قدم هایی آروم تر سمت کلبه رفتیم و ضربه ای به در کوبیدم،کمی گذشت اما کسی جوابی نداد،از ترس نزدیک بود به گریه بیفتم اگه لیلا اینجا نبود پس کجا بود؟ نا امید قدمی به عقب برداشتمو در حالیکه اشک توی چشمام حلقه زده بود رو به آرات لب زدم:-انگار اینجا نیست حالا چیکار کنیم؟ آرات که حسابی کلافه شده بود نزدیک در رفت و با پا ضربه محکمی به در کوبید و با شنیدن صدای جیغ بلندی که از توی کلبه به گوش رسید عصبی گفت:-میدونم اون تویی این درو باز میکنی یا اینجا رو روی سرت خراب کنم؟ صدای ترسیده گوهر از پشت در بگوش رسید:-تو دیگه کی هستی؟با من چیکار دارین؟ به جای آرات جواب دادم:-بی بی گوهر منم آیلا اومدم پی خواهرم! مضطرب تر از قبل جواب داد:-خواهرت اینجا نیست یالا برو وگرنه بد میبینی! آرات دوباره خواست به سمت در حمله کنه که بازوشو گرفتمو داد کشیدم:-حتما تا الان فهمیدین من خانزاده ام هنوز آقام از رفتن لیلا با خبر نشده،بهتره تا توی دردسر بدتری نیفتادی درو باز کنی،منو پسر عموم تنها اومدیم،فقط میخوایم تا کسی متوجه نشده لیلا رو با خودمون ببریم! هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و لیلا عصبی جلوی رومون ایستاد و با لحن طلبکاری گفت:-چیه؟اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟کی بهتون گفت دنبال من راه بیفتین؟ با دیدن چهره اش آسوده خاطر نفسی بیرون دادم:-آبجی چرا همچین کاری کردی؟میدونی اگه آقاجون بفهمه با دروغ از عمارت بیرون اومدی چی میشه؟خدا رو شکر که سالمی،دیگه بیا برگردیم! -به من نگو آبجی،تو باعث شدی کار من به اینجا بکشه،الانم برین تا کارم اینجا تموم نشه برنمیگردم لازم نیست نگران من باشین خودم بلدم چطور جواب آقاجون رو بدم! آرات که از حرفای لیلا طاقتش طاق شده بود قدمی به جلو برداشت هر دو دست لیلا رو گرفت و چسبوندش به دیواره کلبه:-عوض تشکرته نه؟نکنه جنی شدی؟یالا راه بیفت همین الان برمیگردیم حوصله دیوونه بازیای تو یکی رو دیگه ندارم! لیلا حرصی تر از قبل غرید:-به تو ربطی نداره ولم کن! -زیادی بهت بها دادیم که همچین آدمی شدی،از این به بعد دیگه از این خبرا نیست اینو گفت و لیلا رو هل داد جلوی کلبه:-یالا راه بیفت! دویدم سمت لیلا و کنارش روی زمین نشستمو با بغض لب زدم:-آبجی توروخدا لجبازی نکن پاشو تا مشکلی پیش نیومده برگردیم! با عصبانیت پسم زد و از جا بلند شد و رو به روی آرات ایستاد و در حالیکه از خشم میلرزید گفت:-هر چی شده باشم دستم به خون آلوده نیست،میفهمی؟بهتره توئه آدم کش حد خودتو بدونی که اگه دهن باز میکردمو میگفتم باعث مرگ عمو آوان شدی الان اینجا رو به روی من نایستاده بودی! ناباور به چهره آرات زل زدم،لیلا داشت چی میگفت؟آرات باعث مرگ عمو آوان شده؟نه ممکن نبود،درسته سنگدل بود اما نه تا این حد! آرات با شنیدن این حرفا عصبی دستش رو دور گردن لیلا حلقه کرد و چاقویی که بهش داده بودم رو گذاشت روی گردنش:-که من آدم کشم آره،هزار بار بهت گفتم اون فقط یه اتفاق بود ولی حالا که دلت میخواد،چرا از تو شروع نکنم! نفس حبس شدمو بیرون دادمو شوک زده نزدیک آرات شدمو با دستای لرزونم دستش رو گرفتم:-ولش کن آرات اون الان توی حال خودش نیست! نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و لیلا رو هل داد جلوی کلبه و داد کشید: -راست میگی من آدم کشم اگه همین الان شال و کلاه نکنی برگردیم عمارت هم تو و هم این زن رو جوری خلاص میکنم که حتی جنازتونم کسی پیدا نکنه! با این حرف گوهر که با دیدن این اتفاقا رنگ به رو نداشت نزدیک لیلا شد و دستش رو گرفت و از زمین بلندش کرد:-آقا به خدا قسم من تقصیری ندارم این دختر هم همینطور،چند دقیقه بهمون اجازه بدین چند کلومی باهاش حرف بزنم بعد خودم راهیش میکنم همراهتون بیاد،اینجوری کسی هم توی دردسر نمی افته!آرات با شک نگاهی به صورت گوهر انداخت و گوهر که سکوتش رو دید سریع دست لیلا رو گرفت و کشوند توی کلبه و درو بست! قدمی به سمت آرات برداشتم و نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی؟ معذرت میخوام همش تقصیر من بود،اگه ازت نمیخواستم بیای هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد! نگاهشو ازم دزدید و روی تخت سنگی که دفعه پیش نشسته بودم نشست و سرش رو گرفت توی دستاش:-نمیخواستم بمیره،اتفاقی شد... فقط رفته بودم تا گردنبند آنامو ازش بگیرم! نمیدونستم اونجوری میشه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻