eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌹✍دعای بیست و چهارم روز ماه مبارڪ رمضان 🌹 نیابت از شهید فرامرز توڪلی راد @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.67 صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد". همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند. در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد: ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟ ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم. ــ خدا به تو جزاى خير بدهد. گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود. بعد رو به حسن(ع) مى كند: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟ * * * عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع)پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد. حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست. صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند. ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند. ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟ ــ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم. * * * بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود. اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد... على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد: ــ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟ ــ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟ ــ آرام باش اَصبَغ! ــ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊😍زنگ تفریح.. 🍃🕊❣مادرِ این کوچولو بهش گفته حق نداری به گوشی دست بزنیاا😇 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
اگه میخوای آرامش رو از خـودت بگیری دلبســته آدمـای بی لیاقت شـو!!! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دل خوش بہ خنده‌هاے من خیره سر نباش! دیوانه‌ها بہ لطف خدا غالبا خوش‌اند… 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
شنیدن بعضے حرف‌ها دل میخواد نہ گوش… 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
عقده ای که باشی با هر چیزِ خوبی که بهت بِدن هار میشی :)) 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این داستان خود تحقیری مربوط سال‌های اخیر نیست، بیش از یک قرن است که بر روح و ‌روان ما جاری کرده اند و عمده عاملان آن بخش اعظمی از مجموعهِ سلبریتی ها هستند.😏 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Pouya Bayati - Mano Bebakhsh (128).mp3
4.09M
🌷 پویا بیاتی. ✔️منو ببخش 🟢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
و هر زمان که بیایی بهار خواهد بود…. مجال شادی بی اختیار خواهد بود…. خوش آن زمان که برآید به یک کرشمه دو کار…… یکی ظهور امامو یکی شروع بهار…. تعجیل در فرج آقا ۳ صلوات  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 نشستم کنارشو مات برده پرسیدم:-منظورت چیه؟یعنی واقعا تو...تو... پرید توی حرفمو عصبی با دو دست ضربه ای به سر خودش کوبید و گفت:-آره من باعث شدم عمو آوان بمیره،من کشتمش،چند ساله دارم عذاب میکشم،صورتش از جلوی چشمام کنار نمیره... با ترس نگاهش کردمو بریده بریده لب زدم:-آخه چرا؟عمو آوان که آزارش به کسی نمیرسید؟ با ناراحتی از جا بلند شد و چرخی زد و‌ گفت:-از همین میسوزم،اون حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید بعد من...من باعث شدم اونجوری بمیره...اهههه با دادی که کشید و ضربه که به سنگ جلوی پاش وارد کرد بیشتر توی خودم جمع شدم،نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری گفت:-تقصیر خودش بود هر بار میومد توی اتاقم و گردنبند آنامو برمیداشت، فقط همون ازش برام مونده بود،نمیخواستم جایی گم و گورش کنه،دفعه آخر عصبی رفتم اتاقش ترسیده بود دستش رو گرفت روی گردنبند و گفت:-آوان نمیخواست بدزده،فقط میخواست یکم نگاش کنه! هنوز صداش تو گوشمه دستمو بردم سمت گردنش تا گردنبند رو بیرون بیارم که رفت عقبو گفت:-آوان میترسه! عصبی شدم سرش داد زدم بیشتر ترسید عقب عقب رفت و پاش گیر کرد به لیوان آب توی چند ثانیه افتاد کف اتاق و سرش خورد به دیوار انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتونستم جلوی افتادنش رو بگیرم،هنوز نفهمیده بودم بلایی سرش اومده دست بردم گردنبند رو در بیارم که رد خون رو روی دستام دیدم وحشت کردم،گردنبند رو گذاشتم توی جیبمو...چندین بار تکونش دادم چشماشو بسته بود حتی انگار نفس هم نمیکشید از ترس نمیدونستم چیکار کنم،خواستم آقامو خبر کنم که لیلا اومد تو و با دیدن منو عمو آوان جیغی کشید و سینی غذا از دستش افتاد... وقتی حال و روز لیلا رو دیدم رفتم سمتش تا بهش توضیح بدم که همه چیز اتفاقی شده و عمدی در کار نبوده که همه اهل عمارت ریختن توی اتاق و آقات گفت عمو مرده... توی اون لحظه انگار دنیا سرم خراب شد نمیدونستم‌چیکار باید بکنم فقط تونستم به داد لیلا برسم تا اونم مثل عمو‌از دست نره... از روی سنگ بلند شدمو بغض کرده ایستادم رو به روش:-تو که مقصر نبودی،چرا چیزی به بقیه نگفتی؟ -نمیدونم ترسیده بودم یا شرمنده نتونستم به کسی چیزی بگم منتظر بودم لیلا دهن باز کنه و به همه بگه چی دیده اما چیزی نگفت،فهمیده بود حالم خرابه اومد پیشمو گفت دیگه نمیشه کاریش کرد گفت با گفتن و نگفتن تو عمو زنده نمیشه،گفت راجع به این موضوع به کسی حرفی نمیزنه و نزد برای همینم همیشه خودم رو مدیونش میدونستم و سعی میکردم تو هر شرایطی کمکش کنم! با این حرف چشمام از تعجب گشاد شد پس دینی که لیلا گردن آرات داشت این بود،نکنه اون گردنبندی که دست آرات دیده بودم همون گردنبند مادرش بود؟ بادمه داشت با چشمای سرخ شده با همون گردنبند از اتاق عمو آوان بیرون میومد،معلوم نبود چقدر بهش سخت گذشته،برای لحظه ای دلم به حالش سوخت چطور تونسته این همه سال همچین دردی رو تحمل کنه؟ حتی الانم بعد از این همه سال وقتی راجع بهش حرف میزد اینقدر بهم میریخت،دستی به صورتش کشید و نگاهی رو به آسمون کرد و نفسی عمیق کشید:-حالا دیگه تو هم به چشم یه قاتل میبینیم،اینجوری برای هر دومون بهتره! اخم ریزی کردمو گفتم:-منظورت چیه؟ -خودت منظورمو خوب میدونی! اینو گفت و با باز شدن در کلبه دستی به چشمای خیسش کشید و چرخید سمت لیلا و دوباره جدی لب زد:-خیلی خب اگه جادو جنبلت تموم شد راه بیفت! لیلا دهن کجی کرد و با اخم راه افتاد سمت پایین تپه نخواستم دنبالش برم تا دوباره عصبی بشه منتظر بودم با آرات برردیم سمت گاری که چشمی ریز کرد و سمت گوهر قدم برداشت و انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتش و گفت:-دفعه آخری باشه که در کلبتو روی این دختر باز میکنی وگرنه این بار با من نه با خان طرفی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 گوهر ترسیده دست روی دست گذاشت و گفت:-خیالتون راحت بهش گفتم دیگه سمت من نیاد،خودمم از آدما دل خوشی ندارم برای همینم هست که تنهایی زندگی میکنم! با این حرف آرات سری تکون داد و نگاهی به من انداخت و هر دو با هم راهی شدیم،هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودیم که دستی به چونه اش کشید و پرسید:-گفتی اسم این زن چی بود؟ -گوهر،اسمش گوهره! در جوابم فقط سری تکون داد و به فکر فرو رفت... حرفی که زده بود برای لحظه ای هم از ذهنم بیرون نمیرفت یعنی جرا همچین حرفی زد؟حتما فهمیده بود بهش علاقه دارمو خوشحال بود که با دونستن همچین چیزی ممکنه دست از سرش بردارم اما من که همچینم بهش آویزون نشده بودم که بخواد همچین چیزی بگه نفس عمیقی کشیدمو رو بهش پرسیدم :-منظورت از این که گفتی اگه به چشم یه قاتل ببینمت برای هر دو تامون بهتره چی بود؟هان؟ -گفتم که خودت بهتر میدونی دیگه بیشتر از این نپرس! -من چیزی نمیدونم اگه میشه واضح تر بگو! سرش رو چرخوند سمتمو گفت:-منظورم اینه که...نگاهی به چشمام انداخت و مکثی کرد و ادامه داد:-باید از این به بعد بیشتر از من حساب ببری انقدرم ازم توقع کمک نداشته باشی! تای ابرومو بالا دادمو‌گفتم:-اولا که من از رازت خبر دارم پس تو باید از من حساب ببری،در ثانی من به چشم یه آدمکش نمیبینمت،هنوزم برام همون آراتی که چندین بار جونمو نجات داده هستی،از این به بعد هم باید بیشتر مراقبم باشی چون حتی لیلا هم دیگه با من دشمن شده،به جز تو دیگه کسی رو ندارم! برای چند‌ ثانیه به چشمام خیره موند و کلافه نگاهش رو ازم دزدید و دوباره قدم برداشت سمت گاری و همرمان گفت:-بعضی وقتا گمون میکنم تورو عمو آوان فرستاده سر راهم،تا اینجوری ازم انتقام بگیره! لبخند پهنی زدمو دنبالش دویدم:-این یعنی قبول کردی؟ -من همچین حرفی زدم؟ -نه هم‌نگفتی،پس از الان به بعد دیگه با من قهر نیستی؟ -راجع بهش فکر میکنم! اخمی کردمو گفتم:-اصلا چرا باید قهر باشی؟اونی که باهات قهره منم حتی الانم که فهمیدی من دعا توی متکات نذاشتم بابت اون حرفات ازم معذرت خواهی نکردی! با این حرف تای ابروشو بالا انداخت و زل زد توی چشمام:-هنوزم نفهمیدم از کجا خبر داشتی توی متکام دعا گذاشتن؟ از این که مچم رو گرفته بود با چشمای گشاد شده نگاهی به اطراف انداختمو هول زده گفتم:-خوابشو دیده بودم! پوزخندی به جمله احمقانم زد و گفت:-اینقدر به من فکر میکردی که خواب متکامم ببینی؟ با شنیدن این حرف از شدت حرص پلکامو برای لحظه ای بستمو فشار محکمی بهش دادم قدم هامو تندتر کردمو ازش فاصله گرفتم،صدای خندیدنش مثل میخی بود که توی سرم میکوبیدن،دلم میخواست سرم رو توی چشمه فرو کنم آخه این چه حرفی بود که زدم،خوابش رو دیدم:-خیلی خب شوخی کردم یواش تر راه برو تا کار دستمون ندادی! لبی به دندون گزیدمو‌ وانمود کردم چیزی نشنیدم و با رسیدن به گاری بالا پریدم و اخمو رو ازش گرفتم نباید بیش از این غرورم رو نادیده میگرفتم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💚ڪوچ ڪردم ڪہ دلم    💚را بہ ڪسے        💚نسپارم            💚حس                      💚خوبیست                 💚ڪہ من                 💚این همہ              💚بےآزارم           💚عشق احساس       💚قشنگیست          💚ولی من        💚شخصا           💚دیدگاهی              💚متفاوت                 💚به دو عاشق                       💚دارم                       💚خوش ندارم                          💚بہ ڪسے                          💚قولے و                          💚قلبے بدهم                       💚ڪہ بہ یڪ                    💚حادثہ                 💚روزے  دل                 💚از او بردارم            💚این دلیلیست            💚ڪہ در             💚این سفر تنهایے               💚از مسیرے                  💚ڪہ بہ عشقے                     💚برسد بے زارم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى. امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس! نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟ * * * على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد: روز نهم ماه " صَفَر " ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: "پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد". من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟ من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى. سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند... * * * برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر. مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست. برخيز! يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز! مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(ع) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است. مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد. امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى! چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است! چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد. اى تنها اسطوره عدالت، برخيز! برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟ كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد... بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى. مولاىِ خوب ما! چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟ نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef