✍#امین_حبیبی
#محسن_یگانه
#علیرضا_طلیسچی
#علی_لهراسبی
🟢#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام دوستان عزیز شبتون بخیر ممنون از حضورتون 🌹🌹
یه مدتی بخاطر مشغله زیاد روند کانالها مثل قبل نبود ولی صبورانه مارو تحمل کردید🌹🌹
لطفا نقطه نظرات خودتون رو برای ما به آیدی ارسال کنید و بگین عضو کدوم کانال ماهستید🌹🌹⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
ما را بیشتر از این
منتظر و چشم به راه مگذار
یا صاحب الزمان (عج)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتنهم 🌺
خواستم چیزی بپرسم که با دیدن مسیر نگاه آرات و اخمای درهمش زبون به کام گرفتمو سر چرخوندم سمت جایی که نگاه میکرد و با دیدن لیلا درست پشت سرم جا خوردم:-درو باز کن میخوام ببینمش!
-نمیشه نشنیدی آقات چی گفت،یالا برگرد توی اتاقت!
-نه مثل اینکه تو نشنیدی من چی میگم فکر کردی کی هستی که بخوای جلوی منو بگیری،یالا درو باز کن!
آرات پوفی کشید و با اشاره چشم ازم خواست که از دنبالش برم و خودش قدم برداشت سمت اتاقش که لیلا عصبی گفت:-یا همین الان درو باز میکنی یا میرم به آقام میگم دختر کوچیکش میخواست با پسر یه کشاورز فرار کنه،در ضمن برو در مورد آیاز همه چیز رو به آقاجونم بگو من دیگه چیزی برام مهم نیست!
با این حرف آرات سر جاش ایستاد عصبی چشم برهم گذاشت و دستی به روی شقیقه اش فشار داد و چرخید سمت لیلا:-باهاش چیکار داری؟
-به تو ارتباطی نداره،نترس فراریش نمیدم فقط باهاش حرف دارم!
آرات با شک نگاهی به من که مضطرب لبمو به دندون گرفته بودم انداخت و کلافه دستی به صورتش کشید و قدم برداشت سمت طویله و درش رو باز کرد:-فقط چند دقیقه وقت داری!
لیلا بدون اینکه بهش نگاه کنه دامن لباسش رو بالا گرفت و داخل شد و در طویله رو محکم بست!
با شک نگاهی به آرات انداختمو به دیوار طویله نزدیک شدمو گوشمو گذاشتم روش،واقعا میخواستم بدونم سهیلا خاتون بعد از این همه سال چه توجیهی برای کارایی که با لیلا کرده داره،با شنیدن صدای سهیلا خاتون توجهم جلب شد:-بلاخره اومدی دخترم،میدونستم اجازه نمیدی آقات بلایی سرم بیاره!
-به من نگو دخترم،برای کمک نیومدم اومدم فقط چندتا سوال ازت بپرسمو بعد میرم!
با نزدیک شدن آرات کلافه انگشت روی بینیم گذاشتم،پوفی کشید و همونجا روی چهارپایه نشست،انگار اونم بدش نمیومد بفهمه داخل طویله چه خبره اما غرورش اجازه نمیداد جلوی من فال گوش بایسته توی همون حالتی که نشسته بود سرش رو چسبوند به دیواره طویله و پلکاشو بست و بلافاصله صدای پر از بغض لیلا بلند شد:-دفعه اولی که لب چشمه دیدیم،همون موقع که کف دستمو نگاه کردی میدونستی من کی ام؟فقط دوباره دروغ تحویلم نده وگرنه یک لحظه هم نمیمونم!
-میدونستم!
صدای گرفته لیلا دوباره توی فصای طویله پیچید:-از کجا؟نگو که این همه سال منو زیر نظر داشتی یا از همون دفعه اولی که دیدیم حست مادرانت بهت گفت که باورم نمیشه همچین آدم دل رحمی باشی!
-نه زیر نظر نداشتمت اما همچین بی خبر هم نبودم،از زبون رعیت کم و بیش راجع به خان و خونوادش خبرهایی بهم میرسید،چند روز قبل از اینکه لب چشمه ببینمت وقتی رفته بودم آب بیارم شنیدم چندتا زن در مورد شما باهم حرف میزدن،میگفتن دختر خان رو لب چشمه دیدن میگفتن خان زن و دختراشو از عمارت بیرون کرده،چند روز همون حوالی میگشتم میدونستم دوباره دیر یا زود سرو کلتون پیدا میشه،میخواستم...
لیلا عصبی و هول زده پرید وسط حرفش:-میخواستی تحریکم کنی تا به وسیله من هووت رو بکشی تا از این لجنی که توش گرفتار شدی بیرون بیای،منو بگو چقدر باورت کرده بودم فکر میکردم آدم خوبی باشی،انگار یادم رفته بود ناف منو با بدبختی بریدن!
-اینجوری نگو دختر،فقط میخواستم برای یه بارم شده ببینمت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتاد 🌺
لیلا خنده ای کوتاه کرد و گفت:-لابد میخواستی حالا که آقام از شرم خلاص شده زیر بال و پر خودت بگیریم،نه؟اگه راست میگی چرا همون موقع خودت رو معرفی نکردی؟چرا نگفتی کی هستی؟میدونی چند سال منتظر بودم برگردی؟میدونی چقدر تو رویاهام دیدمت که اومدی و میگی نخواستی بلایی به سرم بیاری و زخم شدن سرم اتفاقی بوده؟میدونی چقدر تحقیر شدم فقط برای اینکه مادرم تو بودی؟تموم عمرم،همه منو دختر تو میشناسن حتی تا چند وقت پیش خودمم شرمم میشد با این آدما سر یه سفره بشینم،حالا هم که برگشتی بازم فقط به فکر خودت بودی،ازم استفاده کردی تا انتقام بگیری،شایدم میخواستی به بهونه منم شده دوباره برگردی توی این عمارت و خانومی کنی،هان؟
-نه دختر به ولای علی اینطوری نیست که فکر میکنی...
-به من دست نزن این همه سال کجا بودی که اشکامو پاک کنی؟دیگه خودم یاد گرفتم چطوری خودمو دلداری بدم،تو هم از من توقع نداشته باش،مادرم نبودی که حالا برات دختری کنم!
-وایسا دختر...خیلی چیزا هست که ازش خبر نداری،حداقل برای یه بارم که شده ماجرا رو از زبون من گوش بده بعد تصمیم با خودته،اگه فکر کردی از سر خوشی اون بلا رو سرت آوردم و رفتم اشتباه میکنی،اون زن که گمون میکنی مادر خوبی برات بوده زندگی رو به کامم جهنم کرده بود...
با این حرف آرات کلافه چشم باز کرد و سرش رو از دیواره طویله جدا کرد!
-حتی اجازه نمیداد یک روز رو من کنار آقات سر کنم،توی یه اتاق زندونی شده بودمو کسی بهم کوچکترین اهمیتی نمیداد صدای خنده هاشون هر روز دیوونه ترم میکرد،زندگی من جهنم شده بود و اونا داشتن هر روز خوشبخت تر میشدن،وقتی شنیدن بخاطر یکم حال بد اون زن آقات چند روزی رو بردتش بیرون عمارت به مرز جنون رسیدم،من اون همه حالم بد بود و و هیچ کس عین خیالش نبود،آقات حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت،تصمیم گرفتم خودمو خلاص کنم اما با وجود تو نمیشد،نمیخواستم زیر دست اون زن زجر بکشی،برای همین اون کارو کردم،وقتی سنگ رو به سرت کوبیدم تو حال خودم نبودم دستام میلرزید گمون کردم مردی دویدم و از عمارت زدم بیرون نمیخواستم اونجا بمونم و منتظر بشم تا آقات حکم مرگمو امضا کنه،خودمو رسوندم لب چشمه و بی درنگ پریدم توش،گمون میکردم میمیرمو از این زندگی نکبتی راحت میشم اما وقتی چشم باز کردم تو کلبه پیرزن دعا نویسی بودم...
اون و پسرش از چشمه نجاتم داده بودن،بازم هر فرصتی گیر میاوردم میخواستمخودمو بکشم اما پیرزن مانعم میشد،انقدر شوکه بودم که تا چند ماه هیچ حرفی نمیزدم حتی صدای خودمم فراموشم شده بود،اسم دخترش رو روم گذاشته بود میگفت وقتی جوون بوده تو آب همون چشمه غرق شده و حالا به خیال خودش دخترش توی بدن یکی دیگه برگشته سراغش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️💧صدای پای آب...
🍃🌴🏕زندگی آب روانی است روان میگذرد
🍃🌴🏕آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد
🍃🌴🏕زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند
🍃🌴🏕زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ
🍃🌲💐☀️الهی روز تعطیلیتون سرشار از عشق و مهر و زیبایی و آرامش...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕کوچههای #قدیمی را
باریک میساختند
تا آدما به هم #نزدیکتر شوند
حتی در یک گذر
اما اکنون #چقدر آوارهایم
در این همه اتوبان سرد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
علی اصغر 😭نیازمند یاری شما در اتاق عمل😔
کودک کوچک کرمانی به نام علی اصغر چندین ماه مریض بوده و الان که دارم مینویسم در اتاق است و حدود ۱۰میلیون هزینه عملش میشود مادرش بارها پیگیر بود که ما گفتیم هر موقع بستری شد اطلاع دهید تا به یاد علی اصغر امام حسین ع 😭 میگوییم کمک کنند ان شالله خدا شفا دهد و دست یاری کنید نذر علی اصغر امام حسین ع❤️
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
فقیر #
مرکز سردار دلها #
کودک #
عمل جراحی #
نیازمند #
به دیگران و گروه ها اطلاع دهید گره از کار باز کنیم✌️✌️✌️
May 11
وقتی نمیتونی حال کسی رو خوب کنی
یه کم دور شو
تا خودش خوب بشه
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
این روزها قدم که میزنم، منحرف میشوم به سمت چپ
در قلب من چیزی سنگینی میکند مدام
باید بیرون بیندازمت
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
لطفاً مزاحم کسی که در حال فراموش کردن شماست نشوید؛
خودش به اندازه کافی درد میکشد
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
از میان اشک ها خندیده میآید کسی / خواب بیداری ما را دیده میآید کسی
با ترنم با ترانه با سروش سبز آب / از گلوی بیشه خشکیده میآید کسی . . .
اللهم عجل لولیک الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتادیکم 🌺
کم کم منم به زندگی کنارش عادت کردم اما همچنان ساکت بودم وقتی فهمید سواد نوشتن دارم دعاهاشو میداد من بنویسم، کم کم کارو بارش گرفت کلی زن اشرافی و رعیت میومدن سراغش و ازش دعا میخواستن،انقدر حرف نزده بودم که همه گمون میکردن لالم،بدون هیچ ترسی از همه چیز جلوی روم صحبت میکردن هرچند حرفاشون برام کوچکترین اهمیتی نداشت اما یک مرتبه از زبون یکیشون شنیدم خان و دختراش اومدن توی کلبه،اونجا بود که فهمیدم هنوز زنده ای،اما جرات نزدیک شدن بهت و دیدنت رو نداشتم....
گمون میکردم نمیبخشیم و حقم داشتی که نبخشی،تصمیم گرفتم رهات کنم فکر میکردم بدون مادری مثل من خوشبخت تری...اما اون روز وقتی اونجوری درمونده دیدمت تصمیم گرفتم کمکت کنم،اگه خواستم اون زن بمیره برای این بود که تموم بدبختیمون زیر سر اونه،اون اونجوری که مظلوم نشون میده نیست...
-تو خبر نداری سر من چه بلاهایی نیاورده،اگه با تو اینجوری خوب رفتار میکنه فقط به خاطر آقاته وگرنه دیدی که وقتی پای دختر خودش وسط اومد چطوری گناهش رو پوشوند و فراریش داد ده عمت تا آب از آسیاب بیفته!
خیال کردی اون پسره الکی ولت کرد و رفت؟این دختر مثل مادرش حسوده...چشم دیدن خوشبختیتو نداره اگه مراقب نباشی چشم باز میکنی میبینی مثل من آواره ی این آبادی و اون آبادی شدی!
با این حرف آرات عصبی بلند شد و زیر لب غرید:-زنیکه هفت خط انگار قصد آدم شدن نداره!
عصبی رفت سمت درو بازش کرد:-بسه دیگه بیا بیرون،الان آقاجونت سر میرسه!
لیلا مکثی کرد و نگاهی انداخت به مادرش و از در بیرون اومد:-به حرفام فکر کن دختر،بدون من نمیتونی از پس این مشکلت بر بیای!
قلبم پر تپش میزدم،از چهره و نگاه لیلا مشخص بود حرفای مادرش تاثیرشو روش گذاشته نمیخواستم اجازه بدم راجع بهم فکرای بدی کنه،قدمی جلو برداشتمو خواستم صداش کنم که آرات بازومو کشید:-انگار تو هم مغز خر خوردی،مگه نمیگم نزدیکش نشو اون الان مثل انبار باروت میمونه کوچکترین حرفی بزنی ممکنه منفجر بشه اونوقت شرش دامن خودتو میگیره،یالا برو اتاق آنات بدون ملک حق نداری با اون بری زیر یه سقف!
با غم چرخیدم به سمتش و نگاهی به چشماش انداختم و با مظلومیت گفتم:-یعنی انقدر نگرانمی؟
جا خورده دستش رو پس کشید و با همون اخم نگاهی به اطراف انداخت:- حوصله دردسر جدید ندارم!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست همین دستپاچگیش نشون میداد به من بی احساس نیست...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتاددوم 🌺
نزدیک به یک ساعت از بیدار شدنم میگذشت دیشب منو ملک تا صبح پلک روی هم نذاشته بودیمو به محض طلوع آفتاب دوباره برگشته بودیم به اتاق آنام،از دیشب تا حالا نگران بود،شاید هم مثل بقیه از سهیلا خاتون میترسید!
گه گداری نگاهی به چهره مظلومش می انداختم و حرفای سهیلا خاتون توی ذهنم تکرار میشد،باورم نمیشد آنام بهش بدی کرده باشه اما چیزی که واضح بود این بود که اون زن اول آقام بود و وقتی باردار شده بود آنام وارد زندگیش شده،پس بهش حق میدادم از آنام متنفر باشه درست مثل حسی که ما به ماهرخ داشتیم...
چند روزی میشد که جلوی چشم نبود هم اون و هم خواهر و مادرش،حتی صبح رباب خانوم اومده بود تا از آقام اجازه بگیره تا به بهونه دور کردن دخترش از شرایط بد عمارت چند وقتی رو برگردن توی کلبه خودشون زندگی کنن،لابد میترسید توی این بل بشو دست دخترش برای همه رو بشه یا شایدم میخواست با دور شدن از عمارت ملک جدیدی سوار کنن به هر حال که آقام بهش این اجازه رو نداد و رویی ترش کرد و رفت!
نمیدونستم آقام چه فکری توی سرشه که اینقدر خیال رباب خانوم رو راحت کرد که مشکلی پیش نمیاد،جرات هم نمیکردم از آنام چیزی بپرسم!
آهی کشیدمو قلپی از استکان چایی رو به روم نوشیدم:-ملک لیلا هنوزم چیزی نخورده؟
-نه خانوم گفت میلی ندارم!
-نگرانم این دختر آخر کار دست خودش بده،چند بار رفتم باهاش حرف بزنم اما تا صدامو میشنوه خودش رو میزنه به خواب نکنه از منم دلخوره!
-بد به دلتون راه ندین خانوم شرایطش رو که میدونین حتما نمیخواد شمارو هم ناراحت کنه!
آنام با غم سری تکون داد و مشغول بقیه کارش شد،چند دقیقه ای گذشت و با صدایی از حیاط به گوشم رسید از جا بلند شدمو لب پنجره ایستادم با و با دیدن چند پاسبون توی حیاط هینی کشیدمو شتاب زده رفتم سمت در،آنام که از صدای من جا خورده بود با چشمای گشاد شده پرسید:-چی شده دختر؟
نگاهی بهش انداختمو برای اینکه نگرانش نکنم لب زدم:-چیزی نیست آنا مرغ و خروسا رفتن توی مهمونخونه حتما آقاجون عصبانی میشه میرم بیرونشون کنم زود برمیگردم،اینو گفتمو بدون اینکه منتظر جوابش بمونم گره روسریمو محکم کردمو از اتاق زدم بیرون و دویدم سمت اتاق کلفتا و همونجا کمین گرفتم،آقام دستش رو گذاشته بود روی دوش پاسبونی که از همه جلوتر ایستاده بود و داشت در گوشش چیزی میگفت،نفسم توی سینه حبس شده بود یعنی برای چی اومده بودن؟
نکنه اومدنشون به آیاز مربوط باشه؟خدا کنه اینطور نباشه وگرنه معلوم نیست چی به سر لیلا بیاد!
-مگه نمیبینی غریبه توی حیاطه،با این سر و شکل اومدی اینجا که چی؟ همیشه باید در حال فضولی کردن مچت رو بگیرم؟
با ترس چشم بر هم گذاشتمو چرخیدم سمت آرات:-داشتم میرفتم توی اتاقم!
با ابرو اشاره ای به پشت سرش کرد و گفت:-خیلی خب برو!
سری تکون دادمو قدمی به سمت اتاق برداشتم اما دلم آشوب بود میدونستم اگه سوالی که توی ذهنم بود رو نمیپرسیدم نمیتونستم دووم بیارم چرخیدمو هول زده پرسیدم:-تو میدونی اونا برای چی اومدن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:-نگران نباش خود آقات خبرشون کرده اومدن پی سهیلا خاتون!
ابرویی بالا انداختمو پرسیدم:-یعنی میخوان با خودشون ببرنش؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-آقات اینجوری صلاح
دیده،حداقل از توی بند نمیتونه به
کسی آسیبی برسونه!
نفسم توی سینه حبس شد باورم نمیشد آقام بخواد همچین کاری کنه،انجام این کار توسط آقام حتی از ریختن خون سهیلا خاتون هم عجیب تر بود،چون به هر حال اون زن مادر دخترش به حساب میومد و آقام هیچوقت ناموسش رو دست غریبه ای نمیسپرد!
همینجور که این افکار از ذهنم میگذشت با صدای داد سهیلا خاتون شوک زده سر چرخوندم:-ولم کنین،من کاری نکردم،چی از جونم میخواین؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Garsha Rezaei - Baroon [128].mp3
3.2M
☑️گرشا رضایی 💠 بارون
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Fereydoun Asraei - Jome Bi Shanbe (128).mp3
3.21M
☑️فریدون آسرایی 💠جمعه بی شنبه
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
پرِ پرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرتِ دُرناها
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
در دریاچهی ماهتاب
پارو میکشند،
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مُردابی دیگر!
🔻احمد_شاملو
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب زیبای خورشید در ساحل دریا و افق بیکرانش👌😊.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
از یه جایی به بعد
دیگه عشقم نیستی
همه ی وجودَمی
♥️
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هميشه يكى هست كه درد دلتو بهش بگى،
امان از روزى كه همون يكى بشه دردِ دلت!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠