فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕گرگی #استخوانی در گلویش گیر کرده بود
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد
تا به لک لک رسید و از او #درخواست کرد
تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی
به لک لک بدهد.
لک لک #منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد
گرگ به او گفت همین که #سرت را سالم
از دهانم بیرون آوردی برایت کافیست
گرگ نماد افراد نالایق است
وقتی به فرد #نالایقی خدمت میکنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است
که به برخی آدمها #جایگاهی میبخشیم
که هرگز لیاقت آن را ندارند
به نوعی باید گفت لطف به
#ناسپاس بزرگترین خطاست
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شبتون معطر
به بوی مهربانی خدا
یـاد خـــدا
همیشه در ذهنتان
الـهی دلتـون شـاد
و قلب مـهربان تـان
هـمیشه تـپنـده بـاد
شب خوبی در کنـار
عـزیزانتون داشته باشید
شبتون بخیر ❤️
💫🌟⭐️✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
لایق نبوده ایم انیس غمت شویم
با درد و غصه های خودت گریه می کنیم
ما که اهمیت به غیابت نمی دهیم
از غربتت برای خودت گریه می کنیم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتم 🌺
آنام گیج و گنگ نگاهی به عصمت انداختو بریده بریده لب زد:-منظورت چیه کدوم جانی؟
عصمت در حالیکه رنگ از رخش پریده بود ضربه ای محکم به صورتش کوبید و گفت:-خدا مرگم بده،شما نمیدونستین خانوم جان؟
-چیو نمیدونستم راجع به چی حرف میزنی؟نکنه بلایی سر لیلا آوردن؟یا حضرت عباس!
-نه آنا نگران نباش لیلا خوبه!
دستی به شکمش گذاشت و آخ بلندی گفت:-پس بگو ببینم چی شده جون کیو گرفتن؟نصف جونم کردین!
-آنا به خدا قسم کسی نمرده،فقط آقاجون...
-اورهان؟اورهان چی؟
-هیچی فقط یکم زخمی شده،به خدا طبیب گفت طوری نیست،گفت خدا رحمش کرده!
دستش رو به دیوار گرفت و با صدای بغض داری پرسید؟:-کجاست؟کجا بردینش؟چرا به من چیزی نگفتین؟
-آنا اینجوری نکن ممکنه حالت بد بشه به خدا خودم میبرمت پیش آقاجون میبینی حالش بد نیست!
سری تکون داد و یه دستش رو گذاشت روی شونم و صورتش از درد جمع شد،خیلی ترسیده بودم،نگاهی به عصمت انداختمو با ترس لب زدم:-چرا ماتت برده،مگه نمیبینی حالش داره بد میشه یالا برو یکی رو خبر کن!
عصمت با ترس سری تکون داد و در حالیکه داشت عمو رو صدا میکرد پا تند کرد سمت طویله،آنام هنوزم داشت از درد به خودش میپیچید دستی به صورت رنگ پریده اش کشیدم:
-آنا شما رو به خدا!
ملک که سینی غذا به دست از مطبخ بیرون میومد با دیدن آنام سینی رو زمین گذاشت و به سمتمون دوید،حالا دیگه آنام داشت از درد فریاد میکشید و روسریشو برده بود توی دهن و با آخرین توانش گاز میگرفت!
هر کاری کردیم زورش رو نداشتیم،تا اینکه دایی ساواش و عمو آتاش همزمان سررسیدن و عمو بی درنگ توی یه حرکت سریع آنامو از زمین جدا کرد و دوید سمت اتاقش،نفسم که به زور بیرون میومد با دیدن لکه های خون روی زمین دقیقا جایی که آنام نشسته بود توی سینه حبس شد...
بغضم ترکید و اشکام یکی یکی شروع کرد به ریختن،اگه بلایی سر بچه بیاد جون آنامم به خطر می افته،این فکر قلبمو به درد میاورد،خدایا مگه من چقدر طاقت داشتم؟سرچرخوندم سمت اتاق آنام و خواستم برم که با دیدن آیاز که چند متری ازم ایستاده بود و مات برده به زمین خونی نگاه میکرد،کمی مکث کردم،نفسی بیرون دادمو در حالی که از خشم و بغض میلرزیدم داد کشیدم:-ازت متنفرم،حتی اگه برادرم باشی،تو باعث دردی هستی که امشب دارم،هم آقام هم آنامو هم لیلا،کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی!
اینو گفتمو دویدم سمت اتاق آنام!
صدای هق هقم تموم عمارت رو پر کرده بود،انگاری توی چند ساعت خونوادم از هم پاشیده شده بود و من فقط تماشاچی بودم،تماشچی دیدن چاقو خوردن آقام،درد کشیدن خواهرم با شکم بالا اومده و حال بد آنام...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتم 🌺
دو روز بعد!
دستمال توی دستمو زدم توی تشت و آب اضافیشو گرفتم و گذاشتم روی پیشونی آنام،به هوش بود اما بدنش مثل کوره ای آتیش میسوخت، ملک تونسته بود با دواهاش کمی از حرارت بدنش کم کنه،لبخندی به چهره رنگ پریده اش زدم و دست بی جونش رو گرفتم توی دستام و بوسه ای به روش نشوندم،دو روزی که گذرونده بودیم مثل کابوسی بود که تمومی نداشت و همین که آقامو آنام نفس میکشیدن و زنده بودن خدا رو شکر میکردم...
خیلی سعی داشت خودش رو قوی نشون بده اما مشخص بود حالش چندان خوب نیست،هم از لحاظ جسمی و هم روحی!
از دست دادن بچه توی شکمش و حال بد آقام ضربه بدی رو بهش وارد کرده بود و فقط آیاز میتونست حالش رو بهتر کنه!
عمو با زور و کتک بلاخره اون مرد رو وادار کرده بود تا حقیقت رو بگه و حالا هممون خوب میدونستیم آیاز همون آیهانه خودمونه،همه به جز آنام و آقام که توی بستر افتاده بودن!
عمو میخواست تا چند دقیقه دیگه آیاز رو بیار پیش آنامو همه چیز رو براش تعریف کنه،با اینکه هنوز ازش دل چرکین بودم اما خوب میدونستم تنها راه بهتر شدن حال آنام دیدن دوباره پسر گمشده اشه،فقط باید طوری بهش قضیه رو میگفتیم که حالش از این بدتر نشه!
-اینم نم دار کن بذار روی شکمش ان شاالله که تبشون پایین میاد!
رو به ملک که این حرف رو زده بود سری تکون دادمو دستمال رو ازش گرفتم و کاری که گفته بود رو انجام دادم آنام با صدای گرفته ای گفت:-پیر شی دختر،ببخش باعث شدم انقدر عذاب بکشی!
-نه آنا این چه حرفیه،مگه دست خودت بوده،همش تقصیر اون مردیکه عوضیه،خدا رو شکر حال آقاجونمم داره بهتر میشه خودش حقش رو میذاره کف دستش!
-نفهمیدین چرا به آقات حمله کرده؟نکنه کس و کار این دختره ماهرخ باشه!
-نه عمو گفت از قدیم میشناستش،میگفت دشمن خونیه شما و آقاجونه،میگفت...میگفت قبلا خاطرخواه شما بوده!
با این حرف چشمای آنام از تعجب گشاد شد دستش رو زمین گذاشت و با درد نیمخیز شد:-اسمش حسین نبود؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نمیدونم آنا،اما عمو به این شک داشت که شاید آیاز پسر خودش نباشه!
جمله آخرم رو از قصد گفتم،میخواستم وقتی از زبون عمو میشنوه شوکه نشه!
پسر خودش؟مگه آیاز نگفت باباش مرده؟ نمیدونم آنا عمو میاد همه چیو برات میگه.عمو برای چی؟
-مگه نگفته بود میره راجع به آیهان پرس و جو کنه؟
-چرا انگار یه چیزایی فهمیده!
با حرفی که زدم مات برده سر جاش خشکش زد،با ترس تکونی بهش دادم:-آنا خوبی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✨🌟🌺
صبح شد
بازهم موزیک خدا می آید
چه نسیم خنکی
دل به صفا می آید …
به اولین نفس بانگ
خروس سحری
زنگ دروازه ي دنیا به
صدا می آید
درود صبحت بخیر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Seyed Jalaledin Mohamadian - Mardane Khoda (320).mp3
11.88M
🎧❣آوای بسیار زیبای : مردان خدا پرده پندار دریدند...
🎤استاد سیدجلالالدینمحمدیان ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Mohsen Chavoshi - Zendan (128).mp3
3.78M
🎧🎼☀️آوای بسیااار زیبای : بمیرید بمیرید ...
❣از این عشق بمیرید...
🎤محسن چاوشی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
در مدینه هیزمی می سوزد و
باز حرف میخ و مسمار و در است
بر زمین افتادنش یعنی که او
روضه هایش روضه های مادر است
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام را تسلیت عرض مینماییم.🏴
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستنهم 🌺
قطره ی اشکی که از چشماش چکید رو با انگشت گرفت:-گفتی...گفتی یه نشونی از آیهان پیدا کرده؟یعنی زندس؟
-اوهوم،به زودی میبینیش آنا،دیگه مردی شده برای خودش!
دستمو گرفت و محکم فشرد:-مگه تو دیدیش؟اینجای پیشونیش یه زخم داشت مگه نه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم،چشماشو روی هم گذاشت دستی به صورتش کشید و گفت:-پاشو دستمو بگیر میخوام هر چه زودتر ببینمش،به خدا قسم دیگه طاقت ندارم!
-آنا مطمئنی؟میخوای بعد از این همه سال مادرش رو این شکلی ببینه؟
نگاهی به سر و وضعش کرد و نگران گفت:-راست میگی خدا رو خوش نمیاد نگرانش کنیم،دختر پاشو این وسایل رو جمع کن،بقچمو هم از توی صندوق بیار!
با خوشحالی سری تکون دادمو از جا بلند شدمو کاری که گفته بود رو انجام دادم و با کمک منو ملک یکی از لباسای مورد علاقشو تنش کردیم:-خیلی خب دیگه بریم دلم طاقت...
هنوز جمله آنام تموم نشده بود که ضربه ای به در خورد و بلافاصله صدای عمو آتاش بلند شد:-مهمون نمیخواین؟
آنام با غم نگاهی بهم انداخت و با دست اشاره کرد که در رو باز کنم انگار که بغض گلوش بهش اجازه حرف زدن نمیداد،سری تکون دادمو در رو به روی عمو باز کردم،آهی کشید و بوسه ای به روی سرم نشوند و داخل شد!
-خدا بد نده،تا حالا انقدر ناخوش احوال ندیده بودمت،تا اونجایی که یادمه همش دنبال فضولی و درست کردن دردسر بودی.
آنام خنده ای کرد و قطرات اشک توی چشماشو با دست پس زد،نمیدونستم این عمو چی داشت که توی بدترین لحظات آنامو به خنده می انداخت:
-اومدم بهت مژده بدم،اما باید طاقت بیاری اگه بخوای دوباره از هوش بری و بقیه رو نگران کنی،بگو که همین راهی که اومدم رو برگردم!
آنام اشکاشو پس زد و سری به چپ و راست تکون داد:-نه نه به خدا طوریم نمیشه،کجاست الان توی عمارته؟نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم!
عمو سری تکون داد و گفت:-فقط ممکنه کمی شوکه بشی،راستش دروغ چرا هممون شوکه شدیم،اما حقیقت اینه که خدا دوباره نظرشو بهمون انداخته!
-چرا؟نکنه بلایی سرش اومده؟
-نه خدا رو شکر سرحال و سالمه،الان میارمش ببینیش!
آنام با خوشحالی سرش رو تکون داد مطمئنم اگه درد نداشت خودش سرپا میشد و همراه عمو میرفت پی آیهان،چند دقیقه ای گذشت و عمو یا الله ی گفت و اول خودش و بعد آیاز داخل شدن...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستدهم 🌺
چند دقیقه ای گذشت و عمو یا الله ی گفت و اول خودش و بعد آیاز داخل شدن،اما چشم آنام هنوز به در بود،با نشستن عمو و آیاز نگاهی متعجب به صورت عمو انداخت و با غم گفت:-پس کجاس؟نکنه نخواست ببینتم؟حتما منو مقصر این همه سال دوری میدونه نه؟به خاطر اینکه نتونستم مراقبش باشم؟
-آروم باش،از این خبرا نیست،بهت گفتم کی آیهان رو دزدیده؟
آنام مات برده به صورت عمو خیره موند،عمو دستی به دور دهنش کشید و زیرچشمی نگاهی به آنام کرد و گفت:-حسین،کار اون بوده،خواسته با دزدیدن آیهان انتقامش رو ازمون بگیره،بعدش هم از اونجایی که بچه دار نمیشده،بزرگش کرده تا هم رعیت به عنوان یه مرد زن مرده آبرو دار بشناسنش هم تنها نباشه و هم....نگاهی به آیاز انداخت و ادامه داد:-هم به وسیله اون ازمون انتقام بگیره،که خدا رو شکر نتونست به هدفش برسه و...
-حسین؟پس حدسم درست بود اون هنوزم زندس،اون بوده که به اورهان حمله کرده اما آیلا میگفت اون آقای آیازه،اینو گفت و با دهانی نیمه باز به آیاز خیره موند:-آیهان من...تویی؟
با این حرف حلقه اشک به چشمای آیاز دوید و شرمنده سرش رو پایی انداخت!
آنام نگاهی به عمو انداخت و وقتی عمو با حرکت سرش حدس و گماناشو تایید کرد،با چشمای پر از اشک دستشو بالا آورد و گذاشت روی شونه آیاز و گفت:-این همه سال از دیدن صورتت محروم بودن حالا خودت داری محرومم میکنی؟
با این حرف آیاز به سختی سرش رو بالا کشید چهره اش به خاطر اینکه میخواست
جلوی اشکاشو بگیره حسابی قرمز شده بود و رگ های پیشونیش بیرون زده بود!
آنا توی سکوت دستی به صورتش کشید میون گریه هاش لبخندی زد و گفت:-وقتی بچه بودی هم همینطوری گریه میکردی انگار غرورت نمیذاشت اشکات بریزه...
با این حرف آیاز انگشت شصتشو کشید روی چشماشو از اشک پاک کرد و لبخند تلخی رو به آنام زد،آنام دستش رو برد جلو و موهاشو کنار زد و با دیدن زخم پیشونیش دوباره اشکاش جاری شد هر جور شده خودش رو به آیاز نزدیک کرد و با دستای لرزونش دو طرف سر آیاز رو گرفت بوسه ای روی زخم نشوند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
•|دلم هواے بقیع دارد وغم صادق
عزا گرفتہ دل من ز ماتم صادق
دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم
زنم بہ سینہ ڪه آمد محرم صادق|•
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
@delneveshte_hadis110
مداحی آنلاین - منم کسی که بی سر و سامونه - محمود کریمی.mp3
4.21M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
منم کسی که بی سر و سامونه
دلم مثل بقیع تو ویرونه
🎤 #محمود_کریمی
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم عصرتون بخیر
کسانی که دوست دارند در مسابقه ی #سكوتآفتاب🪴شرکت کنند جان نمونند
#سكوتآفتاب🪴▶️ رو مطالعه کنید به زودی سوال های مسابقه در کانال هامون قرار خواهد گرفت🌸🌸🌸
@kamali220
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110